دزد بعدی ماگادان – داستان کوتاهی از ولادیسلاوا کُلوسوا

دزد بعدی ماگادان – داستان کوتاهی از ولادیسلاوا کُلوسوا

نوشتۀ: ولادیسلاوا کُلوسوا [۱] برگردان: داود مرزآرا – ونکوور درِ لوکسی که از چوب بلوط بود، برایشان خیلی گران تمام شده بود. دری بود با نوار و حاشیه‌های چوبی که نشان می‌داد خیلی چیزها پشتش هست: یک تختخواب، یک مبل، یک گنجه، یک تلفن، یک تلویزیون بیست‌سالۀ پرسروصدا و دو زن هشتادوسه‌ساله. او در دو سال گذشته هفتمین دزد بود. با همان اطمینان که فصل‌ها سر می‌رسیدند، آن‌ها هم می‌آمدند. لووزی هنوز در رختخواب بود،…

بیشتر بخوانید

اثر انگشت بر سمنو – سروده‌هایی جدید از کافیه جلیلیان

اثر انگشت بر سمنو – سروده‌هایی جدید از کافیه جلیلیان

کافیه جلیلیان – تورنتو سبزه و ماهى قرمز هفت‌سین عید را در خیال سفرهٔ مادر، مى‌چینم… *  *  *  *  * مادر… بهار است هنوز نگران سفرهٔ هفت‌سینی سینى سبزه را پشت در گذاشته‌اى و رفته‌اى عادت هرساله، نوه‌ات باور دارد شکل انگشت‌های بى‌بى روى سمنو است مادر! خبر اینکه قرص سبز را مى‌خورم که سرخ یادم باشد سرخ را می‌خورم که آبی را به یادم بیاورد آبى را مى‌خورم که تو را فراموش نکنم……

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – از نوعِ آلمانی‌اش

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – از نوعِ آلمانی‌اش

مژده مواجی – آلمان همیشه کنار دریاچه مردی را می‌بینم؛ مردی دوچرخه‌سوار. کلاه ایمنی به سر دارد، با بدنی ورزیده. دور دریاچه تند و تند می‌چرخد. بی‌وقفه و بدون خستگی دوچرخه می‌راند. با خودش بدون صدا، باهیجان حرف می‌زند و فریاد می‌کشد. مشت‌هایش را با خشم در هوا گره می‌کند. بی‌توجه به محیط اطرافش، مستقیم به جلو نگاه می‌کند. آن‌چنان خشمگین است که احساس می‌کنم این دوچرخه‌سواری مداوم و تند، همراه با فریاد بی‌صدا برای…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – ناوروز

دنیای من و آدم کوچولوها – ناوروز

رژیا پرهام – ادمونتون هفتهٔ گذشته با بچه‌های مهدکودکم دربارهٔ نوروز صحبت کردم. دخترک چهار سال و نیمه با خانواده‌اش مطرح کرده بود که رژیا و بهروز کریسمس را در اولین روز بهار برگزار می‌کنند و به جای درخت کاج، یک بوتهٔ گیاه کوچک را، که توی کاسه یا بشقاب گودی سبز می‌شود، گوشهٔ خانه‌شان می‌گذارند. برای پدر دخترک جالب بود و در اولین فرصتی که من را دید، کلی سؤال پرسید؛ در مورد سبزه…

بیشتر بخوانید

من تشنهٔ معصومیت‌ام – داستان کوتاهی از رومن گاری

من تشنهٔ معصومیت‌ام – داستان کوتاهی از رومن گاری

برگردان: غزال صحرائی زمانی که تصمیم گرفتم خود را از دنیای متمدن و ارزش‌های دروغین آن بیرون بکشم و به یک جزیرهٔ آرام، روی صخره‌ای مرجانی، در کنار تالابی نیلگون، فرسنگ‌ها به‌دور از دنیای سودجو و منفعت‌طلبی که تماماً معطوف به منافع مادی بود، پناه ببرم، به‌دلایلی دست به این‌کار زدم که فقط سرشت‌های سخت را به حیرت وا‌می‌داشت. تشنه و جویای معصومیت بودم. نوعی نیاز به گریز از این اتمسفر رقابت بی‌امان و جنگیدن…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – کشِ تنبان

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – کشِ تنبان

مژده مواجی – آلمان حیاط خانه قدیمی‌مان، حیاطی پر از نخل، نقطه‌ای از کرهٔ غول‌آسای زمین بود که در آن جانوران زندگی نسبتاً مسالمت‌آمیزی با هم داشتند. گربه‌ها تمام روز آنجا پرسه می‌زدند و تمایلی به خوردن موش نشان نمی‌دادند. ترجیح می‌دادند به‌محض پهن‌کردن سفره صف بکشند و آنقدر به غذاخوردنمان زل بزنند تا که ما غذا از گلویمان پایین نرود و آن‌ها چیزی عایدشان بشود. مرغ‌ها، خروس‌ها و دو تا مرغابی‌ها (بتول و بهنام)…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – عِرقِ خواهری!

دنیای من و آدم کوچولوها – عِرقِ خواهری!

رژیا پرهام – ادمونتون با یکی از بچه‌ها مشغول صحبت بودم که دیدم دخترک دست‌به‌سینه مقابل جمع دوستانش ایستاده و با قیافه‌ای جدی مشغول بحث‌کردن با آن‌هاست. متوجه شد که نگاهش می‌کنم. نگاهی به من انداخت و گفت: They ask me to be in the group of the game that my brother is not.‎ (اونا از من می‌خوان توی گروهی باشم که برادرم نیست.) با خودم فکر کردم خیلی پیش آمده که خواهر و برادر…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – عاشق‌پیشگی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – عاشق‌پیشگی

مژده مواجی – آلمان بهار بار و بندیلش را می‌بست تا راهی شود. او نیز تن‌پوش خاکستری‌اش را جمع و جور کرد، آوازی سر داد و خودش را برای رفتن آماده کرد… محل تولد: از دوردست‌ها می‌آید سن: نامشخص شغل: آوازه‌خوان دوره‌گرد نوع آواز: نغمهٔ بهاری                    فصل کار: بهار نوع زندگی: عاشق‌پیشگی آدرس محل سکونت: شهر بهار، بولوار عاشقان شوریده                                    آدرس محل کار: بهارستان نوع پرورش فرزند: باروری و بعد گستاخانه و زیرکانه…

بیشتر بخوانید

آستانهٔ دو جهان – شعری از نیکی فتاحی

آستانهٔ دو جهان – شعری از نیکی فتاحی

نیکی فتاحی – ونکوور ایستاده اینجا در آستانهٔ این جهان نگاه می‌کنم؛ چه انسان‌هایی مرا به مرز جنون کشانده‌اند انسان‌هایی با معده‌های سرشارِ عظیم و سرهای زیبای کوچک انسان‌هایی با صورتک‌های دلمه‌بسته از نخوت و برتری انسان‌هایی با صورتک‌های پیروز اگر که انسان را واژه‌ای این‌چنین سزاوار باشد.   گوش می‌کنم؛ چه حرف‌هایی قلب مرا ترک ترک می‌کنند حرف‌هایی پرصدا چون پژواک پیچیده در اسکلت‌های خالی پوسیده حرف‌هایی که فاصله‌شان از حقیقت، برهوت کویری‌ست خشک…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – ایران در لغت‌نامهٔ بچه‌ها

دنیای من و آدم کوچولوها – ایران در لغت‌نامهٔ بچه‌ها

رژیا پرهام – ادمونتون قرارست با بچه‌ها بازی کنیم و هر کدام پیشنهادی داریم؛ من می‌گویم نوبتی یک کلمه بگوییم، بقیه در موردش یک جمله بگویند. پیشنهادم پذیرفته می‌شود. بازی را شروع می‌کنیم و نوبت به من می‌رسد. می‌گویم: Iran یکی از فسقلی‌ها سریع جواب می‌دهد: Razhia’s land (سرزمین رژیا) بقیهٔ بچه‌های کانادایی همان دو کلمه را تکرار می‌کنند. فقط یک نفر نظر متفاوتی دارد؛ دخترک سه‌سالهٔ ایرانیِ مهدکودکم که به من و دوستانش نگاه…

بیشتر بخوانید
1 51 52 53 54 55 64