دنیای من و آدم کوچولوها – پدر قلابی

دنیای من و آدم کوچولوها – پدر قلابی

رژیا پرهام – ادمونتون امروز که پدر دخترک شش‌ساله مهدکودک آمد، او را صدا زدم و گفتم: «پدرت اینجاست.» دوست پنج‌ساله‌اش نگاهی به دخترک انداخت و با لحن کنجکاو و معصومانه‌ای پرسید: Your fake dad or real one?‎ (پدر قلابی‌ات یا پدر واقعی‌ات؟) من خشکم زد و برای گفتن هر حرفی به چند دقیقه زمان نیاز داشتم! دخترک اما سرش را کج کرد، دوستش را نگاه کرد و خیلی خونسرد گفت: One is my real…

بیشتر بخوانید

مرد باحافظه – داستان کوتاهی از پتر بیکسل

مرد باحافظه – داستان کوتاهی از پتر بیکسل

برگردان: علی‌اصغر راشدان مردی را می‌شناختم که جدول برنامهٔ حرکت تمام قطارها را از حفظ می‌دانست. تنها جایی که سرخوشش می‌کرد، ایستگاه‌های راه‌آهن بود. روی این حساب تمام وقتش را در ایستگاه راه‌آهن می‌گذراند. تماشا می‌کرد چطور قطارها می‌آیند و چگونه می‌روند. واگن‌ها، نیروی لوکوموتیوها و چرخ‌های عظیم شگفت‌زده‌اش می‌کردند. جابه‌جایی اتصالات و مدیریت ایستگاه به حیرتش می‌انداختند. هر قطاری را می‌شناخت، می‌دانست از کجا می‌آید، کجا می‌رود، کی و از کجا می‌رسد و کدام…

بیشتر بخوانید

جوالدوز – کار کردن برای هموطن

جوالدوز – کار کردن برای هموطن

دوستان سلام جوالدوز هستم، دامت برکاته یعنی جانِ خودم این بار یه جوالدوز بزرگ گرفتم، نفس‌کش‌ش‌ش‌ش‌ش‌ می‌طلبم،… می‌خوام همه رو از دم بزنم. نگید دیوونه شده، که ممکنه شده باشم. انقدر در این مورد حساس شدم که خودی و غریبه هم نمی‌شناسم. برم سر اصل مطلب تا نزدم خودم رو هم ناکار نکردم. اون اوایل که اومده بودیم کانادا، همه‌ش اینو می‌شنیدیم که: با ایرانی‌ها و توی محیط کار ایرانی کار نکُنیدا؛ وقت تلَف‌کردن و…

بیشتر بخوانید

ممیزی؛ داستان کوتاهی از مرجان ریاحی

ممیزی؛ داستان کوتاهی از مرجان ریاحی

مرجان ریاحی – ایران نه آقای دکتر. نه. شما حرف نزنید. لازم نیست چیزی بپرسید. همهٔ آن چیزهایی که لازم دارید، خودم خواهم گفت. من جزئیات را خوب می‌شناسم. این شغل من است. باید به جزئیات دقت کرد. وقتی همه‌چیز کامل باشد، شما نیازی نخواهید داشت چیزی بپرسید. اصلاً برای چه باید بپرسید! ممیزی داستان کوتاهی از مرجان ریاحی اسم و فامیل من که در برگهٔ مشخصات نوشته شده و جلوی روی شماست، بقیهٔ گفتنی‌ها…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – یه نقشهٔ باحال

دنیای من و آدم کوچولوها – یه نقشهٔ باحال

رژیا پرهام – ادمونتون امروز دخترک چهارسالهٔ مهدکودکم پرسید: Razhia, do you know the next day is mother’s day?‎ (رژیا می‌دونی فردا روز مادره؟) یه محاسبهٔ سرانگشتی کردم و گفتم: «چقدر خوب که در جریان روز مادر هستی، ولی روز مادر حدوداً دو هفتهٔ دیگه‌ست.» دخترک خیلی آرام ولی با لحنی هیجان‌زده گفت: I have plan to surprise my mom for mother’s day!‎ (من نقشه کشیدم مادرم رو برای روز مادر «سورپرایز» کنم!) گفنم: «خیلی…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – هماغوشی درخت و آفتاب

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – هماغوشی درخت و آفتاب

مژده مواجی – آلمان آسمان یکدست آبى‌ست و خورشید گرمایش را با شوریدگى پخش مى‌کند. نوک درختانِ سربه‌فلک‌کشیده گرماى خورشید را با شیفتگى وعشق به آغوش مى‌کشند، اما دامنهٔ کوه با انبوه درختانش بى‌نصیب از گرماى خورشید مى‌ماند. صعود آغاز مى‌شود. از دامنهٔ کوه، در میان انبوه درختانى که آن‌چنان تنگِ هم‌اند که چشم را یاراى دیدن آسمان نیست و ریشه‌های درختان از فرط تنگى و فشردگىِ جا سر از زمین بیرون آورده‌اند. صعود آغاز…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – وقت برای گریستن

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – وقت برای گریستن

مژده مواجی – آلمان برای مراسم تدفین خواهر اینگرید، همراه با پسر پنج‌ساله‌ام عازم بِرمِن شدم. در واقع از جسد که خبری نبود. او که آمریکا زندگی می‌کرده و بعد از سال‌ها مبارزه با سرطان فوت کرده است، بنا به خواستهٔ خودش جسدش را سوزانده‌اند و اینگرید، خواهرش را در ظرفی سفالی به آلمان آورده است. کمد لباس را  زیر و رو کردم که لباس مناسبی پیدا کنم. رنگ تیره داشته باشد و در ضمن…

بیشتر بخوانید

برای کودکان شیمیایی ادلب شعری از بی‌تا ملکوتی

برای کودکان شیمیایی ادلب شعری از بی‌تا ملکوتی

بی‌تا ملکوتی – جمهوری چک در فاصلهٔ دو چشمت مسیح پایین آمد از هر چه صلیب و بازگشت به رحم مریم بَسّم نبود سینهٔ خشک دخترکان سردشت و دهان پرتاول مردان حلبچه وقتی مادرشان بودم چهارده‌ساله در فاصلهٔ دو چشمت کش آمدم از خلط تا خان شیخون از استخوان تا ادلب از نفس تا تنگی تا تنگ تا تُنگ خالی و ماهی سرخ سرگردان میان دو گلوله نگاهش کن! مریم است چهارده‌ماهه با طعم شیرین…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – منم همین‌طور!

دنیای من و آدم کوچولوها – منم همین‌طور!

رژیا پرهام – ادمونتون امروز هوا خوب بود. با بچه‌های مهدکودکم توی پارک مشغول ماسه‌بازی بودیم که پسرکوچولوی بانمکی با پوست خوش‌رنگ قهوه‌ای آمد و گفت: «من جِید هستم. می‌شه با اسباب‌بازی‌های شما بازی کنم؟» گفتم: «حتماً!» و چند اسباب‌بازی را جلوی دستش گذاشتم. بانمک حرف می‌زد و خوش‌صحبت بود. گفت که سه‌ساله‌ست و از همهٔ اتفاقاتی که طی چند روز اخیر برایش افتاده بود، صحبت کرد. گفتم چه عالی که روزهای گذشته خوب بوده‌اند،…

بیشتر بخوانید

زمینی… – دلنوشته‌ای برای زمین و زمینیان

زمینی… – دلنوشته‌ای برای زمین و زمینیان

تالین ساهاکیان – آلمان   اهل زمین‌ام گردان در منظومهٔ شمسی نقطه‌ای کوچک در کهکشان راه شیری… از جنس خاک‌ام از آسمان‌ها چیزی نمی‌دانم من مشتاقانه به جاذبهٔ زمین پابندم هنوز برایم پر از شگفتی است شقایقی که در بهار از هیچ می‌روید پرستویی که این‌همه راه را بازمی‌گردد درختی که سبزشدن را فراموش نمی‌کند دینم مهربانی است، آئینم تلاش برای کم‌آزاری پیامبرم عقل است قاضی‌ام وجدان کتاب اخلاقم پر است از آیه‌های زنده و…

بیشتر بخوانید
1 114 115 116 117 118 135