رژیا پرهام – تورنتو امروز صبح به کلیسای سنت ژوزف مونترآل رفتیم. بزرگترین کلیسای کانادا. یکشنبه بود و روز نیایش. بالاترین طبقه، شلوغترینش بود. سالنی خیلی بزرگ، کلی صندلی و تعدادی زیادی مسیحی کاتولیک. روبهروی مردم چندین کشیش نشسته بودند و دعا میخواندند. آنکه وسط نشسته بود، بهنظر مسنتر از بقیه میآمد و رنگ لباسش هم برخلاف سایر کشیشها سفید نبود. دختر کوچولویی پنج-شش ساله که از بدو ورود به سالن، کنار من ایستاده بود، محو…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
کاریکلماتور (۱۰)
داود مرزآرا – ونکوور هر هنری برای بیان خود ابزاری دارد. وسیلهٔ بیان کاریکاتور خط است. اما در کاریکلماتور، این وظیفه برعهدهٔ کلمه گذاشته شده است. عنوان کاریکلماتور از سال ۴۷ در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو آورده شد. این کلمه، تلفیقی از کاریکاتور و کلمات است. کاریکلماتور را میتوان اینطور تعریف کرد: «کاریکاتوری که با کلمات بیان میشود.» در این ژانر ادبی، پرویز شاپور، کیومرث منشیزاده، عمران صلاحی و بیژن اسدیپور حرف اول را…
بیشتر بخوانیدجنگل ابر – قسمت پنجم
قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران پیشخدمت در زد و قهوهای را که سفارش داده بود، روی میز گذاشت. تلخی گرم قهوه و باریکهٔ نور خورشید که حالا روی موکت سبز اتاق خطی درخشان ساخته بود، حال خوشی داشت. روزی که با حکم طلاق از دفترخانه برمیگشت، در کافهٔ لابی هتل از همین قهوه نوشید. همان استیشن مشکی کمی پایینتر از ساختمان دفترخانه پارک بود. جورج کلونیِ بلوند بیرون ماشین به در…
بیشتر بخوانیددو فرانسوی، یک ایتالیایی، یک فنلاندی، یک کرهای و البته یک ایرانی! – یادداشتهای جشنوارهٔ فیلم ونکوور
مجید سجادی تهرانی – ونکوور یک بام و دو هوا! مهندس عمران و نویسندهٔ آماتور. دانشآموختهٔ کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران. همیشه سعی کردهام در کنار کار حرفهایام بهعنوان مهندس، نوشتن را هم با سماجت ادامه بدهم. گاهی موفق بودهام و گاهی نه. ثمرهٔ این تلاش تاکنون همکاری سه چهار ساله با ماهنامهٔ هفت، چاپ چندین نقد و گزارش تئاتر و فیلمِ مستند و داستانی کوتاه بوده است، انتشار دیجیتال سفرنامهای در…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – خودکشی
دوستان سلام جوالدوز هستم، دامت برکاته نوک جوالدوز این دفعه به سمتِ کسائییه که خیلی قشنگ خودکشی میکنن، بدون درد و خونریزی. میگین چهجوری؟ میگم خدمتتون: این مسئله بیشتر متوجه کسائییه که تازه مهاجرت میکنن. اونایی که یه جوری از مامِ وطن و مامانِ خونه دور میشن و یهویی بعد از چند روز که عرقِ خارجی رو مزه کردن و عَرَق سفرشون خشک شد، دلشون برای همهچیز تنگ میشه. مامان، بابا، کوچه، دوست دختر، دوست…
بیشتر بخوانیدگفتوگو با آناهیتا سراجی، از اعضای تیم سازندگان فیلم «آزار و اذیت در محل کار»
ساخت فیلم، راهی برای ارتباط و ارسال پیام به سراسر دنیا سیما غفارزاده – ونکوور باخبر شدیم دو نوجوان هموطن، آناهیتا سراجی و دلناز معظمی، دانشآموزان سال ۱۱ دبیرستانی در شهر پورت مودی، اواخر سال تحصیلی گذشته بههمراه ۵ تن دیگر از همکلاسیهای خود فیلم کوتاهی در زمینهٔ ایمنی و سلامت در محل کار ساختهاند که علاوه بر آنکه در منطقهٔ ترای سیتی و سپس استان بیسی مورد توجه قرار گرفته است، بلکه توجه داوران…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تاکسی شبانه
مژده مواجی – آلمان ۱ هنگامی که از همنشینی گرم با لاله و دخترش در کافهٔ دلفین بوشهر که از راه دور به دیدنم آمده بودند، جدا شدم، حدود ساعت ده شب بود. پیادهرو کنار دریا پر از مهمانان نوروزی بود و از خیابان صدای بوق، موزیک و ولوله مردم شنیده میشد.از یکی از کارکنان کافه خواهش کردم برایم تاکسی تلفنی سفارش بدهد. چند لحظهای کنار خیابان ایستادم تا سر و کله تاکسی پیدا شد….
بیشتر بخوانیدایستاده – شعری از نیکی فتاحی
ایستاده نیکی فتاحی – ونکوور من از توفان سهمگینی گذشتهام ایستاده چون درخت تنومند صدسالهای و خون گرم زمین را همچنان میمکم مرا به خلوت خویش پناه دهید، ای نارنگیهای آسودهٔ آفتابخوردهٔ تابان من از توفان سهمگینی گذشتهام ایستاده اما خسته و ایمان من، خستهتر گوشهٔ سهمم از زندگی لبپَر است و عشقم به باد نوازشگر، آب رفته است من از توفان سهمگینی گذشتهام ایستاده ریشههایم در خاک اما، زردتر خون گرم خاک را میمکم…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – هدیه دادن به یک باهوش!
رژیا پرهام – تورنتو امروز دو نفر از دخترکوچولوهای چهار و شش سالهٔ مهدکودکم از سفری نسبتاً طولانی برگشتند. خواهر بزرگتر برگهای را که کلی عکسبرگردان روی آن چسبانده شده بود، دستم داد و با خوشحالی گفت: «رژیا، این هدیه رو برای تو درست کردم.» تشکر کردم که به یادم بوده و گفتم هدیهاش رو دوست دارم. خواهر چهارساله هم مهرههای رنگارنگی را که بهنظر گردنبند میآمد، توی مشتش نگه داشته بود، مادرشان با لبخند گفت:…
بیشتر بخوانیدجنگل ابر – قسمت چهارم
قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران ـ میتونیم با هم نهار بخوریم؟ ـ خوشحال میشم. به دوستم شما رو نشون میدم که از زیر شرطش در نره. مهتاب و دوستش سر میز غذا با اشتیاق به حرفهای او گوش کردند. مرد سعی کرد تمام کلمات ایتالیاییای را که میدانست بهیاد بیاورد و بعضی از ساختمانهایی را که طراحی کرده بود، معرفی کند. مهتاب وقتی فهمید آن هتل عجیب و کوچک نزدیک…
بیشتر بخوانید