مژده مواجی – آلمان پدر و مادرم میگفتند: «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است.» هنگامی که پانایوتا، دوست یونانیام، بهعنوان خالهخواندهٔ پسربچهای دوساله از بستگانش، مرا برای مراسم غسل تعمید دعوت کرد، از دعوتش استقبال کردم. «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است!» غسل تعمید در کلیسایی ارتدوکس در هانوفر. اسفند ماه بود. زمستان کولهبارش را میبست و لنگانلنگان راهیِ رفتن بود. کلیسای ارتدوکسها پنجرههای ارسی زیبایی داشت که شیشههای رنگیاش نوری خیرهکننده به فضا میبخشید….
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
دنیای من و آدم کوچولوها – چگونه به آن که دوستش داریم، بگوییم که دوستش داریم!
رژیا پرهام – ادمونتون کادوی کریسمس امسال دخترک برایم متفاوت از هر سال بود. یک کارت قرمز خریداریشده (بهجای کارت هر سال که کاردستی دخترک بود) و یک کاردستی آدمبرفی (بهجای هدیهٔ هر سال که معلوم بود کلی بابتش هزینه میشد)، دخترک برایم توضیح داد: «چون مامی کارش رو از دست داده، بهتره تا جایی که میشه صرفهجویی کنیم. بهخاطر همین امسال برای همهٔ اونهایی که برامون مهماند، هدیه درست کردیم.» بدن آدمبرفی لنگه جورابیست…
بیشتر بخوانیدروزبهخیر – شعری از ادنان چاکر
ادنان چاکر (Adnan Çakır) – شاعر تُرک برگردان: دکتر محرم آقازاده – ونکوور روزبهخیر به دوستان روزبهخیر به آنانی که برای آمیختن عشق با عشق راهی شدهاند روزبهخیر به روشناییبخشی خورشید روزبهخیر به خورشیدی که دنیا را رنگآمیزی میکند روزبهخیر به خفتگان، کوشندگان و کوچندگان روزبهخیر به آنان که میخندند و میگریند روزبهخیر به آنان که کم آوردهاند روزبهخیر به آنان که کینهٔ خصم را در دل میپرورند روزبهخیر به زیبادلان و دریادلان روزبهخیر به…
بیشتر بخوانیدنقطهٔ سرخ – داستان کوتاهی از فرزانه کرمپور
فرزانه کرمپور چراغ سردر ساختمان خاموش بود. دست توی کیف برد و دنبال کلید گشت. گربهای از روی دیوار با صدای خفهای جلوی پاش پرید. به در تکیه داد و خیس عرق شد. چشمهای سبز گربه در تاریکی درخشید. دستگیرهٔ در را گرفت، در را جلو کشید و کلید را در قفل چرخاند. پا به راهرو گذاشت و در آخرین لحظه به کوچه نگاه کرد. تابلوی رستوران سر خیابان، با نور زرد و سرخ و…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – مالکیت معنوی
جوالدوز هستم دامت برکاته توی همون روزای دانشجویی بدجوری به پیسی خوردم. سعی میکردم توی رشتهٔ خودم یا لااقل نزدیک به رشتهٔ خودم کار کنم و پول در بیارم، اما برای ورود به سینما و تولید فیلم، هنوز خیلی راه باقی بود. باید شناخته میشدم و مهمتر از همه اینکه میآموختم و تجربه میکردم و دیده میشدم. برای همین دیدم اینجوری نمیشه، باید هر کاری میشه کرد. دل رو به دریا زدم و تلاش برای…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – عاشقِ زنها
مژده مواجی – آلمان فنجان بزرگ قهوه را با دو دستم گرفتهام. گرمایش از نوک انگشتهایم آرامآرام میلغزد و خودش را به دستم میرساند. کافه با گرمای مطبوعش پر از کسانی است که از سرمای بیرون فرار کردهاند. نگاهش بهرویم سنگینی میکند. کنارم نشسته است. سرم را به طرفش برمیگردانم. چشمانش آبی است، رنگ اقیانوس. به من خیره شده است و بیتوجه به هر چه در اطرافش میگذرد. دستش را بهطرفم دراز میکند، شالم را…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – گردشهای عصرانه
رژیا پرهام – ادمونتون یک روز صبح با بچهها در مورد برنامهٔ غروب صحبت میکردیم. یکی از آنها دستش را زیر چانهاش گذاشت، آهی کشید و با لب و لوچهٔ آویزان گفت: «امروز قراره با مامانم برای خرید مواد غذایی به فروشگاه کاسکو بریم. بُرینگ (کسالتآور)…» دیگری با شوق و ذوق گفت: «من و مامانم امروز دِیت داریم و قراره عصر آیکیا تریپ داشته باشیم! به هر دو ما خوش میگذره.» شکلهای هندسی و رنگهای…
بیشتر بخوانیددلتنگی – شعری از علیرضا روشن
علیرضا روشن – ایران لب بر لبت چنانت به درخت بچسبانم به دلتنگی كه درخت شوی كه رفتن اگر بخواهی، نتوانی كه بمانى وگر سخن از رفتن كنى بر اسبت بنشانم پيشاروى خويش در شبِ مهتاب موی تو با یالِ اسب هر دو در باد موىِ تو از يالِ اسب تشخيص نتوان داد رویت از ماه بهسمتِ خويش بگردانم چنان ببوسمت به دلتنگى كه ماه آه بتابد برای شنیدنِ این شعر با صدای شاعر، ویدیوی…
بیشتر بخوانیدگفتوگو با لادن نیکنام – آرامش من در سایهٔ خطرکردنهایم محقق میشود
بیتردید تاریخ ژورنالیسم ادبی معاصر در ایران؛ نمیتواند از کنار نام «لادن نیکنام» بهسادگی عبور کند. گواه این ادعا نه فقط سالها تلاش او در روزنامههای «شرق» و «اعتماد» و نشریاتی چون «هفت» و «سینما و ادبیات» است، بلکه نیکنام خود شاعر و نویسنده است و در این جرگه دست به تجربههای موجد و آوانگاردی زده است. با لادن نیکنام، شاعر، نویسنده، منتقد و روزنامهنگار، دربارهٔ ژورنالیسم ادبی یا ادبیات ژورنالیستی به گفتوجو نشستیم. او…
بیشتر بخوانیدفرجام گلنگدن، اسب کهر و سوار کُمِسَریاش در کمی مانده به مقصد
سام م. سرابی – ونکوور حالا که ۱ سال و ۱۳ ماه و ۳۸ روز و ۴۲ ساعت از تابآوردن کابوسهات میگذرد، بیا و خیرِ سرت اعتراف کن به زخمی که کهنه نمیشود لعنتی. آنهم وقتی تکیهگاهت بیخبرِ قبلی، به دشنهٔ استحالهشده، بنشیند روی گُردههای لرزانت… بیا و بگو که همهچیز از آن فرودگاه لعنتیِ ونکوور شروع شد، از حسی که بیخبر قبلی سوارت شده بود تا منِ راوی لحظهای را تصور کنم در تناسخ…
بیشتر بخوانید