نیکی فتاحی – ونکوور عکسها: فریبا فرجام سهشنبه ۲۰ ژوئن، نشستی در کارگاه داستاننویسی محمد محمدعلی با حضور میهمان برنامه، مریم رئیسدانا، نویسنده و مترجم ساکن آمریکا، صورت گرفت. این نشست که با حضور جمعی از نویسندگان، مترجمان و هنرجویان ساکن ونکوور و حضور ویژهٔ داود مرزآرا و حسین رادبوی در خانهٔ فرهنگ و هنر ایران صورت گرفت، حدود سه ساعت بهطول انجامید. در نیمهٔ اول این جلسه که با معرفی و خوشامدگویی به مریم…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
دنیای من و آدم کوچولوها – زبانی همهفهم
رژیا پرهام – ادمونتون دخترک پنجسالهٔ مهدکودکم جدی و منطقی است. کمتر پیش میآید حرف احساسی بزند. از همین حالا مدیر است و با زیرکی همهٔ بازیها را قانونگذاری میکند؛ بهقدری ماهرانه این کار را انجام میدهد که جای اعتراضی نمیگذارد و همه از قوانینش پیروی میکنند. صحبت از تنوع آداب و رسوم بود و زبانهای مختلف. دخترک از سفر ماه قبلش به خارج از کانادا گفت و از روزی که در جمعی بوده است…
بیشتر بخوانیدآندره شِدید، نویسنده و شاعر فرانسوی سوری–لبنانیتبار
برگردان: غزال صحرائی – فرانسه آندره شِدید (Andrée Chedid)، شاعر، نویسنده و نمایشنامه نویس فرانسویزبان است. او در ۲۰ مارس ۱۹۲۰ در قاهره متولد شد. آندره شِدید دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدارس فرانسویزبان گذراند. سپس وارد دانشگاه آمریکايی قاهره شد و در ۱۹۴۲ تحصیل در رشتهٔ خبرنگاری را با موفقیت بهپایان رساند. در ۲۲ سالگی با پزشکی به نام لوئی سِلیم شِدید ازدواج کرد و بههمراه او در ۱۹۴۲ مقیم لبنان شد. یک…
بیشتر بخوانیدبه بهانهٔ روز مرد / روز پدر
مژده مواجی – آلمان نهتنها تخمهای درشت میگذاشت، آنچنان گردنش را بالا میانداخت و با ناز و ادا راه میرفت که نهتنها توجه خروس، بلکه توجه همه را بهخود جلب میکرد. با همهٔ مرغها فرق داشت. خروس فقط دور و بر او میگشت، در خاک و خُل هم که بود، برایش دانه پیدا میکرد، با پا بهطرفش پرتاب میکرد و در کنارش چنان قوقولیهای مستانهای سر میداد که صدایش تا آسمان هفتم بالا میرفت. این…
بیشتر بخوانیدگفتوگوی خانوادگی – داستان کوتاهی از داود مرزآرا
داود مرزآرا – ونکوور پدر دارد دوران بازنشستگیاش را موقرانه میگذراند. دیروز که از دکتر برمیگشتیم، گفت: «فردا باید برم مجلس ترحیم مجتبی ملکی». در طول راه ساکت بود. انگار داشت نظری به خودش میانداخت. بارانی که آسمان ونکوور تا آن لحظه برای باریدنش این دست و آن دست میکرد، بالاخره بارید و ما هم بالاخره به خانه رسیدیم. کلید را که به در میانداختم، پدر گفت: «بعد از مجتبی حالا من از همهٔ رفقام…
بیشتر بخوانیدبه تماشای تمریناتِ «دو تشت آب گرم و دو صد غزل ناگفته» نشستن
سیما غفارزاده – ونکوور دوشنبه شب گذشته، ۱۲ ژوئن، به دعوت حسام انوری، کارگردان نمایش «دو تشت…» به سالن Mickey McDougall Gym در نورث ونکوور میروم. طیِ بیش از ۱۸ سال زندگی در کانادا، تعداد نمایشهایی که بهزبان فارسی تماشا کردهام، بهسختی به تعداد انگشتان یک دست میرسد و این برای کسی که در ایران، هیچ نمایش خوبی را از قلم نمیانداخت، یعنی فاجعه… تماشای تمرینات این نمایش، با وجود خستگی زیاد و در ساعات…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – هر کسی را بهر کاری ساختند
دوستان عزیز، جوالدوزم، دامت برکاته. هر کسی را بهر کاری ساختند. اینو باید با قلم درشت و دوات روزی ۱۰۰ بار بنویسیم تا یادمون نره که هر جا، هر کسی تونست کاری رو انجام بده، دلیل نداره که ما هم بتونیم همون کارو انجام بدیم. این یکی سرمشق اصلاً هم ربطی به اون که «ادب مرد به ز دولت اوست» و اینها نداره. به این هم ربطی نداره که «مرد آن باشد که در کشاکش…
بیشتر بخوانیداگر ستاره بشوی… – شعری از فرزانه بابایی
فرزانه بابایی – ایران نقشی برآورم از کلمه که نفس نشدن را بگیرد دست ببرد بر حنجرهٔ «نه» گلوی نبودنت را بفشارد من از نفس افتادهام اما این حرف به گوشم آشنا نمیشود من پیرِ رنگِ سفیدِ موهایم شدهام اما نقش پیچدرپیچ موهایت از سرم نمیرود ستاره بشوی، محصور در اتاق چوبیات من ظلمات شب میشوم سر میکوبم به پنجرهها. در آن ظلمات مثل ماه بدرخشی من آئینهگردان میشوم، عکس چشمهایت بیافتد به…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – روزهای شنبه اصلاً خرید نمیروم
مژده مواجی – آلمان کلاه ایمنی دوچرخه همانقدر برایم دستوپاگیر است، که چتر. آن هم در کشوری پر از دوچرخه با هوای بارانیاش. بیش از نیمی از عمرم را دوچرخه داشتهام و باعلاقه رکاب زدهام، بدون کلاه ایمنی. اما حادثهای باید حالم را جا میآورد تا آنکه دیگر بدون کلاه ایمنی سوار دوچرخه نشوم. حادثهای که دیروز اتفاق افتاد. روزهای شنبه اصلاً خرید نمیروم، مگر آنکه مجبور باشم. همهٔ مراکز خرید شلوغاند و برای پرداخت…
بیشتر بخوانیددو شعر تازه از کافیه جلیلیان
کافیه جلیلیان – تورنتو شعر حروفچین با واژههای خسته و نیمهجانِ شعرم مهربانتر از این باش اینها ستارههای زخمی شبهای ابری مناند ****************** غرور در تو غروری بود، سرکش در من نیازی، تا طلوع عشق افسوس بر من، بیتو نمردم اما دریغا در خود شکستم
بیشتر بخوانید