کاریکلماتور (۵)

داود مرزآرا – ونکوور

۱- هیچ گلی بوی گل‌های دامنت را نمی‌دهد.

۲- آینه، تصویر شخص نابینا را به او نشان نمی‌داد.

۳- جارو برقی عنکبوت و مگسی را که در تارش گرفتار بود، شکار کرد.

۴- سلام و خداحافظی را هم‌زمان به کسی می‌گویم، که حرفی برای گفتن نداشته باشم.

۵- زمانی که خواب می‌بینم، تنها نیستم.

۶- کتاب از واژه‌ها نگهداری می‌کند.

۷- قوهٔ جاذبهٔ زمین فقط با پرنده‌ها کنار می‌آید.

۸- باد آرامش دریا را به‌هم زد و دریا با اعتراض خودش را به صخره کوبید.

کاریکلماتورهایی از داود مرزآرا

۹- گوسفند‌ها در دامنهٔ کوه زیر آفتاب داغ، مطیع و آرام سر به زیر انداخته‌اند، غافل از اینکه چوپان و سگ‌های گله آن‌ها را در محاصره دارند.

۱۰- بی‌تاب زیر آب می‌رقصید تا به ریسمان هوای آزاد بیاویزد.

۱۱- کویر، ملتمسانه به ابری که از بالای سرش رد می‌شد، نگاه می‌کرد.

۱۲- تنها ساعت است که دور خودش می‌چرخد و به جلو می‌رود.

۱۳- با هم زندگی می‌کردند، ولی نه برای هم.

۱۴- پروانه‌ای که نتوانست به پیله برگردد، خودش را در آتش انداخت.

۱۵- مانکن از پشت ویترین برای خریدار قر و قمیش می‌آمد.

۱۶- وقتی بازنشسته شد، تازه به چرائیِ زندگی فکر کرد.

۱۷- اخیراً کارگاه‌های سنگ قبرتراشی سه‌شیفته شده‌اند.

۱۸- به قبرستان می‌رفت تا به گذشته‌ها سری بزند.

کاریکلماتورهایی از داود مرزآرا

۱۹- گاوها در اسپانیا از دستمال قرمز خشمگین می‌شوند و بعضی‌ها در ایران از دستمال سبز.

۲۰- برای اینکه همسایه‌ها را آشتی دهد، با آن‌ها دست‌به‌یقه می‌شد.

۲۱- چنان از دست «مسئولیت» فرار می‌کرد، که کسی به گردش نمی‌رسید.

۲۲- درخت بهتر از هر کس، با رگ و پوست خود معنی «چهار فصل» را حس می‌کند.

۲۳- فصل‌ها که تغییر می‌کنند، ما پیر می‌شویم.

۲۴- نویسندهٔ خوب پشت اثر خود پنهان می‌شود.

۲۵- وقتی زندانی آزاد می‌شود، زندان‌بان هم نفس راحتی می‌کشد.

ارسال دیدگاه