عروس – داستان کوتاهی از علی‌اصغر راشدان

علی‌اصغر راشدان – فرانسه

ایستگاه اصلی شهر، شهری‌ست. ساعت قدنمای بزرگی دارد. دور و اطرافش محوطهٔ بزرگی‌ست که تابلوهای برنامهٔ رفت‌وبرگشت قطارها به سراسر اروپا عرض اندام می‌کنند. محوطهٔ زیر ساعت را می‌گویند «ترف پونک» (میعادگاه). همیشه و مخصوصاً حول‌وحوش غروب شلوغ است. دو طرف ساعت ترف پونک را فروشگاه و رستوران و کافه‌های گوناگون در خود گرفته. کافه‌ای رودرروی ساعت ترف پونک هست. هفته‌ای یکی دو روز قهوهٔ عصرگاهم را تو این کافه می‌نوشم. میزهای گرد و جمع‌وجورش را بیرون، جلوی کافه و نزدیک ساعت ترف پونک گذاشته است.

قهوه‌ام را می‌گیرم و برمی‌گردم، کنار نزدیک‌ترین میز به ترف پونک می‌نشینم. قهوه را نرم‌نرمک می‌نوشم و می‌روم تو نخ جماعت محوطهٔ زیر ساعت ترف پونک. جماعت رنگارنگ و گوناگون است. از همه جنس، سن، رنگ و نژاد تو هم وول می‌خورند. این شهر فرنگ تماشائی جلب و جذبم می‌کند و به آنجا می‌کشاندم. دختر خوش‌رو و خوش‌برخورد باهام خودمانی شده، می‌داند چه می‌نوشم. هنوز قهوه‌ام تمام نشده، نپرسیده، شیشه‌ای آبجوی هاینیکن می‌آورد ،زیرگیلاسی را روی میز و گیلاس را روش می‌گذارد، یک‌سوم شیشه را توی گیلاس می‌ریزد، خندهٔ دلنشینی می‌کند و می‌گوید:

«دیگه چی؟»

هر دو دستم را به علامت تشکر و تکمیل، کمی بلند می‌کنم. با خندهٔ نرم دیگری دور می‌شود. همهٔ خوش‌رقصی را به‌خاطر یک فرانک تیپ می‌کند. دلخور نیستم، لااقل مثل بیشتر اجناس مخالف وطنی با اخم‌ها و ترشروئی‌ها تمام مرده‌هام را تو ولایت غربت جلو چشمم نمی‌آورد. بگذریم، این رشته سری دراز دارد…

لبی تر می‌کنم و محو تماشای گروهی زیر ساعت ترف پونک می‌شوم. عروسی وسط هشت ده دختر و زن ایستاده است. هر کدام یک شیشه کوچولوی یک‌قلپی تو دستش دارد، همه و هم‌زمان شیشه‌ها را تا حد ممکن بلند می‌کنند، آن بالاها به شیشهٔ عروس می‌زنند و هوراکشان سر می‌کشند. هلهله می‌کنند، قهقهه می‌زنند و سرود محلی یک‌سطری‌ای را یک‌صدا می‌خوانند. بعضی از دخترها دست‌وپا و پروبال می‌افشانند، همه از شادی در پوست نمی‌گنجند.

عروس تنها توری سفید و نیم‌تاجی کوچک رو سرش دارد. بقیهٔ پوشش‌اش لباس کار روزانه‌اش است. بالای هر دوزانوی شلوار جینش پاره و پوست برف‌گونش از پارگی‌ها مثل طلا می‌درخشد. سی، سی‌وپنج ساله است. عشق‌هاش را کرده و برای رفع تنهائی ازدواج می‌کند. پخته‌تر از آن است که جنجال و نعره‌کشی با جفتش داشته باشد. فرصت زیادی برای جداشدن و نفر بعدی هم ندارد. شانس‌های بعدی‌اش را قبل از ازدواج سبک و سنگین کرده است. حالا دیگرازدواج را برای آرامش، هم‌صحبتی و همراهی در ادامهٔ زندگی می‌خواهد.

مقوایی نیم‌جعبه، شبیه آنچه آنجیل‌فروش‌های سینماهای قدیم به گردنشان می‌آویختند و رو سینه‌شان آویزان بود، با دو نوار رنگارنگ از گردن رو سینه‌اش آویخته. رو نیم‌جعبه انواع شکلات‌ها از همه رنگ ریخته است. عروس در محاصرهٔ هشت ده دختر و زن همراهش با قهقهه و خوش‌گوئی تو جماعت راه می‌افتند. شکلات به جماعت هدیه می‌کنند و پول می‌گیرند. جماعت را دور زدند و کنار میزم ایستادند. یکی از دخترها تعدادی از شیشه کوچولوهای یک‌بارمصرف از تو یخدان چرخ‌داری که همراه داشتند، درآورد. به هر کدام ازافراد گروه یک شیشه داد، یکی هم به من داد. جوگیر و بلند شدم، رفتم کنارعروس ایستادم. همهٔ شیشه را تا حد ممکن بلند کردیم، درآن بالا به شیشهٔ عروس زدیم و به سلامتی شروع زندگی تازه‌اش یک نفس سر کشدیم. عروس نیم‌جعبه‌اش را جلوم گرفت و گفت:

«هر کدوم وهر رنگشو دوست داری وردار. تو مشروب‌خور و لوطی‌ای، باید ازهمه بیشتر پول بدی.»

گفتم: «این پولا رو واسه چی جمع می‌کنی و سر آخر خرج چی و کجا می‌شه؟»

«واسه جشن و مراسم عروسیم پول کم دارم. تو تموم این جاها، بلویو و کناردریا دور می‌زنیم. هر چی پول جمع کنیم، تمومش خرج بریزوبپاش جشن عروسی امشبم می‌شه.»

شکلاتی با پوشش گلگون برداشتم و یک اسکناس ده فرانکی تو کاسه‌اش  گذاشتم. همه خندیدند و با قهقهه دورشدند…

شاد نشدم. با هواپیما از تهران تا این شهر سه ساعت واندی فاصله است. زیروروئیِ دنیا را تماشا کن! رفتم تو فکر، بارها تو روزنامه خوانده‌ام که فلانی برای تأمین خرج لباس و زلم‌زیمبو و جشن عروسی دخترش کلیه‌اش را فروخته. جشنی که می‌تواند به این سادگی و با این‌همه شادی برگزار شود، چرا باید با فاجعه همراه باشد؟ چرا ما این‌همه به خودمان ستم می‌کنیم؟…   

ارسال دیدگاه