جوالدوز – شرافت

دوستان عزیز،

جوالدوز هستم، دامت برکاته.

وقتی اومدم این مطلبو بنویسم، هر چه کردم طنزم نیومد. انقدر موضوع تراژدی بود که تصمیم گرفتم اونو خیلی خیلی جدی باهاتون در میون بذارم.

سال ۱۳۶۴ بود که یه سری بادمجون دورقابچین این در و اون در زدن و بالاخره موفق شدن خانوادهٔ ما رو مجبور به مهاجرت دوباره بکنن. این‌بار ما رو جای دوری نفرستادن. شهر جدید بندرعباس بود. روزی که حکم جدید رو به پدر دادن، اومد خونه و با هیچ‌کس حرف نزد. رفت توی اتاقش و در رو بست. مادرم پشت سرش رفت و من هم یواشکی، نوک پا نوک پا رفتم و گوشمو چسبوندم به در تا ببینم چه خبره.

بعدها فهمیدم که اون حکمِ شبهِ تبعید، برای این بوده که پدر هیچ وقت حاضر نشد تو ساختمان مرکزی ارتش که بعد از انقلاب مصادره شده بود، نماز بخونه. همین موضوع باعث شده بود تا عده‌ای انگ نامسلمونی بهش بزنن و بالاخره موفق بشن اونو تو چشم فرماندهٔ کل خراب کنن، ولی به‌خاطر رشادت‌هاش تو جنگ، با کمی تخفیف ما رو فرستادن به بندرعباس.

خونه رو اجاره داد، وسایل رو بار کامیون کرد و خواهر و مادرم رو با اتوبوس راهی بندرعباس کرد. من و برادر کوچیکم همراه خودش با ماشین و پشت سرِ کامیون.

همیشه تو سفرهای کوتاهی که خانوادگی با هم می‌رفتیم، آواز می‌خوند و شادی می‌کرد و کلاً آدم دیگه‌ای می‌شد. اما این‌بار، بیشتر راه رو ساکت بود. راننده کامیون میونهٔ راه، کنار یه قهوه‌خونه نگه داشت تا کمی استراحت کنه و با علامت او، ما هم ایستادیم.

پدر گفت، بیایید پایین و کمی راه برید. راننده که با قهوه‌چی دوست بود، چاق سلامتی کرد و همراه اون به رسم رانندگان بین راه، به پشت قهوه‌خونه رفت. پدر هم بعد از چند بار بالا و پایین رفتن، روی تخت چوبی کنار حوضِ بیرون قهوه‌خونه نشست. قهوه‌چی با ابتکار شخصی یعنی با گذاشتن موتور کولر آبی توی حوض، کاری کرده بود که آب بچرخه و فواره‌ای کوچیک وسط حوض ساخته بشه. حوض، زیر چَپَر* ساخته‌شده از برگ‌های نخل قرار داشت. توی حوض پر از شیشه‌های نوشابه بود و کمپوت. کاغذ برچسب کمپوت‌ها باز شده بود و با حرکت آب می‌رقصید.

پدر هر دوی ما رو صدا زد و ما هم رفتیم پیشش. دستای ما رو روی زانوهاش گذاشت و طوری که نگاهش به چشم هردومون باشه گفت: «یه چیزی رو امروز از شما دو نفر می‌خوام؛ قول بدید که فراموش نمی‌کنید.» ما هم نگاهی به هم انداختیم و سرمون رو به‌علامت تأئید تکون دادیم.

اونم ادامه داد که: «می‌خوام قول بدید هیچ‌وقت گذشتهٔ خودتونو فراموش نمی‌کنید. می‌خوام بهم قول بدید که به هر مرحله‌ای از موفقیت تو زندگی رسیدید، سر هر دوراهی‌ای که گیر کردید، یادتون نره که کی بودید و چی شدید و هیچ‌وقت تحت هیچ شرایطی شرفتون رو به هیچ چیزی نفروشید.»

این خواسته مثل حکم فرماندهی بود. نمی‌دونم برادرم هم حس منو داشت یا نه. اما خودم رو مثل سربازی حس می‌کردم که نجات یک شهر و یا یک کشور رو به دستش سپردن. آخر تابستون اون هم تو جادهٔ بندرعباس، بارون عجیب بود. نم‌نم و قطره‌قطره شروع شد و بوی خاک کویری رو بلند کرد.

اینا رو گفتم تا برسیم به جای دردناک جوالدوز بر گُردهٔ خوشگلای خودم. بله… آماده برای جوالدوز باشید که این‌بار می‌خوام خیلی محکم بزنم. همچین که جیغ‌تون در بیاد.

تو این مدتی که کانادا هستم روزبه‌روز از رفتار هموطنای خودم بیشتر تعجب می‌کنم. اصلاً انگار با یه سری آدم فضایی روبرویی که حالا فارسی هم بلدن حرف بزنن. نوک جوالدوز امروز سمت اونائیه که معلوم نیست کجایی‌ان. اونایی که وقتی پای رعایت قانون و استفاده از موهبتی قانون‌مدار می‌شه، حسابی می‌خوان ادای کانادایی‌ها رو در بیارن و وقتی قراره یواشکی قانونی رو زیر پا بذارن، همچین ایرانی می‌شن که آدم خُل می‌شه از کاراشون.

چند روز پیش رفته بودم فروشگاه والمارت. توی راهروها آروم می‌چرخیدم. از دور دیدم که هموطن گرامی، تعدادی از یک کالا رو که اسم نمی‌برم توی قفسه‌ها به سمت دیگه‌ای هُل می‌ده. کمی اون‌طرف‌تر هم، همسر ایشون در حال کشیک… متوجه من نشدن و کار رو سریع تموم کردن و یکی از اون اجناس رو برداشتن و رفتن…

بعد از رفتنشون، رفتم طرفِ اون قفسه. گویا بخشی از قفسه خالی بوده و زیر اون قسمت برچسب، قیمت رو ۱۲ دلار نشون می‌داد. دوستان ما اجناس ۴۰ دلاری رو هُل داده بودن به اون سمت و باقی ماجرا رو از کنار صندوق براتون می‌گم… از صندوقدار اصرار که این کالا ۴۰ دلاره و از مشتری وطنی ابرام که خیر… ۱۲ دلاره. و طبق رسم فروشگاه والمارت صندوقدار رو مجبور کردن تا به محل کالا در قفسه برن و با همدیگه چک کنن. من هم خونم به جوش اومده بود و هیچی نمی‌گفتم و آروم پشت سرشون رفتم و دیدم که آقا و خانوم با ادعای فراوان، محل اجناس رو نشون می‌دن و بالاخره صندوقدار رو مجاب کردن که اشتباه نکردن و جنس ۱۲ دلار بوده.

دلم می‌خواست فریاد بزنم که، آخه واقعاً ۲۸ دلار این‌قدر در زندگی شما تاثیر داره که حاضرید شرافت‌تون رو به اون بفروشید؟!

لابد الان مدعیان حقوق شهروندان ایرانی به بنده حمله می‌کنن که: ای بابا… خود کانادایی‌ها بیشتر از همه از این کارا می‌کنن.

اینجاست که باید این دوستان رو خوابوند و با جوالدوز اعمال قانون کرد و گفت: این همه راه… بیست هزار کیلومتر رو کوبیدید اومدید اینجا عادات بد دیگران رو تقلید کنید؟ پس کجاست اون فرهنگ ۶۰۰۰ ساله ایرانی که این‌همه ازش دم می‌زنید؟ کجا باید نشون داد که ایرانی «بد» نیست. همین کانادایی‌ها و مهاجران کشورهای دیگه این‌همه عادت خوب و رفتار به‌هنجار دارن، خوب چرا اونا رو الگو نمی‌کنید؟

یا مثلاً تو مطب دکتر، یادشون رفته تو ایران می‌رفتن درمانگاه یا بیمارستان و کلینیک و یه صبح تا عصر باید دور خودشون می‌چرخیدن. اون‌وقت از سیستم پزشکی اینجا می‌نالن که مثلاً نیم‌ساعت مجبور شدن منتظر بمونن.

از فروشگاه اومدم بیرون. بارون‌ریزی شروع شد. بوی خاک بلند شد و منو برد به جادهٔ بندرعباس. باز هم قول و قرار با پدر زنده شد. یادم اومد که «یادم نره شرافتم رو به هیچ چیزی نفروشم».

* چَپَر در گویش محلی، به جای سایبان به کار می‌رود.

ارسال دیدگاه