مژده مواجی – آلمان پیرمرد واکر را با دستهای چروکیدهاش محکم گرفت و از روی مبل بلند شد. لنگانلنگان خودش را از لابهلای مبلها به طرف پنجره رساند. به پنجره تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. مثل هر روز که تا همسرش برای خرید به بیرون میرفت، کنار پنجره در آپارتمان طبقهٔ همکف میایستاد، به آدمها، آسمان، گل و گیاه نگاه میکرد تا او برگردد. به باغچهٔ کوچک پشت پنجره نگاهی انداخت و زیر لب…
بیشتر بخوانیدکوچه پس کوچه های ذهن من
کوچهپسکوچههای ذهن من – کپی پِیست
مژده مواجی – آلمان دینا از خواب بیدار میشود. مثل هر صبح به موبایلش نگاهی میاندازد. در یکی از گروههای واتساپ چند عکس حاوی پیام صبحبهخیر را از بقیه کپی میکند و برای دوستپسرش و بقیۀ دوست و آشناها میفرستد، بیآنکه خودش کلمهای بنویسد. دینا به کپی پِیست خیلی علاقه دارد. به آشپزخانه میرود و از کابینت قوطیِ پودر لاغری را بیرون میآورد، چند قاشق از آن را در لیوانی میریزد، آب به آن اضافه میکند،…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – سالها دلشوره
مژده مواجی – آلمان مادر دخترک را از مهدکودک به خانه آورد. دخترک تا وارد خانه شد، با صدای بلند برادرش را صدا زد. او به اتاقش دوید و با برادرش، که تازه از مدرسه به خانه آمده بود، مشغول بازی شد. مادر به آشپزخانه رفت و بساط چای را مهیا کرد و برای بچههایش میوه پوست کَند. بشقاب میوه را به بچههایش داد و خودش با لیوان چای در کنار چمدانش شروع به جمعوجورکردن وسایل…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – در جستوجوی نقشونگار نخل
مژده مواجی – آلمان باغبان تکهای از پنیرِ نخل را به دهان گذاشت و با چشمهایش که برق میزد به نخلستانش نگاهی انداخت و گفت: «نخل، درخت عزیزی است. چه پربرکت است این درخت. درختی پرتحمل و کمتوقع که با خورشید و شرجی دمخور است. بوشهر یعنی دریا و نخل.» مردی که کنار باغبان ایستاده بود، با کلافهگی گفت: «چقدر باید گرمای طاقتفرسا را تحمل کنیم تا نخل ثمر بدهد. شهرهای دیگر هوای خنک دارند و…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تولد «راز نخلها»
مژده مواجی – آلمان بهتازگی کتابم با عنوان «Das Geheimnis der Dattelpalmen» بهزبان آلمانی در آلمان چاپ شده است. عنوان کتاب بهفارسی «راز نخلها» است. دو سال پیش ناشری آلمانی بهنام بالتروم به چاپ کتاب تمایل نشان داد و برایم قرارداد فرستاد. چه احساس وصفناپذیری بود هنگامیکه آن را امضا میکردم. پس از کرونا خیلی کتابها در صف چاپ بودند و باید خیلی صبوری به خرج میدادم. چاپ کتاب مانند یک زایش است؛ پس از مدتها…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – شیرینیِ سیبِ ممنوعه
مژده مواجی – آلمان – بیسکویت کنار لاته ماکیاتو بگذارم؟ الکه لبخندی زد و گفت: «ما همیشه در کافۀ شما با بیسکویتهایی که کنار نوشیدنیهای گرم میگذارید، ذوق میکنیم.» زن جوانی که در کافه قنادی کار میکرد، لیوانهایِ بلند لاته ماکیاتو را در سینی گذاشت و کنار هرکدام یک بیسکویت. سینی را برداشتم، با هم به سمت در ورودی کافه رفتیم تا در پیادرو، آن را روی میز قهوهایرنگ با طرح حصیر بگذاریم؛ تنها میزی که…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تصمیمهای پرتعریق
مژده مواجی – آلمان نینا، مسؤل پروژهٔمان، برای بار دوم ازدواج میکرد و تصمیم گرفته بود که به ادارۀ ثبتاحوال برود و بعد از مراسم با افراد محدودی از نزدیکانش برای صرف ناهار به رستوران بروند. او قرار بود ما را برای جشن عروسیاش دعوت کند. به پیشنهاد همکاران قرار شد او را سورپریز کنیم؛ ساعت یازده صبح روبهروی ادارۀ ثبتاحوال جمع بشویم، با گلِ آفتابگردان به استقبالش برویم و بعد دوباره راهی محل کارمان شویم….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دنیای معترضان
مژده مواجی – آلمان قُلقُلقُلقُلقُل. بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق. قُلقُلقُلقُلقُل. بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق. تا ساعت شش صبح آب کتری برقی به جوش آمد، صدای بوق ممتد تراکتورها از خیابانهای دور بلند شد. اینبار برخلاف هفتههای قبل، کلۀ صبح کشاورزان با تراکتورهایشان به خیابان آمدند تا صدای خشم اعتراضشان را شروع کنند. شاید فکر کرده بودند در سکوت صبحگاهی صدایشان بیشتر شنیده میشود. اعتراضها مرا به یاد زمانی انداخت که فرزند اولم در بیمارستان به دنیا…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تنهایی
مژده مواجی – آلمان در تاریکی صبح زود زمستانی، به طرف ایستگاه زیرزمینی مترو راه افتادم. سرما به صورتم هجوم میآورد و دستهایم را در جیب پالتوم فرو برده بودم. تکوتوکی از خانهها، آنها که روز را زودتر آغاز میکنند، چراغهایشان روشن بود. آنها که هنوز خودشان را در لابهلای پتوهای گرمشان پیچیده بودند، چراغهایشان خاموش بود. پیادهرو خیابان فرعی را پیچیدم و به پیادهرو خیابان اصلی وارد شدم. تردد ماشینها بیشتر شد. از دور مردی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – انگشترِ چشمانتظار
مژده مواجی – آلمان هنوز سه تا پله بیشتر بالا نرفته بودم که بازوی چپم تیر کشید. ساک سنگین خریدِ مواد غذایی را که در دست چپم بود، در دست راستم گرفتم. از پلههای طبقۀ دوم که بالا میرفتم، انعکاس نور پاییزیِ خورشید به روی شیئی لب پنجره در پاگرد پله، چشمانم را به خود خیره کرد. نزدیکتر که شدم، دیدم انگشتری نقرهایِ منقش با نگینی منشوری بهرنگ بنفش روشن آنجا گذاشته شده است. پیش خود…
بیشتر بخوانید