کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – فقط مجانی باشد

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – فقط مجانی باشد

مژده مواجی – آلمان خانم اشتاین از هر چه که مجانی باشد لذت می‌برد. در واقع چیزهای مجانی را در هوا می‌قاپد. در جشن‌های خیابانی، نمایشگاه‌ها یا افتتاحیۀ فروشگاه‌ها تمام هوش و حواسش به اقلام رایگان تبلیغاتی یا نوشیدنی‌هایی است که پخش می‌کنند یا برای امتحان‌کردن گذاشته‌اند. به آرایشگاه که می‌رود، شوق نوشیدن قهوه‌ای را دارد که در حین رنگ‌کردن موهایش به او تعارف می‌کنند. او با علاقه‌ آن را می‌گیرد و می‌نوشد. بی‌صبرانه منتظر حراج‌های…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من –  یک زندگی در چمدان

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من –  یک زندگی در چمدان

مژده مواجی – آلمان زن لحظه‌ای از قدم‌زدن مداومش در کنار نیمکت چوبی دست برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «چه‌کار کنم؟ چرا این‌طوری سرم آمد؟ یک‌باره زندگی‌ام از دست رفت و هیچ سقفی بالای سرم ندارم.» او شب قبل را روی نیمکت در پارک سپری کرده بود. با بارش باران کیسه‌خواب، سه تا چمدان و ساکش را به زیر درخت بلوط انبوهی کشانده بود. کلۀ سحر که بیدار شد، باران بند آمده بود. دوباره وسایلش…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – شکار مأموران مترو

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – شکار مأموران مترو

مژده مواجی – آلمان حدود ظهر بود و زن زودتر از همیشه با مترو از کار برمی‌گشت. قطار در یکی از ایستگاه‌ها نگه داشت، مسافرانی بیرون رفتند و چندتایی هم وارد شدند. بعد از چند لحظه درها بسته شدند، دو مرد با لباس‌های شخصی از بین مسافران واردشده با صدای بلند گفتند: «خواهش می‌کنیم بلیت‌هایتان را نشان بدهید.» و کارت شناسایی‌شان را نشان دادند. یکی از آن‌ها اول واگن بود و آن دیگری آخرش، که کسی…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – می‌مانم یا نمی‌مانم؟

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – می‌مانم یا نمی‌مانم؟

مژده مواجی – آلمان در ایستگاه زیرزمینی مترو چند نفری منتظر قطار بودند. صبح زود بود و هنوز از ازدحام جمعیت خبری نبود. روی صفحه مانیتور آمدن قطار نمایان و هم‌زمان با بلندگو اعلام شد. قطار که نگه داشت، مردی میان‌سال داخل آن رفت، به صندلی‌ها نگاهی انداخت و چشمش به زنی افتاد که روی صندلی‌های دونفرهٔ روبه‌روی هم نشسته بود؛ چهره‌ای آشنا. به او لبخندی زد، به طرفش رفت، با او احوالپرسی کرد و روبه‌رویش…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – اریکا از هیچ‌چیز قدیمی‌ای دست نمی‌کشد

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – اریکا از هیچ‌چیز قدیمی‌ای دست نمی‌کشد

مژده مواجی – آلمان اِریکا در شهرکی نزدیک برلین که پدر و مادرش در آن زندگی می‌کردند، مطب خود را افتتاح کرد و مشغول به کار شد. آخر هفته‌ها از آن شهرک به برلین برمی‌گشت تا کنار همسرش باشد. همسرش در برلین کار می‌کرد و هر دو در خانه‌‌ای مستأجر بودند. او مدتی طولانی از آن شهرک به برلین در رفت‌‌وآمد بود. به‌مرور زندگی مشترکشان دچار تشنج شد و طولی نکشید که از هم جدا شدند….

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – سیاه و سفید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – سیاه و سفید

مژده مواجی – آلمان خانم مولر و خانم اشمیت چند سالی است که چشم دیدن همدیگر را ندارند. از سال ۲۰۲۰ وقتی که کرونا روی کرۀ زمین پهنا برداشت و به تمام سوراخ‌سُمبه‌‌ها سرک کشید، در دو جبهۀ مقابل هم ایستادند. با شروع کرونا، خانم مولر به‌طور قاطع گفت: «من ماسک نمی‌زنم. ایزوله‌کردن آدم‌ها، ایجاد فاصله و زدن ماسک همه‌اش توطئه بوده و حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است.» خانم اشمیت حال روحی‌اش به هم ریخت. بسته‌بسته…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – صدای زنگ خانه

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – صدای زنگ خانه

مژده مواجی – آلمان پیرمرد واکر را با دست‌های چروکیده‌اش محکم گرفت و از روی مبل بلند شد. لنگا‌ن‌لنگان خودش را از لابه‌لای مبل‌ها به‌ طرف پنجره رساند. به پنجره تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. مثل هر روز که تا همسرش برای خرید به بیرون می‌رفت، کنار پنجره در آپارتمان طبقهٔ همکف می‌ایستاد، به آدم‌ها، آسمان، گل و گیاه نگاه می‌کرد تا او برگردد. به باغچهٔ کوچک پشت پنجره نگاهی انداخت و زیر لب…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – کپی پِیست

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – کپی پِیست

مژده مواجی – آلمان دینا از خواب بیدار می‌شود. مثل هر صبح به موبایلش نگاهی می‌اندازد. در یکی از گروه‌های واتس‌اپ چند عکس حاوی پیام صبح‌به‌خیر را از بقیه کپی می‌کند و برای دوست‌پسرش و بقیۀ دوست و آشناها می‌فرستد، بی‌آنکه خودش کلمه‌ای بنویسد. دینا به کپی پِیست خیلی علاقه دارد. به آشپزخانه می‌رود و از کابینت قوطیِ پودر لاغری را بیرون می‌آورد، چند قاشق از آن را در لیوانی می‌ریزد، آب به آن اضافه می‌کند،…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – سال‌ها دل‌شوره

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – سال‌ها دل‌شوره

مژده مواجی – آلمان مادر دخترک را از مهدکودک به خانه آورد. دخترک تا وارد خانه شد، با صدای بلند برادرش را صدا زد. او به اتاقش دوید و با برادرش، که تازه از مدرسه به خانه آمده بود، مشغول بازی شد. مادر به آشپزخانه رفت و بساط چای را مهیا کرد و برای بچه‌هایش میوه پوست کَند. بشقاب میوه را به بچه‌هایش داد و خودش با لیوان چای در کنار چمدانش شروع به جمع‌وجورکردن وسایل…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – در جست‌وجوی نقش‌ونگار نخل

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – در جست‌وجوی نقش‌ونگار نخل

مژده مواجی – آلمان باغبان تکه‌ای از پنیرِ نخل را به دهان گذاشت و با چشم‌هایش که برق می‌زد به نخلستانش نگاهی انداخت و گفت: «نخل، درخت عزیزی است. چه پربرکت است این درخت. درختی پرتحمل و کم‌توقع که با خورشید و شرجی دم‌خور است. بوشهر یعنی دریا و نخل.» مردی که کنار باغبان ایستاده بود، با کلافه‌گی گفت: «چقدر باید گرمای طاقت‌فرسا را تحمل کنیم تا نخل ثمر بدهد. شهرهای دیگر هوای خنک دارند و…

بیشتر بخوانید
1 2 3 4