فرزانه بابایی – ایران «زیر بغل مستو هر چی بیشتر بگیری، تلوتلوش رو بیشتر میکنه!» این جمله را گفت تا از فشار آن لحظه خلاص شود. حالِ خودش را نمیدانست؛ خشمگین بود؟ نگران؟ یا… سرش را به نشانهٔ انکار تکان داد. هیچ احتمال دیگری وجود نداشت، فقط کافی بود چند دقیقهٔ دیگر صبر کند تا همهچیز تمام شود و بعد… و بعد چی؟ از خودش بیشتر عصبانی بود، از اینهمه: یا، شاید، احتمال… از این…
بیشتر بخوانیدفرزانه بابایی
میمیرد که در جغرافیای تو زاده شود- شعری تازه از فرزانه بابایی
شبیه زنی، که نمیداند کیست. موهای سیاه را، از شانهاش کنار میزند. نگاه میکند؛ به کشیدگی دستها به ساقهای پا و قبل از کشف زن و زمین توی شهر راه میرود. چیزی از سرانگشتها از مفهوم لمس و انقباضهای مکرر تن نمیداند! شهر خیره شده؛ به هلالِ ماه، در پهلوها سفیدی منتشر در رانها و خواب و خواهشی، که زن را بازگردانده است. صدایی پنجه به ماه میکشد درد در تناش میپیچد،…
بیشتر بخوانید