دنیای من و آدم کوچولوها – آدم‌بزرگِ خوب

دنیای من و آدم کوچولوها – آدم‌بزرگِ خوب

رژیا پرهام – تورنتو دخترک چهارسال‌ونیمهٔ مهدکودکم می‌گوید: «آدم‌بزرگ خوب کسی‌ست که بعد از اونکه یه اتفاق بد افتاد، نگه: I told you so!‎ (من که بهت گفته بودم!)، بیاد و من رو توی بغلش بگیره و بگه: Are you Ok? I love you and I don’t want to see you are sad…‎ (خوبی؟ من دوستت دارم و نمی‌خوام ناراحتی‌ت رو ببینم… )» گفتم: «بله خانوم، حق با شماست. کاش همهٔ ما آدم‌بزرگ‌ها به حرف‌های شما…

بیشتر بخوانید

خانم معلمی‌که منم – حرف «ف» و آقای فلانی

خانم معلمی‌که منم – حرف «ف» و آقای فلانی

فرزانه بابایی – ایران زندگی آدابی دارد، این که از کجا و چگونه کم‌کم این چگونه بودن‌ها به بودن ما شکل داده است، قصهٔ قشنگی‌‌ست. من از آن دسته آدم‌هام که آداب را دوست دارم، البته آن آدابی که به کیفیت بودن‌ام زیبایی بدهد. حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم من مجموعه آداب خودم را دوست دارم! لابد جایی از هستی‌ام، به‌واسطهٔ این چهار حرف، به‌نظر خودم زیباتر می‌شود. الله اعلم و البته آن‌ها که از…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – دو تا از همه‌چیز!

دنیای من و آدم کوچولوها – دو تا از همه‌چیز!

رژیا پرهام – تورنتو جشن تولد دخترک چند روز دیگر است. بر خلاف هر سال، برگهٔ دعوت به جشن تولد، کاغذی فتوکپی‌شده (و نه کارت دعوت) بود. مادرش تعریف کرد از آنجایی که کارش را به‌دلیل شرایط اقتصادی از دست داده، تصمیم گرفته است تا حد امکان هزینه‌ها را به حداقل برساند و به‌همین دلیل قرارست مهمانی را توی خانه، و نه مکان‌های گران‌قیمت مخصوص تولد بچه‌ها، برگزار کند و از همه خواسته است تا کسی…

بیشتر بخوانید

خانم معلمی‌که منم – از قلب‌ها و بوسه‌های روز معلم

خانم معلمی‌که منم – از قلب‌ها و بوسه‌های روز معلم

فرزانه بابایی – ایران می‌خواستم بروم داخل کلاس که دیدم روی کل و کولِ هم، پشت در جمع شده‌اند و نمی‌شود در را باز کرد. فهمیدم که بله، فسقلی‌های کلاس‌اولی هم به‌جز جایزه‌های خوراکی، ستاره‌های کاغذی و دوشنبه‌های فوتبال، از چیزهای دیگری هم سر در می‌آورند! خلاصه، با ضرب و زور در را باز کردم و پرت شدم بین پسرها و بغل و بوسه و مبارک‌باد و تختهٔ کلاسی که این‌بار آن‌ها برای من عاشقانه رویش…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – مو کشیدنِ تصادفی

دنیای من و آدم کوچولوها – مو کشیدنِ تصادفی

رژیا پرهام – تورنتو بچه‌ها مشغول بازی بودند که یک‌هو صدای گریهٔ دخترک بلند شد… نزدیک رفتم، دستش را روی سرش گرفته بود و اشک می‌ریخت. پرسیدم: «می‌خوای بغلت کنم؟» می‌خواست.  نگاهی به سرش انداختم، مشکل خاصی نبود. خیلی آرام گفتم: «چه اتفاقی افتاد؟» دخترک با گریه به پتوی زردرنگ بچه‌گانه‌اش که گوشه‌ای افتاده بود، اشاره کرد و با هق‌هق گفت: «بِلَنکی (پتویی) موهام رو کشید!»  پسرک که نزدیک من ایستاده بود و تماشا می‌کرد، سرش…

بیشتر بخوانید

خانم معلمی‌که منم – حقهٔ مهر بدان نام‌و‌نشان است که بود

خانم معلمی‌که منم – حقهٔ مهر بدان نام‌و‌نشان است که بود

فرزانه بابایی – ایران زنگ خورده است. بچه‌ها معمولاً به سه شماره کلاس را ترک می‌کنند، اما همیشه دو سه نفر هستند که آرام‌ترند، آهسته کیف و کتابشان را جمع می‌کنند، سر صبر و حوصله کاپشن می‌پوشند، بند کلاهشان را زیر چانه محکم می‌کنند و طوری کار را به اتمام می‌رسانند که انگار چندان هم منتظر شنیدن صدای زنگ نبوده‌اند. تا آن دو سه نفر بالاخره آمادهٔ رفتن شوند، من هم روی میزم را مرتب می‌کنم،…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – اندر فواید کرم ضدِآفتاب

دنیای من و آدم کوچولوها – اندر فواید کرم ضدِآفتاب

رژیا پرهام – تورنتو امروز صبح در مورد ضرورت استفاده از کرم ضدِآفتاب برای فسقلی‌ها سخنرانی کردم! بعد از اینکه صحبتم تمام شد، دخترک سه‌سال‌ونیمه و موطلایی مهدکودکم که بر خلاف معمول ساکت بود و گوش می‌داد، پرسید: Razhia, did you forget to put sunscreen on your hair, and that’s why your hair is black and not blonde anymore?‎ (رژیا، تو یادت رفته روی موهات کرم ضدِآفتاب بزنی، و برای همینه که موهات سیاهه و دیگه…

بیشتر بخوانید

گزارشی از نمایشگاه کارِ دل

گزارشی از نمایشگاه کارِ دل

رسانهٔ همیاری – نورث ونکوور عصر یکشنبه، ۱۲ می ۲۰۱۹، کارِ دل، سومین نمایشگاه آثار عکاسی که حاصل تلاش کودکان کار و حاشیه‌نشین تهران است، توسط داوطلبان شاخهٔ بین‌الملل جمعیت امام علی و به یاری خانهٔ فرهنگ و هنر ایران واقع در نورث ونکوور، برگزار شد. در این نمایشگاه علاوه بر آثار عکاسی کودکانِ کار و همچنین زیورآلات دست‌ساز زنان سرپرست خانواده، با توجه به فاجعهٔ سیل‌های اخیر در ایران، کارت‌پستال‌هایی از نقاشی کودکان مناطق…

بیشتر بخوانید

خانم معلمی‌که منم – اردونامه

خانم معلمی‌که منم – اردونامه

فرزانه بابایی – ایران داریم می‌رویم اردو و از خوشحالی توی پوستشان نمی‌گنجند. من هم از شادی‌شان حالی دارم که فقط خودم می‌دانم و بس… مثلاً به صف شده‌اند که از کلاس بیرون بیایند، اما اگر شما صفی دیدید، من هم دیده‌ام! ده بار گفته‌ام در یک ستون! ولی مگر می‌شود دست علی صدرا را که از خوشی آویزان گردن کیان شده، درآورد و گفت قانون چیز دیگری می‌گوید! القصه، با همان مثلاً صف رفته‌ایم دم…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – پس از انتظاری سخت…

دنیای من و آدم کوچولوها – پس از انتظاری سخت…

رژیا پرهام – تورنتو فرودگاه ادمونتون مثل همیشه خلوت بود. دخترک چهار پنج ساله‌ای با موهای فر و طلایی توجهم را جلب کرد؛ همراه خانم نسبتاً مسنی که به فاصلهٔ دو صندلی از من نشسته بود و منتظر آمدن مسافری که از خارج از کانادا می‌آمد. اولین سؤال دخترک، یعنی «مامی کی می‌رسه؟»، مشخص کرد که انتظار سختی کشیده و این سؤال بارها و بارها تکرار شده است. هر بار که در اتوماتیک برای خروج مسافری…

بیشتر بخوانید
1 7 8 9 10 11 20