کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دلبری «لیلا»

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دلبری «لیلا»

مژده مواجی – آلمان جمعه بود و بازار تره‌بار. خورشید و ابرها هم داشتند قایم‌باشک‌بازی می‌کردند که چشمم به «لیلا» افتاد و به‌طرفش رفتم. پوستی خاکی‌رنگ داشت. مرد مسن سرد و گرمِ روزگار چشیده‌ای کنارش ایستاده بود. با چهرهٔ پُرچین و چروکش رو به من کرد و گفت:«لیلا طعم و بوی بی‌نظیری دارد. لیلا را باید با پوست خورد.»

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – راه حلی برای مرگ!

دنیای من و آدم کوچولوها – راه حلی برای مرگ!

رژیا پرهام – تورنتو «پدربزرگ فوت شده!» این خبر مهم پسرک برای دوستانش بود. و توضیحی کوتاه که: «آدم‌ها وقتی مریض می‌شن، به بیمارستان می‌رن و بعد با کمک دکترها می‌میرن! مثل پدربزرگ!» دخترک چهارساله گفت: «ولی مادربزرگ من که مریض شد، به بیمارستان رفت، توسط یه دکتر عمل (سرگِری! و نه سرجِری) شد، بعد نمرد و حتی خوب هم شد!» پسر کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «بعضی دکترها خوبن، بعضی‌ها بد! مثلاً دکتر پدربزرگ…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – استقامت عشق

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – استقامت عشق

مژده مواجی – آلمان سال گذشته، کنار یکی از خیابان‌های فرعی یک نهال «جینکو» (به آلمانی: گینکو)[۱] کاشتند. پاییز که رسید، برگ‌های زرد طلایی‌اش زیر تابش آفتاب بی‌رمق پاییزی آن‌چنان می‌درخشید که محو تماشایش می‌شدم . امسال قد و بالایش بزرگ‌تر و شبیه نبات زعفرانی چوبی شده است. درخت جینکو جلوهٔ خاصی به رنگ‌های متنوع پاییزی می‌دهد و زیباترش می‌کند. این درخت بومیِ چین که قدمت وجود آن به قبل از دایناسورها می‌رسد، هزاران سال عمر…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – اندر مزایای آرام شمردن

دنیای من و آدم کوچولوها – اندر مزایای آرام شمردن

رژیا پرهام – تورنتو پای دخترک خراش کوچکی برداشت. بدون آنکه حرفی بزند بغض کرد و گوشه‌ای نشست. دوست صمیمی‌اش که سعی می‌کرد تعادلش را برای نگه داشتن تاج تولد چهار سالگی‌اش روی سرش حفظ کند، آمد و کنارش نشست. خیلی آرام گفت: «می‌خوای راز یه معجزه رو بهت بگم؟» و بدون آنکه منتظر جواب بشود، ادامه داد: «وقتی ناراحتی یا درد داری، باید یه کار مهم بکنی. چشمات رو ببندی و از یک تا ده…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – رقص؛ آغاز بی‌کلامِ زبان مادریِ بشریت

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – رقص؛ آغاز بی‌کلامِ زبان مادریِ بشریت

مژده مواجی – آلمان پینا باوش کروگراف آلمانی، آنجا که کلام عاجز از بیان عشق، درد و رنج انسانی بود، احساسات را با رقص در تئاتر به نمایش گذاشت. در مصاحبه‌ای از او پرسیده شد، «رقص چیست؟» پینا باوش جواب داد: «یک شب با دوستی یونانی در جمع گرم و مهمان‌نواز کولی‌ها بودیم. بعد از مدتی موسیقی نواخته شد، همه بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند. من گوشه‌ای نشسته بودم، سختم بود و خجالت می‌کشیدم…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – ضرورت کمپرس یخ!

دنیای من و آدم کوچولوها – ضرورت کمپرس یخ!

رژیا پرهام – تورنتو کیسهٔ یخ پلاستیکی با تصاویر کارتونی شخصیت‌های محبوب کوچولوها، برای بچه‌هایی که به هر دلیلی آسیب می‌بینند و قسمتی از بدنشان قرمز می‌شود و درد می‌گیرد، استفاده می‌شود.  امروز بعد از ظهر دخترک چهارسالهٔ مهدکودکم با لحنی بسیار جدی گفت که به‌صورت اورژانسی دو تا از کسیه‌های یخ را نیاز دارد! هیچ اتفاق خاصی رخ نداده بود و هیچ‌کس هم گریه نکرده بود. متعجب نگاهش کردم و گفتم: «ممکنه بپرسم چرا؟» نگاهی…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – طبیعت، بزرگ‌ترین و خلاق‌ترین هنرمند است

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – طبیعت، بزرگ‌ترین و خلاق‌ترین هنرمند است

مژده مواجی – آلمان سال‌ها پیش سری به جمعه‌بازار محله زدم و به دکه‌ای که انواع و اقسام سیب‌ها را داشت، نزدیک شدم. نگاهی به سیب‌ها که در جعبه‌های چوبی بودند، انداختم. چشمم به سیبی افتاد که قبلاً ندیده بودم. پوستش طرحی مانند نقاشی آبرنگ داشت. طبیعت، هنرمندانه به آن زمینه‌ای زرد و سبز داده بود و در نهایت رنگ قرمز روی آن پاشیده بود. به آن هوای سرد و خاکستری زمستان رنگ و روحی بخشیده…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – شهری به اسم «منظوری نداشتم!»

دنیای من و آدم کوچولوها – شهری به اسم «منظوری نداشتم!»

رژیا پرهام – تورنتو دخترک فسقلی آن‌قدر بزرگ شده است که دیگر سر به سر آدم می‌گذارد… .   نشسته است و با دوستش بحث می‌کنند. یکی می‌گوید اهل کاناداست و دیگری می‌گوید اهل ادمونتون. نقشهٔ کانادا را برمی‌دارم و توضیح می‌دهم کانادا کشورست و ادمونتون یکی از شهرهای کانادا. اضافه می‌کنم: «مثلاً من هم اهل کشور ایران‌ام و هم اهل شهر کرمانشاه.» می‌خواهند نقشهٔ بزرگ ایران را ببینند.‌ می‌گم توی مهد کودک ندارم، ولی روی…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – وقتِ مردن

دنیای من و آدم کوچولوها – وقتِ مردن

رژیا پرهام – تورنتو دیروز پسر کوچولوی چهار سال و نیمهٔ مهدکودکم خبر مهمی برای دوستانش داشت. خبری که با خونسردی اعلام شد: «قراره مادربزرگ به‌زودی بمیره.» بعد از این جمله سؤالات بچه‌ها شروع شد. یکی پرسید: «کِی قراره بمیره؟» پسرک شانه‌ای بالا انداخت که نمی‌داند و جواب داد: «به زودی…» دیگری پرسید: «چرا قراره بمیره؟» جواب این بود که: «چون خیلی پیره و دیگه بهتره بمیره.» دخترکی که چند روز پیش تولدش بود پرسید: «وقتی…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قفل‌های عشق

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قفل‌های عشق

مژده مواجی – آلمان حصار فلزی خاکستری‌رنگ کنار دریاچه پر شده بود از قفل عشق؛ حصاری که عشاق به آن دخیل بسته بودند. سنتی اروپایی، که بنا به آن دلدادگان برای دلگرمی قفلی را، که اسمشان بر روی آن حک شده است، جایی می‌بندند و کلیدش را در آب پرتاب می‌کنند تا عشقشان پایدار بماند. بر روی این حصارِ دویست‌متری، قفلی بود که با بقیه که کوچک، نو و براق بودند، تفاوت داشت. قفل قدیمی بزرگ…

بیشتر بخوانید
1 9 10 11 12 13 20