پروژهٔ اجتماعی (۷۰) – هر کشوری یک رسمی

پروژهٔ اجتماعی (۷۰) – هر کشوری یک رسمی

مژده مواجی – آلمان روز اول کوچینگ شغلی بود. روزی برای آشنایی ابتدایی و آغاز ریختن شالودهٔ اعتماد. تونیک و روسری‌اش سرخابی بود و دری صحبت می‌کرد. مانند همیشه فرم‌های زیادی باید خوانده، توضیح‌ داده، پُر کرده و امضا می‌شد. از او پرسیدم: – زبان آلمانی را کجا و تا چه مقطعی یاد گرفته‌اید؟  جواب داد: – یادگیری‌ام خیلی با قطع و وصل بوده. اوایل که تازه به آلمان پناه آورده بودیم، توی روستایی زندگی می‌کردیم….

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۹) – بوفۀ روزانۀ زبان

پروژهٔ اجتماعی (۶۹) – بوفۀ روزانۀ زبان

مژده مواجی – آلمان در دفتر کارم روبروی مانیتور نشسته بودم و داشتم متنی را که قبلاً به فارسی ترجمه شده بود، تصحیح می‌کردم. این متن را از طرف شبکه‌ای که با والدین مهاجر و پناه‌جو سروکار دارد، فرستاده بودند. متن محتوی اطلاعاتی در مورد ثبت‌نام فرزندان در مهدکودک بود. هرازچندگاهی با هم به اَشکال مختلف ارتباط کاری‌ داریم.  تلفن زنگ زد. مراجع افغانم بود. در مطب دکتر بود و یک‌سری کلمات را متوجه نمی‌شد. روز…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۸) – جریمه در مترو

پروژهٔ اجتماعی (۶۸) – جریمه در مترو

مژده مواجی – آلمان کوچینگ شغلی را که شروع کردیم، اصلاً حواسش به کارمان نبود. تمرکز نداشت. زیر ماسکی که بسته بود، چهرهٔ سبزهٔ او‌ با ته‌ریشش پنهان بود. فقط دو تا چشم قهوه‌ای‌رنگِ مضطرب دیده می‌شد. از او پرسیدم: – اتفاقی افتاده است؟ با صدایی آرام و غمناک گفت: – امروز که سوار مترو بودم و می‌خواستم بیایم، مأمور کنترل بلیت وارد شد. بلیت با تخفیفم را که نشانش دادم، کارتِ مجوزِ تخفیفم را خواست….

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۷) – پناه‌جوی خوب و پناه‌جوی بد

پروژهٔ اجتماعی (۶۷) – پناه‌جوی خوب و پناه‌جوی بد

مژده مواجی – آلمان هر چه برایش دنبال کلاس رایگان زبان آلمانی ب-۱ مخصوص پناه‌جویان می‌گشتم، بی‌نتیجه بود. انگار برای آن‌ها که اقامت‌شان پادرهواست، قحطی کلاس زبان آمده باشد.  مراجعم شش سال است که از اوکراین فرار کرده و به آلمان پناه آورده است. هنوز وضعیت اقامتش معلق است. – وقتی که زادگاهم، دونتسک، که منطقۀ روس‌نشین است اعلام استقلال کرد، بیشتر ترس برم داشت که تأثیر بدتری روی قبولی پناهندگی‌ام داشته باشد.  ماسکش را آهسته…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۶) – کار اجباری

پروژهٔ اجتماعی (۶۶) – کار اجباری

مژده مواجی – آلمان همکارم با کلافگی وارد اتاق کارمان شد. تماس تلفنی طولانی با مرکز کاریابی خسته‌اش کرده بود. – سر در نمی‌آورم، چرا کارمند مرکز کاریابی اصرار دارد به مراجعم کاری بدهد که او اصلاً به آن علاقه ندارد.  رو به او کردم و پرسیدم: – چه کاری؟ – کار در انبار. چون در حال حاضر نیاز به اشتغال در این کار زیاد است. مراجعم در سوریه سال‌ها تجربهٔ کار حسابداری را دارد. هر…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۵) – سیگنال فلافل‌های ترد و تند

پروژهٔ اجتماعی (۶۵) – سیگنال فلافل‌های ترد و تند

مژده مواجی – آلمان از وقتی که زبان آلمانی را تا مقطع ب-۲ تمام کرده بود، خانه‌نشین‌شدن کلافه‌اش می‌کرد. سال‌ها مغازه‌داری در سوریه و قبل از آن کار گارسونی، وقت سرخاراندن برایش نگذاشته بود. از روزی که او را می‌شناسم، تردید داشت که در آلمان مشغول به چه کاری شود. مدتی از کار در انبار حرف می‌زد. به محل کارمان می‌آمد تا برایش درخواست بنویسم. درخواست‌نوشتن را کاری پر دردسر می‌دید و فلسفه‌اش این بود: «والله،…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۴) – دوشنبۀ دلگیر

پروژهٔ اجتماعی (۶۴) – دوشنبۀ دلگیر

مژده مواجی – آلمان اولین روز هفته در حالت معمولی چنگی به دل نمی‌زند. بعد از دو روز تعطیلی آخر هفته، روز کاری شروع می‌شود و باید یواش‌یواش وارد هفتۀ جدید شد، مانند گرم‌شدنِ آهسته‌آهستهٔ موتور ماشین در زمستان، این اولین روز هفته طور دیگری شروع شد. به سراغ ایمیل‌های انباشه‌شدۀ دوشنبه رفتم. ایمیل‌هایی که چند روز گذشته به صندوق ایمیل سرازیر شده‌‌ بودند. مشغول خواندن آن‌ها که شدم، تلفن زنگ زد. اسمش را روی صفحۀ…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۳) – بار دیگر اروپا

پروژهٔ اجتماعی (۶۳) – بار دیگر اروپا

مژده مواجی – آلمان علی‌رغم‌ آشفتگی‌اش سر وقت به برنامهٔ کوچینگ شغلی رسید. آشفتگی‌اش را در چشم‌های آبیِ نگرانش می‌شد دید. موهای بلندِ صافِ بلوندش را که روی پُلیور صورتی‌رنگش ریخته بود، مرتب کرد و روی صندلی نشست. موبایلش را با کمی تردید از توی کیف دستی‌اش درآورد و روی میز گذاشت. قبل از اینکه کارمان را شروع کنیم، از او‌ پرسیدم: «چه خبر از اوکراین؟ امروز تمام اخبار در این مورد است.‌» دست‌هایش را در…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۲) – وحشت از رسوایی

پروژهٔ اجتماعی (۶۲) – وحشت از رسوایی

مژده مواجی – آلمان وارد اتاق کارم شد و چترش را که قطره‌های باران از آن می‌چکید، گوشه‌ای گذاشت. احوالپرسی کردیم. پالتوش را که آویزان می‌کرد، گفت: – چه هوای سرد و بارانی‌ای. از پنجره نگاهی به آسمان یک‌دست خاکستری و تیره انداختم. – دلم نور خورشید می‎خواهد و گرما. خندید و با روحیه‌ای خوب کیف دستی‌اش را باز کرد. دفتر یادداشت و تعداد زیادی کاغذ از کیفش بیرون آورد. با ذوق گفت: – ببینید چقدر…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۱) – واژهٔ سوزندهٔ اسید

پروژهٔ اجتماعی (۶۱) – واژهٔ سوزندهٔ اسید

مژده مواجی – آلمان همکارم می‌گوید: – چه مُراجع کوشایی داری. فعال‌بودنش انگیزهٔ کاری ما را بالا می‌برد.  مراجعم صبح زود ساعت هشت، مثل همیشه سرِ وقت به جلسهٔ کوچینگ شغلی آمد. کمتر مراجعی تمایل به حضور در چنین ساعتی دارد. اکثراً ساعت نُه به‌بعد را ترجیح می‌دهند.  وارد اتاق که شد، ماسکش را برداشت، کاپشنش را آویزان کرد، دامن پشمی‌اش را مرتب کرد و روی صندلی روبرویم نشست. از آشپزخانه برای هر دومان قهوه آوردم…

بیشتر بخوانید
1 2 3 4 5 6 10