مژده مواجی – آلمان مو، مو، مو! بحثی تمامنشدنی. روز جمعه بود، روز حمام! مادرم سرم را شامپو زد، پخش کرد، مالید وشست. نوبت شانهکشیدن با شانهٔ دانهدرشت چوبی رسید. بدترین قسمت حمام! مثل همیشه با گریهوزاری. مادرم سعی میکرد آرامم کند: «موهایی که بهندرت شانه میشوند، در هم گره میخورند و بعد از مدتی شانهکردنشان اصلاً آسان نیست.» و من بعد از هر حمام احساس میکردم موهایم کم شده است و بیشتر گریه میکردم….
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
یادداشت سردبیر – نقطه، سرِ خط، سال دوم
سیما غفارزاده – ونکوور «هر زمان خواستی کاری را رها کنی، به این فکر کن که چرا شروعش کردی.» یادم نیست چه کسی این را گفته است، مهم هم نیست، اما شاید همین یک جمله چراغ راهمان بوده است در یک سالی که گذشت. شمارهٔ گذشته، همراه با آغاز بهار، آرشیو سال اول «رسانهٔ همیاری» کامل شد؛ از شما چه پنهان باورش برای خودمان نیز دشوارست. آنها که اهلشاند میدانند برای شروع کارهایی از این…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – از نوعِ آلمانیاش
مژده مواجی – آلمان همیشه کنار دریاچه مردی را میبینم؛ مردی دوچرخهسوار. کلاه ایمنی به سر دارد، با بدنی ورزیده. دور دریاچه تند و تند میچرخد. بیوقفه و بدون خستگی دوچرخه میراند. با خودش بدون صدا، باهیجان حرف میزند و فریاد میکشد. مشتهایش را با خشم در هوا گره میکند. بیتوجه به محیط اطرافش، مستقیم به جلو نگاه میکند. آنچنان خشمگین است که احساس میکنم این دوچرخهسواری مداوم و تند، همراه با فریاد بیصدا برای…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – کشِ تنبان
مژده مواجی – آلمان حیاط خانه قدیمیمان، حیاطی پر از نخل، نقطهای از کرهٔ غولآسای زمین بود که در آن جانوران زندگی نسبتاً مسالمتآمیزی با هم داشتند. گربهها تمام روز آنجا پرسه میزدند و تمایلی به خوردن موش نشان نمیدادند. ترجیح میدادند بهمحض پهنکردن سفره صف بکشند و آنقدر به غذاخوردنمان زل بزنند تا که ما غذا از گلویمان پایین نرود و آنها چیزی عایدشان بشود. مرغها، خروسها و دو تا مرغابیها (بتول و بهنام)…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – عاشقپیشگی
مژده مواجی – آلمان بهار بار و بندیلش را میبست تا راهی شود. او نیز تنپوش خاکستریاش را جمع و جور کرد، آوازی سر داد و خودش را برای رفتن آماده کرد… محل تولد: از دوردستها میآید سن: نامشخص شغل: آوازهخوان دورهگرد نوع آواز: نغمهٔ بهاری فصل کار: بهار نوع زندگی: عاشقپیشگی آدرس محل سکونت: شهر بهار، بولوار عاشقان شوریده آدرس محل کار: بهارستان نوع پرورش فرزند: باروری و بعد گستاخانه و زیرکانه…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – بزِ نگونبخت و انقلاب
مژده مواجی – آلمان گرسنه و ویلان و سرگردان توی کوچهها میگشت تا شاید علف یا سبزهای پیدا کند و بخورد. برای صاحبش فقط مهم بود که او با شکم سیر به خانه برگردد و پروار شود. بزِ هممحلهایِ ما عاشق باغچههای حیاط ما بود. چون نه تنها سرشار از سبزه بود، بلکه درِخانه نیز همیشه باز بود. چه جایی بهتر از این سبزهزار! خانهٔ ما خانهای به سبک معماری قدیم بوشهر حیاطی وسیع داشت…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گربههای مدرن
مژده مواجی – آلمان در آشپزخانه مشغول تهیهٔ سالاد شیرازی هستم. همزمان رادیو هم گوش میکنم. دکتر دامپزشک مهمان برنامه است. شنوندگان میتوانند زنگ بزنند و مشکلاتشان در رابطه با حیوانات خانگی را مطرح کنند. سر خیار را میبرم و ریز خرد میکنم. زنی تلفن میزند و با لحنی غمناک میگوید: «گربهای ایرانی دارم. مدتیست رفتاری عجیب از خودش نشان میدهد. بهجای اینکه در توالتش ادرار کند، بهروی جای خاصی از قالی گرانقیمت و…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دونژوان محله
مژده مواجی – آلمان خانم هرمن مشغول ریختن آشغال در زبالهدان بیرون است که مرا میبیند. پولیور صورتیرنگش را روی شلوار کرمیاش انداخته است. موهای کوتاهش را که همیشه سیاهرنگ میکند، فرم داده است. انگار که تازه از آرایشگاه آمده باشد. مرتب و خوشپوش است و با اینکه هفتادوهشت سال دارد، کمتر از سنش بهنظر میآید. اولین بار که خانم هرمن را دیدم، مرا بهیاد سفیدبرفی انداخت. کافی است که با او همحرف شد، بهعنوان یکى…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – طنین فریاد از کوچههای بوشهر تا کلیسایی ارتدوکس در هانوفر
مژده مواجی – آلمان پدر و مادرم میگفتند: «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است.» هنگامی که پانایوتا، دوست یونانیام، بهعنوان خالهخواندهٔ پسربچهای دوساله از بستگانش، مرا برای مراسم غسل تعمید دعوت کرد، از دعوتش استقبال کردم. «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است!» غسل تعمید در کلیسایی ارتدوکس در هانوفر. اسفند ماه بود. زمستان کولهبارش را میبست و لنگانلنگان راهیِ رفتن بود. کلیسای ارتدوکسها پنجرههای ارسی زیبایی داشت که شیشههای رنگیاش نوری خیرهکننده به فضا میبخشید….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – عاشقِ زنها
مژده مواجی – آلمان فنجان بزرگ قهوه را با دو دستم گرفتهام. گرمایش از نوک انگشتهایم آرامآرام میلغزد و خودش را به دستم میرساند. کافه با گرمای مطبوعش پر از کسانی است که از سرمای بیرون فرار کردهاند. نگاهش بهرویم سنگینی میکند. کنارم نشسته است. سرم را به طرفش برمیگردانم. چشمانش آبی است، رنگ اقیانوس. به من خیره شده است و بیتوجه به هر چه در اطرافش میگذرد. دستش را بهطرفم دراز میکند، شالم را…
بیشتر بخوانید