مژده مواجی ـ آلمان لباس مورد علاقهام را با چشم برهمزدنی به تن کردم. لباس قرمزرنگی که در پهلوی چپ آن گل آفتابگردان گلدوزی شده بود. گلی که میخندید. مادرم نگران آمادهشدن من نبود. چون در عروسی، عزا، مهمانی یا برای خرید، همین لباس را میپوشیدم. راهی خرید هفتگی در مرکز شهر بودیم، تا که کماج گرم تازه از تنور درآمده بگیریم و من هم آبنباتهای رنگی چوبی. با هم از کوچه بهطرف خیابان اصلی…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
کوچهپسکوچههای ذهن من – دزدان خیرهچشم محله
مژده مواجی – آلمان سرم بیحرکت بود و تنها چشمهایم تند و تند کلمهها و سطرهای کتاب را یکی بعد از دیگری میبلعید. رمانی را شروع به خواندن کرده بودم که مرا با خودش میکشید. صفحات کتاب را منتظر نمیگذاشتم… گاهگاهی صداهایی میشنیدم. مادرم داشت مرغهای کوپنی را تمیز میکرد. مرغهایی که بعد از ساعتها انتظار در صف خریده بود. اوایل جنگ بود و خیلی از آذوقهها کوپنی شده بود. «من میروم نانوایی. مرغها در…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – امید
مژده مواجی – آلمان خودم را در میان جمعیتی که در قطار بود، جا دادم. صبح زود بهسختی صندلی خالی برای نشستن پیدا میشود. در ردیف بین صندلیها ایستادم و دستگیرهای را محکم گرفتم. ایستگاه بعد زنی که روی ویلچرنشسته بود، سوارقطار شد. تنها نبود. همراه خودش کالسکهای را هم میکشید. کالسکهای که به ویلچر متصل بود. تمام جمعیتی که روبهروی درِ قطار ایستاده بودند، کنار رفتند تا برایش جا باز کنند. او هم با…
بیشتر بخوانیدبه بهانهٔ روز مرد / روز پدر
مژده مواجی – آلمان نهتنها تخمهای درشت میگذاشت، آنچنان گردنش را بالا میانداخت و با ناز و ادا راه میرفت که نهتنها توجه خروس، بلکه توجه همه را بهخود جلب میکرد. با همهٔ مرغها فرق داشت. خروس فقط دور و بر او میگشت، در خاک و خُل هم که بود، برایش دانه پیدا میکرد، با پا بهطرفش پرتاب میکرد و در کنارش چنان قوقولیهای مستانهای سر میداد که صدایش تا آسمان هفتم بالا میرفت. این…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – روزهای شنبه اصلاً خرید نمیروم
مژده مواجی – آلمان کلاه ایمنی دوچرخه همانقدر برایم دستوپاگیر است، که چتر. آن هم در کشوری پر از دوچرخه با هوای بارانیاش. بیش از نیمی از عمرم را دوچرخه داشتهام و باعلاقه رکاب زدهام، بدون کلاه ایمنی. اما حادثهای باید حالم را جا میآورد تا آنکه دیگر بدون کلاه ایمنی سوار دوچرخه نشوم. حادثهای که دیروز اتفاق افتاد. روزهای شنبه اصلاً خرید نمیروم، مگر آنکه مجبور باشم. همهٔ مراکز خرید شلوغاند و برای پرداخت…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – کیفیت عالی!
مژده مواجی – آلمان گوش شیطان کر، هوای آلمان بالاخره گرم شد. یعنی در واقع تابستانی شد. با دوستی آلمانی قرار گذاشتیم که برویم پیادهروی در کوهستانهای جنگلی «هارتز» که فاصلهٔ کمی تا هانوفر دارد. کولهپشتیمان را برداشتیم و سوار قطار شدیم. توی قطار دوستم خندید و گفت: «چیزهایی که با خودم آوردهام، خیلی سبک آلمانی دارد.» محتویات کولهپشتی او، به شیوهٔ محتاطانهٔ آلمانی: کیف پول، نقشهٔ راه، موبایل، کرم ضدآفتاب، آب، دو تا سیب،…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – هماغوشی درخت و آفتاب
مژده مواجی – آلمان آسمان یکدست آبىست و خورشید گرمایش را با شوریدگى پخش مىکند. نوک درختانِ سربهفلککشیده گرماى خورشید را با شیفتگى وعشق به آغوش مىکشند، اما دامنهٔ کوه با انبوه درختانش بىنصیب از گرماى خورشید مىماند. صعود آغاز مىشود. از دامنهٔ کوه، در میان انبوه درختانى که آنچنان تنگِ هماند که چشم را یاراى دیدن آسمان نیست و ریشههای درختان از فرط تنگى و فشردگىِ جا سر از زمین بیرون آوردهاند. صعود آغاز…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – وقت برای گریستن
مژده مواجی – آلمان برای مراسم تدفین خواهر اینگرید، همراه با پسر پنجسالهام عازم بِرمِن شدم. در واقع از جسد که خبری نبود. او که آمریکا زندگی میکرده و بعد از سالها مبارزه با سرطان فوت کرده است، بنا به خواستهٔ خودش جسدش را سوزاندهاند و اینگرید، خواهرش را در ظرفی سفالی به آلمان آورده است. کمد لباس را زیر و رو کردم که لباس مناسبی پیدا کنم. رنگ تیره داشته باشد و در ضمن…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – مو
مژده مواجی – آلمان مو، مو، مو! بحثی تمامنشدنی. روز جمعه بود، روز حمام! مادرم سرم را شامپو زد، پخش کرد، مالید وشست. نوبت شانهکشیدن با شانهٔ دانهدرشت چوبی رسید. بدترین قسمت حمام! مثل همیشه با گریهوزاری. مادرم سعی میکرد آرامم کند: «موهایی که بهندرت شانه میشوند، در هم گره میخورند و بعد از مدتی شانهکردنشان اصلاً آسان نیست.» و من بعد از هر حمام احساس میکردم موهایم کم شده است و بیشتر گریه میکردم….
بیشتر بخوانیدیادداشت سردبیر – نقطه، سرِ خط، سال دوم
سیما غفارزاده – ونکوور «هر زمان خواستی کاری را رها کنی، به این فکر کن که چرا شروعش کردی.» یادم نیست چه کسی این را گفته است، مهم هم نیست، اما شاید همین یک جمله چراغ راهمان بوده است در یک سالی که گذشت. شمارهٔ گذشته، همراه با آغاز بهار، آرشیو سال اول «رسانهٔ همیاری» کامل شد؛ از شما چه پنهان باورش برای خودمان نیز دشوارست. آنها که اهلشاند میدانند برای شروع کارهایی از این…
بیشتر بخوانید