دوستان سلام جوالدوز هستم، دامت برکاته من ضربالمثلها رو خیلی دوست دارم. اینکه یه معنا و مفهوم عمیق و طولانی رو توی یه جملهٔ کوتاه بیان کنی، خیلی کار قشنگیه. از اتلاف وقت و توضیح زیادی هم جلوگیری میکنه. قرار باشه دو ساعت برای یکی توضیح بدی، یهباره ضربالمثلی رو میگی و تیر خلاص رو میزنی. یکی از این ضربالمثلها که من خیلی دوست دارم و این روزا ضرورت کاربردش خیلی احساس میشه، اینه: «فضول…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
دنیای من و آدم کوچولوها – سفر به هاوایی
رژیا پرهام – تورنتو بیشترِ زمان امروز صبح من صرف همصحبتی با دختر کوچولوی سه سال و نیمهٔ ناز و خوشصحبتی شد. خوشذوق است و قشنگ صحبت میکند. دیدنیها را خوب میبیند و در مجموع دنیا بهنظرش هیجانانگیز است و «فان». بهترین، باهوشترین، زیباترین و مهربانترین خانم دنیا، «مامی» است و قویترین، خوشاخلاقترین و خوشتیپترین آقای دنیا هم، «ددی». همهٔ خانهها قصرند و همهٔ خانهها شاه و ملکه و پرنسس دارند. او هم پرنسس خانهٔ خودشان…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – من!
مژده مواجی – آلمان با اینا، دوست آلمانی، منتظریم که چراغ عابر پیاده و دوچرخه سبز شود. کنار خط عابر پیاده، روی راه دوچرخه، چند دوچرخهسوار و مردی بر روی صندلی چرخدار منتظرند. چراغ راهنما سبز میشود. دوچرخهسوارهای پشت صندلی چرخدار پشت سر هم با صدای بلند زنگ میزنند که صندلی چرخدار کنار برود. مرد روی صندلی چرخدار با دستپاچگی خودش را کنار میکشد تا اول آنها رد بشوند. دوچرخهسوارها فاتحانه از کنار صندلی چرخدار رد…
بیشتر بخوانیددستت را میگیرم – داستان کوتاهی از آنی سومون
از مجموعه داستان «فرش سالن» نوشتهٔ آنی سومون Annie Saumont برگردان: غزال صحرائی – فرانسه آنی سومون (Annie Saumont) (۱۹۲۷ – ۲۰۱۷) نویسنده و مترجم زنِ فرانسوی است. او در خانوادهای متوسط پرورش یافت. مادرش آموزگار بود. از همان دوران کودکی به نوشتن داستان علاقه داشت. آنی سومون در رشتهٔ ادبیات مدرن تحصیل کرد و موفق به کسب مدرک کارشناسی ارشد زبان انگلیسی و اسپانیایی شد. در آغاز با ترجمههای درخشان از نویسندگان بزرگی همچون «جی….
بیشتر بخوانیدشمارش معکوس – شعری برای زمین
تالین ساهاکیان – آلمان توی ساحل شنی میجنگه یه لاکپشت با مرگ یه تکه تور سیمی راهِ گلوشو کرده تنگ اونطرف، یه حواصیل داره تقلا میکنه سخت نه، نه، پرواز ممکن نیست با بالِ آغشته به نفت تو دریا بهجای ماهی و میگو شنا میکنه زباله و پلاستیک با هزار شکل و رنگ و بو ریز و درشت، پهن و باریک نمیآره دیگه دریا برای ساحل، دُر و صدف هدیهاش قوطی و فلزه سیم و…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – خشم درونیشده
دوستان سلام جوالدوز هستم، دامت برکاته یه مدت نبودم، انگار نه انگار… هیشکی اصلاً دنبال ما هم نیومد و سراغی از ما نگرفت. میگن از دل برود هر آنکه مطلب ننوشت. اصن هیشکی منو دوست نداره. البته که نبایدم کسی یه جوالدوز رو زیاد دوست داشته باشه. طبیعیه، درد داره، بیان واقعیت اساساً درد داره. اونم با نیش سوزن. این مدت ایران بودم. رفتم یه سری بعد از چند سال به خانواده بزنم و دیداری…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – فرشتههای تکرنگ
مژده مواجی – آلمان مبلغان یکی از فرقههای مذهبی، شاهدان یهوه، که فقط در برلین شناخته شدهاند، برای تبلیغ فرقهشان زنگ درِ منازل را میزنند یا در شهر نشریههای تبلیغیشان را پخش میکنند. برای انجام کاری به مرکز شهر رفته بودم. اینبار، یکی از آنها دختر سیاهپوستی بود که با مجلهای در دست مردم را بهسوی خود میخواند. روی مجلهاش عکس فرشتهای با بالهای سفید که موهای بلوند و پوستی روشن داشت، دیده میشد. با نگاهش…
بیشتر بخوانیدشش شعر جدید از فرناز جعفرزادگان
فرناز جعفرزادگان – ایران ۱ زنی بخت خود را آگهی کرده جار میزند میانِ این همه هنجارِ خیابانهای هیز آقایان: خداحافظ دیگر دستان شما سقفی نمیشود تا گرهای کور را از روسری باز کند ۲ میپیچد مرد بر گلوی زن کلاف فریاد را و زن کلافه بیکلامتر از همیشه جارو میکشد تمام زندگی را ۳ چقدر فکر در من پر از لکنت نگاه میدود چقدر میان تن پرانتز باز حرف پرانتز بسته سکوت را به…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – چون مواظبش نبودم
رژیا پرهام – تورنتو پسرک و خواهرش مهدکودک من میآمدند. سالها قبل. خواهرش عاشق بادکنک سفید و صورتی بود و خودش بادکنکهای آبی را دوست داشت. تا یک روز که دیگر بادکنک نخواست. امروز اتفاقی توی پارک دیدمشان. خواهر شش سالهاش بادکنک دستش بود، ولی خودش نه. گفتم: «دیروز خونهٔ ما مهمونیِ دوستم بود و من الان کلی بادکنک توی خونه دارم. اگه حدس میزدم ممکنه توی پارک ببینمتون، همه رو همراه خودم میآوردم.» دخترک با…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زرد و آبی
مژده مواجی – آلمان من عینک زردرنگ به چشم دارم. همه چیز را زرد میبینم. اما تو عینک آبی به چشم داری. تو آبی هستی. چه اشتیاقی دارم تا با تو همصحبت شوم. تو را درک کنم. شوق کشف تو را دارم. من زردم و تو آبی. اما چشمم به تو که میافتد، رنگ دیگری را میبینم؛ رنگ سبز! عینک زردرنگم را جابهجا میکنم تا دقیقتر نگاه کنم. اما تو را همچنان سبز میبینم! کنارت عینکی…
بیشتر بخوانید