نوشتن به‌مثابهٔ پایداری؛ در سوگ شیوا ارسطویی

نویسنده‌ای از ایران با امضاء محفوظ 

شیوا ارسطویی، نویسندهٔ صاحب‌نام، شاعر و مدرس داستان‌نویسی، در روز تولد ۶۴ سالگی‌اش درگذشت. علت فوت ناگهانی او نامعلوم اعلام شده است؛ برخی مدعی‌اند که بر اثر ایست قلبی فوت کرده و برخی از کاربران می‌گویند که خود به زندگی‌اش پایان داده است، ولی هیچ‌یک از این دلایل به تأیید خانواده یا نزدیکان وی نرسیده و در حد شایعه باقی مانده است. 

شیوا ارسطویی متولد اردیبهشت ۱۳۴۰ در تهران بود. او داستان‌نویسی را اوایل دههٔ هفتاد نزد رضا براهنی آموخته بود و لیسانس بهداشت و فوق‌لیسانس مترجمی زبان انگلیسی داشت. او یکی از امضاکنندگان بیانیهٔ «۱۳۴ نویسنده» بود که در آن نویسندگان خواستار آزادی اندیشه، بیان و نشر آثار خود شده و به سانسور اعتراض کرده بودند. ارسطویی سابقهٔ تدریس داستان‌نویسی در دانشگاه را هم داشت و کارگاه داستان‌نویسی وانکا را نیز اداره می‌کرد.

از آثار این داستان‌نویس و مترجم فقید می‌توان مجموعه‌داستان‌های «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «آفتاب مهتاب»، «من دختر نیستم»، و رمان‌های «بی‌بی شهرزاد»، «افیون» و… را نام برد. رمان «افیون» او در ایران مجوز چاپ نگرفت. 

شیوا ارسطویی در تولید چندین فیلم مستند از جنگ ایران و عراق به‌عنوان مشاور کارگردان نقش داشت، زیرا در روزهای ابتدایی جنگ به‌عنوان امدادگر در جبهه حضور داشت. او همچنین به‌عنوان بازیگر در چند فیلم کوتاه حضور داشت؛ فیلم‌هایی که در جشنواره‌های داخلی و خارجی مورد توجه و تحسین قرار گرفته‌اند.

* * *‌ * *

شیوا مُرد.

و من هنوز در تلاشم این جملهٔ کوتاه و بی‌رحم را بپذیرم.

شیوا ارسطویی فقط یک نویسنده نبود. برای من، زنی بود که در عین شکنندگی، بسیار قوی بود؛ زنی که میان رنج و صبر، نوشتن را انتخاب کرده بود. هربار که کتابی منتشر می‌کرد، انگار پاره‌ای از جانش را از آتش بیرون می‌کشید. حالا اما دیگر کتابی در راه نیست. دیگر پیامی نمی‌رسد، صدایی، حرفی، جمله‌ای. سکوت مانده و دلی که نمی‌خواهد باور کند.

او رفت، و در رفتنش چیزی شکسته‌تر از همیشه شد.

در ایران زن‌بودن، خود به‌تنهایی دشوار است. نویسنده‌بودن دشوارتر، آن‌هم اگر زن باشی، تبدیل می‌شود به مبارزه‌ای مدام میان بقا و حذف. زن که باشی و بخواهی بنویسی، انگار از همان ابتدا با دست‌های نیمه‌بسته وارد میدان شده‌ای. نه‌فقط به‌خاطر جامعه‌ای که زن نویسنده را هنوز هم با شک و تردید نگاه می‌کند، بلکه به‌خاطر تاریخی پنهان‌شده از زنان خاموش، زنانی که نوشتند اما نادیده گرفته شدند، یا اصلاً فرصت نوشتن نیافتند. نوشتن، برای ما فقط یک عمل خلاقه نیست. یک‌جور پایداری‌ست، یک‌جور ایستادگی در برابر فراموش‌شدن.

تو را نادیده می‌گیرند، به حاشیه می‌رانند، صدایت را بی‌اثر می‌کنند و اگر موفق شدی، تنهایت می‌گذارند. شیوا بسیار موفق بود و به‌همین دلیل این تنهایی را سال‌ها بر دوش کشید؛ اغلب اوقات لبخند می‌زد، اما در پس لبخندش، سایه‌ای از خستگی و غمی کهنه موج می‌زد. گاهی فکر می‌کنم تنهایی در این کشور، شکل مؤنث دارد، و گاهی خود را در قامت زنی درمی‌آورد که حتی در اوج موفقیت، در اعماقش تنهاست. زنی که شب‌ها با خود حرف می‌زند، با واژه‌ها معاشقه می‌کند، اما در سکوت خانه‌اش کسی نیست که صدایش را بشنود، دردش را بفهمد.

شیوا ارسطویی، عکس از ویکی‌پدیا
شیوا ارسطویی، عکس از ویکی‌پدیا

شیوا همیشه نوشت، حتی در بزنگاه‌هایی که دیگران سکوت کردند. دربارهٔ زنان نوشت، دربارهٔ زندگی، علیه سانسور، و دربارهٔ رنج تبعیض نوشت. صدایش صریح بود، حتی وقتی تلخ بود. می‌دانست زن‌بودن و صریح‌بودن هزینه دارد، اما باز هم نوشت. خودش را در سایهٔ هیچ نام بزرگی پنهان نکرد. تنهایی‌اش را پشت تصویرهای قلابی از موفقیت مخفی نکرد. او در میدان بود؛ زخمی، اما ایستاده. در جامعه‌ای که زن را هنوز هم بیشتر به‌عنوان مادر، همسر، یا معشوقه می‌بینند تا به‌عنوان فردی مستقل و صاحب صدا. نویسنده‌‌بودنِ یک زن، عملی رادیکال است. عملی که با هربار نوشتن، مرزها را عقب‌تر می‌برد. با هر کتاب، هر مقاله، هر جمله، ما مشعل را به نسل بعدی می‌سپاریم. حتی اگر این مشعل گاهی لرزان و کم‌نور باشد.

شیوا، و زنانی مثل او، نوشتند نه‌فقط برای خودشان، بلکه برای زنانی که هرگز شنیده نشدند. برای آن‌ها که در سکوت مُردند. برای نسلی که شاید روزی بتواند بی‌هراس از نگاه‌ها، از قضاوت‌ها، از سانسورها، فقط بنویسد.

و شاید آن روز، نوشتن دیگر معادل جنگیدن نباشد. فقط خلق‌کردن باشد؛ فقط زندگی.

درست است که شیوا نویسنده‌ای برجسته بود، اما شاید همین موفقیت‌ها و پشتکارش، در عین درخشش، بیشتر از همه او را از دیگران دور کرد. در جامعه‌ای که برای زنان فقط جایگاه‌های خاصی قائل است، موفقیت زن به‌معنای افتادن در باتلاق تنهایی است. شیوا با وجود تمام موفقیت‌هایش، مانند بسیاری از زنانی که از جامعه‌ای مردسالار گذر می‌کنند، در نهایت به تنهایی رسید. 

و بعد، خبر آمد که او رفته است. می‌گویند خودخواسته بوده اما هنوز تأیید نشده است.

و ما ماندیم با بغض، با خشم، با سؤالات بی‌پاسخ.

او چرا باید این‌گونه برود؟

زنی که سال‌ها نوشت تا جهان را اندکی قابل‌زیستن کند، چرا نتوانست در آن بماند؟ 

شیوا در زندگی، مانند بسیاری از زنانی که در جست‌وجوی حقیقت و عدالت‌اند، نمی‌توانست و نمی‌خواست در قالب‌های ازپیش‌تعیین‌شده جای بگیرد. او همواره با صدایی بلند نوشت، و در این راه، به مبارزه با همهٔ موانع اجتماعی و فرهنگی برخاست. شیوا همیشه می‌گفت: «نویسنده‌ها، زن‌ها یا مردها، همیشه با سیستم درگیر هستند، اما این درگیری هیچ‌گاه نباید ما را از نوشتن و اعتراض بازدارد.» این جملهٔ او همچنان در ذهن من می‌چرخد، همان‌طور که آثارش در ذهن خوانندگانش باقی خواهد ماند.

اما شیوا حتی در رفتنش هم خاموش نماند. خاک‌سپاری‌اش روزی تاریخی برای زنان ساخت. پرفورمنسی باشکوه از قدرت زنانه در سرزمینی که می‌خواهند صدای زنان شنیده نشود.

روز خاک‌سپاری‌اش، برخلاف تمام سنت‌های کهنه و قواعد نانوشته، زنان تابوتش را بلند کردند؛ صحنه‌ای که نفس‌ها را بند آورد. دستان زنان زیر وزنی که قرن‌ها از آن‌ها دریغ شده بود. تابوتی بر دوش زن‌ها، و نه‌فقط تابوت شیوا، بلکه تابوت سنت‌های پوسیده‌ای که همیشه خواسته‌اند زن را از مرگ هم کنار بزنند.

عکس از سحر مهران
عکس از سحر مهران

تابوتی که روزها و سال‌هاست بر دوش مردان بوده، به دست زنان منتقل شد و این خود یک انقلاب نمادین بود. زنان در آن لحظه نشان دادند که در هیچ عرصه‌ای کمتر از مردان نیستند، حتی در عرصه‌ای که به‌طور سنتی تنها برای مردان به‌عنوان «حق» شناخته شده است. حرکت زنان در روز خاک‌سپاری شیوا، نه‌تنها یک اقدام برای تلاشی در برابر تبعیض جنسیتی بود، بلکه یک اعتراض تاریخی بود به مردسالاری حاکم بر جامعه. این اقدام چیزی بیشتر از یک نماد بود؛ یک کارِ عملی که به‌روشنی در برابر همهٔ آن‌هایی که در طول تاریخ خواسته‌اند زنان را از فضاهای عمومی حذف کنند، ایستاد.

آن روز، زنان نه‌فقط شیوا را بدرقه کردند، بلکه صدایی شدند در برابر مردسالاری؛ فریادی در برابر سکوت. حرکتی کوچک، اما بزرگ؛ یک لحظهٔ تاریخی.

بسیاری گفتند: «شیوا حتی پس از مرگ هم راه را باز کرد.»

و راست می‌گفتند.

شاید اگر زودتر به فریادش گوش داده بودیم، امروز نباید برایش چنین می‌نوشتیم.

شاید اگر تنهایی را، این بیماری خاموش زمانه را، جدی‌تر می‌گرفتیم، هنوز میان ما بود.

عکس از جواد رنجبر
عکس از جواد رنجبر

شیوا رفت، اما آن تصویر از آن روز، آن دستانِ کشیده زیر تابوت، آن بغض‌های گره‌خورده با جسارت، آن همبستگی زنانه با پوشش اختیاری، هنوز مانده، و چیزی را در ما را بیدار کرده است.

شاید در تنهایی‌اش، چیزی از امید برای کسانی که بعد از او می‌آیند، باقی گذاشته باشد. شاید یادمان بیفتد که هیچ زنی نباید در تنهاییِ گسسته‌ای که جامعه برایش می‌سازد، جان دهد.

شیوا جان، تو رفتی، اما ما هنوز می‌نویسیم. در اتاق‌های کوچکمان، پشت لپ‌تاپ‌هایی که برقشان از درد می‌درخشد. در حاشیهٔ روزمرگی‌هایی که خسته‌مان کرده، میان تربیت بچه، فشار معیشت، و سایهٔ سانسور. گاهی با اسم خودمان، گاهی با نامی مستعار، گاهی بدون امید به چاپ. فقط برای آنکه زنده بمانیم. تو رفتی و ما تو را نه‌فقط با داستان‌هایت، که با زندگی جسورانه‌ات، با رفتنت، و با حضورت در آن لحظهٔ شکوهمند خاک‌سپاری، به یاد می‌سپاریم.

باشد که نوشتنت، فریاد تنهایی‌ات، و آن تابوتِ سنگینِ روی دوش زنان، هرگز فراموش نشود.

ارسال دیدگاه