کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دل‌شوره و کلافگی از جنگ

مژده مواجی – آلمان

صبح زود بیدار شد و دوش گرفت. چای را درست کرد. خودش را آمادۀ بیرون‌رفتن کرد، سریع چای را در استکان ریخت تا از داغی بیفتد، و وسایل سفر را جمع‌وجور کرد. چای را نوشید و کلوچه‌ای به دهان گذاشت تا راهی فرودگاه شود. دیشب زود خوابیده بود تا صبح زود از خواب بیدار شود و به‌موقع به پرواز برسد. به اسنپ زنگ زد و راهی فرودگاه شد. شهر خلوت بود و نسیم خنک پاییزی از پنجرۀ نیمه‌باز ماشین به داخل می‌وزید. رانندۀ اسنپ گفت: «انگار خیلی از پروازها کنسل شده‌اند. خدا آخر و عاقبتمان را به خیر بگذراند. دنیای ناآرامی شده.»

– بخشی از پروازها کنسل شده. برای من اما پیامکی از لغو پروازم نیامده. من امروز برای انجام کاری به تهران می‌روم و شب هم برمی‌گردم. امیدوارم همه‌چیز خوب پیش برود، چون از قبل کارم برنامه‌ریزی شده.

به فرودگاه که رسیدند، از ماشین پیاده شد. جمعیت زیادی روبروی فرودگاه ازدحام کرده بود. از درون آن‌ها راهی پیدا کرد و خود را به‌زحمت جلو برد؛ به نزدیکی در شیشه‌ای بزرگ ورودی. در آن همهمۀ ناآرام صدای گلایه‌مند همه بلند بود. 

– تمام پروازهای امروز لغو شده‌اند. 

– برای انجام کار مهمی باید به تهران می‌رفتم. حالا چه کنم؟

– می‌گویند که بدون کسر جریمه کنسلی پولمان را پس می‌دهند.

– کسر جریمه؟! مسخره است. چیزی هم باید به ما بدهند؛ حتی هزینهٔ تاکسی تا فرودگاه. تمام کارمان معلق مانده.

– خودشان می‌بندند و باز می‌کنند.

– از کار و زندگی ماندیم امروز. 

– یعنی راست‌راستی قرار است جنگ بشود؟

– مشخص شده که از چه تاریخی دوباره پروازها از سر گرفته می‌شوند؟ 

– هر روز یک خبری. هر روز همین آش و همین کاسه. دل توی دلمان نیست. 

– معذرت‌خواهی هم کردند؟

– من از راه دور آمده‌ام؛ ۹۰ کیلومتر تا اینجا فاصله. مأموریت اداری داشتم و با هتل تسویه‌حساب کردم. حالا کجا بروم؟

جمعیت انبوه‌تر می‌شد. دخترکی پاهای مادرش را محکم گرفته بود و بدون اینکه پلک به هم بزند با چشم‌های درشت سیاهش به بالا نگاه می‌کرد؛ به ازدحام آدم‌بزرگ‌های اطرافش و حرف‌هایی که از روی کلافگی ردوبدل می‌کردند. پای مادرش را کشید و پرسید: «مامان، چرا پرواز نمی‌کنیم؟»

مادر دستی به سر دخترش کشید و آه‌کشان گفت: «مامان‌جان، امروز کلاً هواپیماها پرواز نمی‌کنند. ببین؛ همه مثل ما هستند.»

دخترک سرخ شد، اشکی روی گونه‌اش غلتید، لباس مادرش را کشید و با بغض گفت: «چرا همه حرف جنگ می‌زنند. من می‌ترسم. برگردیم خانه.»

مادر با چشم‌های نگرانی که مرتب پلک‌هایش را به هم می‌زد، دخترک را به خودش فشار داد، دستش را گرفت و از فرودگاه دور شد. 

ارسال دیدگاه