بنیامین عباسی – ترکیه
زرد گفت: «تا کی میخوای به اونطرف میلهها نگاه کنی؟»
آبی نوکش را به چوب وسط قفس کشید و جواب داد: «تا وقتی که بتونم راهی پیدا کنم.»
– واقعاً؟ هنوز امید داری؟ بعد از اینهمه کلهکوبیدن به میلهها، بعد از اینهمه نوکزدن به در، هنوز امید داری؟
– جز امیدداشتن، کاری از دستم برنمیاد.
– شاید با بچهدارشدن رویهٔ زندگیت عوض شد…
– آه، شروع نکن دوباره. رویهٔ زندگی من عوض میشه یا تو به آرزوت میرسی؟
– خب مگه حق من نیست که مادر بشم؟
– تا وقتی توی این قفس کوفتی هستی نه، حقت نیست مادر بشی.
– آخه مگه این قفسِ بهقول تو کوفتی چشه؟ چیش کمه؟ آب و غذا داریم، سرپناه و گرما داریم. واقعاً بهترین شرایط برای بچهدارشدنه؛ بچهدارشدن بدون ترس حملهٔ مار و روباه و کوفت و زهرمار اون بیرون. وای خدای من، وقتی به نشستن روی تخمهام فکر میکنم، عقل از سرم میپره. چرا مقاومت میکنی؟
– خسته نمیشی همیشه همین دلایل رو میاری؟
– هیچوقت جواب ندادی؛ هیچوقت برات مهم نبوده که جواب بدی. همش از لای این میلهها زل زدی به بیرون زل زدی به اون بیرونی که پر از کلاغه، کلاغهایی که از من و تو مرغ عشق قویترن. کلاً دوست داری جایی زندگی کنی که مرگ بیخ گوشت نفس بکشه. من ترجیح میدم توی این قفس بچهدار بشم تا اینکه اون بیرونِ وحشی بچهدار بشم.
آبی از بالا به پایین پرید و چند جرعه آب نوشید و دوباره به چوب وسط قفس و تقریباً نزدیک به زرد پرواز کرد و گفت: «بچه قبل از آب و غذا داشتن، نیاز به آزادی داره، چیزی که توی این قفس نیست. ما پرندهایم. هویت ما پروازه، چیزی که توی این قفس نیست. بچهدار بشیم؟ بچهمون حتی نسیم رو روی بالهاش حس نمیکنه. باید بشینیم و آبشدنش و نگاه حسرتبارش به گنجشکها رو ببینیم. تازه اگه شانس بیاریم و توی همین قفس نگهش داره که من فکر میکنم خیلی بعید باید باشه.»
حرفهای آبی آنقدر منطقی و البته تلخ بود که دهان زرد را دوخت. زرد دیگر حرف نمیزد و فقط پرهایش میریخت. به پایین پرید و خودش را با ارزنها سرگرم کرد. چند دقیقهای گذشت و آبی دوباره خودش را درگیر بازکردن قفس کرد بدون آنکه حتی توجهی به زرد کند. اصلاً شاید برای همین بود که زرد بچه میخواست. همین دیدهنشدنها و نفهمیدهشدنها باعث میشد که زرد به هرچیزی چنگ بزند. زرد هم میدانست که قفس شرایط داشتن بچه را ندارد اما تنها دستاویزش شاید همین بچهای بود که برای داشتنش همکاری آبی لازم بود و آبی همین یک خواسته را هم برآورده نمیکرد. با تمام این حرفها باز هم آبی را دوست داشت، شاید چون انتخاب دیگری نداشت و چارهای جز خرج عشقش برای آبی نداشت، نمیدانم.
زرد بهسمت در چرخید و گفت: «میشه اینقدر سرت رو نکوبی به در و دیوار؟ اون زخم بالاسرت جزئی از بدنت شده دیگه، به خودت یه استراحت بده که اگه تونستی آزاد کنی خودت رو، جونی داشته باشی حداقل از خونه بتونی بزنی بیرون.»
– میبینی؟ حتی انقدر ارزش نداریم که پانسمانمون کنه.
– کلاً آرمانی که داری کورت کرده! احساست مرده، بدنت محبتت رو پس میزنه.
سکوت آبی نظر زرد را تأیید میکرد و این تأییدکردن باعث ریزش بیشتر پرهای زرد میشد. صدای در اتاق، ریتم قفس را به هم ریخت. انسان داشت وارد اتاق میشد، با آن قد متوسط و شکم چاق و ریش بلندش که از دور شبیه سایهای پهن شده بود. آبی جلوی زرد قرار گرفت.
سایهٔ آدم داشت نزدیک و نزدیکتر میشد. هرچه آدم نزدیکتر میشد، وجود آبی کمرنگتر میشد. انسان که به قفس رسید دیگر خبری از آبی نبود. زرد دوباره از رؤیا رها شد و یادش آمد که همان زخم سر آبی او را از پا درآورده بود. زرد از رؤیا که رها میشد، بدندرد به سراغش میآمد. بدندردی که بهخاطر کوفتگی ناشی از کوبیدهشدن به میلهها میآمد. زرد پرندهٔ تنهایی شده بود که با یاد آبی زنده مانده بود. انسان با بیاعتنایی به زخمهای زرد، ظرف غذا را پر کرد و سوتزنان اتاق را ترک کرد. با رفتن او، زرد مثل همیشه شروع کرد به کوبیدن خودش به میلهها، این کار را تا بیهوششدن ادامه میداد. وقتی بیهوش به کف قفس میافتاد، تازه سروکلهٔ آبی پیدا میشد. زرد امید داشت به پیروزی آبی…