قوی سیاه – داستان کوتاهی از منصور علیمرادی

منصور علیمرادی۱ – ونکوور

تذکر: خوانندگان گرامی لطفاً توجه داشته باشند که این متن حاوی محتوای اروتیک است.

سینهٔ قایق که بر ساحل شنی نشست، رحمانِ ناخداعبدالله کُلتش را از پر شال بیرون کشید: «خلاص می‌کنم این ولدالزنا را.» ناخدا مچ دستش را گرفت: «باید زجرکُش شود به زهر.» دست‌هایم را باز کردید، سارُق را که نیم تای نان و یک بطرِ آب در آن بود، به دستم دادید و پرتم کردید توی ساحل. ناخداعبدالله صدا زد: «امیدوارم زودازود سقط نشوی تا مارها تنت را بکنند کیسهٔ زهر. یک‌دانه دخترم را به ناحق چرا کُشتی؟» گفتم: «نکُشتم بی‌مروت!» صدای رحمان لرزید: «برمی گردم تا اگر نمرده باشی سقَطَت کنم.»

دو شبانه‌روز است کله‌ام عین رادارِ پادگانِ «لِنگه» می‌چرخد. غفلت کنم، بر بادم. اولین جفتِ مار را کدام خیرندیده انداخت به این جزیرهٔ نامسکون؟ سر و تهش را بگیری به دوهکتار هم نمی‌رسد. این چه سرنوشتی بود که تو ساختی ناخداعبدالله؟ هرچه با خون دل در کویت درآوردم، بخشیدم به تو که دخترت را به من بدهی. تو لنج خریدی و من با زنم و دکه‌ام خوش بودم. دسترنج روزگارم را دادم، دستمزدم را چطور پس دادی؟

آفتاب گُر گرفته در آن بالا. آبِ دور مغزم در جمجمه به قُل‌قُل افتاده. زلِ آفتاب نشسته‌ام بر دماغهٔ این صخره، عین چلپاسه زهر از حرارتِ روز می‌گیرم. 

دلم می‌خواهد کله‌های آن دو کهربایی را که زیر کُندهٔ روبرو کمین کرده‌اند، با سنگ له کنم. می‌ترسم مابقی جری‌تر شوند و از همه‌جا هوریز کنند. زبان‌های دوشاخشان عین فنر از پوزه‌های مثلثی بیرون می‌جهد و جمع می‌شود. هرچه حرارت آفتاب بوده جذب کرده‌اند و کرده‌اند زهر. این جزیره جزیرهٔ خدا نیست، خاک ابلیس است. 

گفتم: «شیخ من نکشتم، ناخدا بی‌حساب می‌گوید. تو که نمایندهٔ شریعت هستی، تو بگو.» ریش بلندت را خاراندی: «نمی‌خواهی که بگویی کار آن فرنگیِ بی‌دین است؟» 

گوشهٔ ساحل شنی روی صندلی حصیری نشسته بود و به کشتی غول پیکر انگلیسی در میانهٔ دریا نگاه می‌کرد: «حال شما کوب یاکوب؟» بلند شدی، آمدی زیر سایبان، روزنامه‌ات را گذاشتی روی جعبه‌های خالی کانادادِرای، شش اسب در روزنامه می‌دویدند. اسبی عربی پیشاپیش همه می‌تاخت، انگار حیوان را واکس زده باشند، از سیاهی برق می‌زد. دستت عین برف سفید بود. خنده‌ام گرفت. «با چی کَندید یاکوب؟» گفتم: «مستر صاحب! به اینکه ما دو نفر عین روز و شبیم در کنار هم.» خندیدی و گره کراواتت را شل‌تر کردی. صدای عود از محلهٔ عرب‌ها می‌آمد. قایق‌های باری بشکه‌های نفت را از ساحل به کشتی می‌بردند. داشتم در هاون برنجی نخود می‌کوبیدم تا فلافل بپزم. لبهٔ هاون را گرفتی و با دقت وراندازش کردی: «یاکوب چگدر پول؟» خندیدم: «مسترصاحب برای این؟ فدای سرتان.» سیگاری تعارفم کردی. گفتم: «خانهٔ مادربزرگم بود، آوردم. شما برای چه می‌خواهید؟» گفتی: «بزرگ مادرِ من دوست داشت.» گفتم: «می‌دهم پادویتان بیاورد منزل.»

اسکلت‌ها در جای‌جای جزیره به سفیدی چرک می‌زنند. آفتاب گوشت و پوستشان را لیسیده. باد در دهان جمجمه‌ها می‌افتد، پوست سفید مارها را دانه‌دانه از لای بوته‌ها جمع می‌کند و به دریا می‌اندازد. چربیِ جنازه‌ها خاک را کدر کرده. لابد مارها تنشان را کرده‌اند کیسهٔ زهر. ضجه‌ها زده‌اند و زجرکُش شده‌اند. گفتم: «شیخ! اگر نمی‌دهیدَم به دست قانون، مرا با تیر بکشید.» گفتی: «عُرفِ اجدادی است، هرکس گناه کبیره کند، تقاص پس می‌دهد، یعقوب. برای یک وعده آب و غذا می‌کنند به همراهت، از مرگ آنی که بهتر است.» 

قوی سیاه - داستان کوتاهی از منصور علیمرادی #ادبیات #داستان #داستان_کوتاه

خدا عمرت بدهد، قاسم. همین که ناخداعبدالله خواست پوزهٔ قایق را بچرخاند، صدا زدی: «دست نگه دارید، کار من با این حرامزاده تمام نشده.» خودت را رساندی به من و تن و بدنم را گرفتی زیر مشت و لگد. همین‌طور که نفس‌نفس می‌زدی گفتی: «برمی‌گردم و می‌برمت یعقوب، دوام بیاور.» بعد شوت کشیدی زیر خایه‌هایم و چیزی انداختی توی یقه‌ام. قایق که دور شد، دیدم این کبریت است.

هیزم‌های ساحل شنی را جمع کردم، نوار صخره‌ای جزیره را با هزار بیم از حاشیهٔ درختان حَرا دور زدم تا رسیدم به این پوزه. پشتش پرتگاه است و می‌شود از روبرو مراقب بود. حصاری از آتش درست کردم و خودم در میانه نشستم. می‌پختم و می‌ساختم، دمی بود که چربی‌هایم چکه کنند. 

هوی! کجا؟ یک وجب دیگر جلوتر بخزی سرت را با همین سنگ له می‌کنم مادرقحبهٔ سیاه.

گفتی: «دست‌های گُنده‌ات را دوست دارم، دیلاقِ دراز.» سینهٔ رک‌کرده‌ات مثل جوجه‌کبوتری ترسیده در لانهٔ دستم جا خوش کرد. موج در کفل‌هات افتاد. برایت یک جفت گوشواره خریده بودم از دکان «شفیق کویتی»، دم بازارِ لاری‌ها. پرسیدی: «گنج درآوردی؟» گفتم: «رفیق شده‌ایم. امروز ده پوند گذاشت گوشهٔ سینی. باید تو ببینی‌ش.» لالهٔ گوش چپت را بوسیدم. انگار لب به استکان چای داغ بزنم. دستم قرار نداشت و زیر پیراهنت می‌گشت. گفتی: «رختخواب پهن کرده‌ام روی پشت بام.» 

انگار از روی جهنم می‌وزد این باد. گرمای زیادی آدمی را هلاک می‌کند، زیور. چه در تن تو باشد چه در «جزیرهٔ ماران.» داغی تنِ تو نم داشت، این جزیره هم شرجی است. توی رختخواب در بغلم حلقه زدی، مثل ماری که پای آن بوته است. پاهایت دور کُندهٔ پاهایم پیچید، عین آن «زنگی» بر تنهٔ حَرای روبرو. بوی دریا می‌آمد و کوهان‌های کفل‌هات کم کم در گودی کمرگاهم موج برمی‌داشت. با شب یکی شده بودیم و دستم قرار نداشت. لب‌هایم از ماهورِ سینه‌هایت سُر می‌خورد و در درهٔ ران‌هایت می‌چرید. موج در ساحل سر به صخره می‌کوبید. باد در بادگیر خانه می‌چرخید. گفتی: «بادبان‌هایت را علم کن جاشو!» گفتم: «دریا طوفانی است؟» گفتی: «تیرکِ بادبان میانی کو؟» 

گفتم: «تو مادیانِ نوزین منی، زیور.» نفس‌نفس می‌زدی: «بتاز پدرسگ، بتاز!» گفتم: «عرق کرده‌ای.» گفتی: «مادیان عرق‌کرده را بایستانند، می‌ترکد.» گفتم: «عرقِ تو عطر دارد.» گفتی: «از عرق‌هایی که به فرنگی می‌دهی بیاور.» به‌تاخت از دنیا دور می‌شدیم، از کوه‌ها و دشت‌ها می‌گریختیم و باد رم می‌کرد. اسبی شیهه می‌کشید، در بن‌بست حصاری گیر افتاده بود، شیهه می‌کشید و سُم بر زمین می‌زد. بعد که صدای گیراکِ پرنده‌ای از نخلستان برخاست، دریا یکهو از هیمنه افتاد.

ریزموجی هنوز در برکهٔ تنت بود. سرت را برگرداندی: «پدرسگ! تو نریانی یا نره‌خر؟» 

جنازه‌ات را که امواج به ساحل آوردند، جاشوهای محلهٔ «سوراپ» به گریه افتادند. باد در خیابان اصلیِ شهر غریوه کشید و سوت کارخانهٔ پتروشیمی به صدا در آمد. جنازه‌ات را دریا غریبانه به ساحل‌نشینان تحویل داده بود. جنازهٔ زیباترین دخترِ محلهٔ سیاهان را. 

قاسم گفته بود: «می‌آیم.» می‌آمد؟ هیچ بنی‌آدمی نتوانسته جان سالم از این جزیره به در ببرد که دویمی‌اش من باشم. نه عیسای عسل‌فروش، نه طیبه، زن هوشنگ‌غربتی، نه ابوالفتاحِ پدرمرده. دارم تقاص مرگ تو را پس می‌دهم، ابوالفتاح! ده سالِ پیش که به اینجا آمدم نوزده سالم بود. یادت هست؟ آورده بودیم بیندازیمت به جزیرهٔ ماران. راپورتت را داده بودند خانه‌خراب، با زن عبدالماجد می‌خوابیدی که خودش به قَطَر بود. چه جرئتی داشتی تو، پسر! شیخ گفت: «عرب‌ها شوخی ندارند کشتار می‌کنند.» تو سیاهزادهٔ خری بودی، ابوالفتاح! 

نیمه‌های شب بود، رفتیم به محلهٔ عرب‌ها، ده پانزده جوان ورزیده. منزلِ عبدالماجد را محاصره کردیم، زن تپل بود و مثل فرنگی‌ها سفید. سرت را روی ران‌های زن گذاشته بودی و انگشت میانی‌ات روی حلقهٔ ناف او می‌گشت. می‌شنوی چه می‌گویم، ابوالفتاح؟ می‌دانم که همین نزدیکی‌ها پرسه می‌زنی. دیگر با وجود این‌همه نَحسی از روح مرده نمی‌ترسم. سرشار کیف بودی، ابوالفتاح، دست حنازدهٔ زن توی موهای مجعدت می‌گشت. پستان‌هایش مثل دو انبهٔ درشت و رسیده بود. آب دهانم را به‌سختی پایین دادم، آب دهانم بندآمدنی نبود. داشتم از کمر شُل می‌شدم، ابوالفتاح. سرم گیج می‌رفت. نوکِ سینه‌های زن عینِ مَرمیِ فشنگِ کُلتِ بیرون زده بود. 

ما در آن قایق شش نفر بودیم. ناهار را روی دریا خوردیم، دست و پای تو بسته بود. لقمهٔ نان را که به دهانت گذاشتم، تُف کردی. گفتی: «یعقوب، تو یکی مرد باش و نکن.» گفتم: «فرمان شیخ است، ابوالفتاح. حرف شیخ، حرفِ شریعت است.» وقتی پیاده‌ات کردیم، خورشید پر از خون بود. 

اسکلت تو کدام یک این‌هاست، ابوالفتاح؟ آن‌که به پشت روی صخره‌های متخلخل افتاده؟ نه، تو رشیدتر از آن قواره بودی که می‌بینم. این تودهٔ چرک که همسایهٔ من است؟ نه، تو استخوان‌بندی درشت‌تری داشتی. تو سیاه رعنایی بودی و ران‌هایت عین رانِ رستم بود. شاید همین استخوان درشت که در دست من است و با آن مارها را رم می‌دهم، استخوان پای تو باشد. این جزیره خوش‌قواره و تماشایی است، ابوالفتاح، افسوس که در تملک افعی‌هاست.

یک جرعه آب نگه داشته‌ام به مکافات، اما گلویم عین خشتِ خام، خشک است. لیچالیچ عرقم. «از همان عرق‌ها که به فرنگی می‌دهی بده.» روز بعد کنار حوضِ حیاط نشسته بودی و عق می‌زدی. گفتم: «زیور، زیاده‌روی کردی!» گفتی: «تو هم دیدی دمُ خر زیر پالان گیر است، زیاده‌روی کردی، پدرسگ.» گفتم: «می‌برمت فرنگی ببینی.» زنده شدی: «می‌بری؟» گفتم: «غروب بیا دمِ دکه.» آمدی. فرنگی نشسته بود روی صندلی حصیری. قایق‌های باری بین ساحل و کشتی در رفت و آمد بودند. پنج‌سیری عرق را با دو سیخ جگر گذاشتم روی میز. سر از روزنامه برداشت و نگاهش از قامتِ کشیدهٔ تو بالا رفت: «وَو بیوتی‌فول!»

گفتم: «یخ؟»

گفت: «بیوتی‌فول، وَو!»

از دور سلام کردی، باد در چادر نازکت افتاد، پرسیدی: «این چرا عین سگِ گَرِ «ننه عمران» هی وَوَ فول‌فول می‌کند؟»

گفتم: «رسم فرنگی‌هاست، چُم.۲»

گفتی: «عین چی سفید و بور است، این پدرنامرد. می‌بینی؟»

فرنگی نیم بَر نشسته بود و لبخند می‌زد: «بلَک سوان، بلَک سوان.۳»

پرسیدی: «این پدرسگ چه گفت؟»

گفتم: «چُم!»

سیگارش را گوشهٔ سینی خاموش کرد و دم گوشِ پادواَش چیزی گفت. پادو آمد زیر سایبان: «ارباب می‌گوید، همهٔ نوشیدنی‌های امروز دکه‌ات را می‌خرد به قیمت خوب. گفت ببرم به خانه‌اش.» 

وقتی دست فرنگی بر کشالهٔ ران‌هایت می‌لغزید، چه حالی داشتی؟ به آن مادرقحبه هم نهیب می‌دادی که مادیانِ به‌عرق‌نشسته را یکهو رها نکند؟ چقدر روی این صخره بالا بیاورم؟ ته گلویم مثل زهر همین مارها تلخ است. 

داشتم از پا در می‌آمدم، سرم گیج می‌رفت. استخوان پا را برداشتم و برخاستم، گفتم به‌زور هم که شده یک گُلِ سایه از دست این مادرقحبه‌ها درمی‌آورم. بیست درختِ حَرا در پنجاه قدمی‌ام باشد و خورشید خون تنم را بخار کند؟ گردن که راست می‌کردند، می‌کوبیدم روی کله‌هایشان، پوزه‌های مثلثی‌شان از جا می‌جهید و مثل کش تنبان برمی‌گشت. رسیدم به اولین درخت. اسکلتی در سایه افتاده بود و «گَرزه» ماری لای دنده‌هایش می‌چرخید. تا جایی که یادم می‌آید، ابوالفتاح ساعت مچی نداشت. کلاف تن‌هایشان یکی‌یکی وا شد. از سایه درآمدند. زل زده بودند توی چشم‌هایم. یکهو اَشلَمه کشیدند. یک هَنگ مارِ جنگی از همه‌رنگ. عین سگِ کتک‌خورده پا زدم به دو و برگشتم سرِ دماغه.

خنکای خانه کجا و این جَهرِ۴ جهنم کجا، زیور؟ اسکناس‌ها را گذاشتم کف دستت، گفتی: «داریم دارا می‌شویم از بالای این فرنگستانی.» گفتم: «دیدی چه آدم نازنینی بود؟» گفتی: «فردا برایش غذا ببریم گناه دارد.» غذا می‌خواهم، زیور. گرسنگی بیشتر فشار بیاورد سر و دُم یکی از این ابلیس‌ها را با سنگ می‌زنم و روی آتش کباب می‌کنم. 

«خارجی‌ها چه می‌خورند، یعقوب؟ کلمبا می‌خورند؟» 

«پس که چه.» 

«قلیه‌ماهی چطور؟»

«می‌خورند.»

«هواری، مهیاوه؟»

«می‌خورند.»

«ترشی گارم زنگی چطور؟ دوغ سرحدی با خرمای نگار؟»

گفتم: «اُهو، مگر می‌خواهی علوفه به گاو بدهی؟» 

غذاها را چیدم روی میز، حیرت کرد. پاچه‌های شلوارت را بالا زده بودی و ایستاده بودی روی خطِ آب، موج‌های سفید ماهیچه‌های مسیِ پاهایت را لیس می‌زدند. گفت: 

بلَک سوان، بلک سوان

این دِ پرژن اِندِگو سی۵

از پادو پرسیدم معنایش چه می‌شود؟ گفت: «ارباب دعوتتان می‌کند برای شام.» 

قوی سیاه - داستان کوتاهی از منصور علیمرادی #ادبیات #داستان #داستان_کوتاه

خانهٔ معین‌التجار را اجاره کرده بود در محلهٔ مینابی‌ها. دور میز نشستیم. گفت: «من استیک پَزید.» خدایا، دارم می‌پزم، لااقل ابری سایبانم کن. پرسید: «شما دوست داشته شده استیک؟» هاج و واج نگاهم کردی. روی میز شمع گذاشته بود. پرسید: «شاراپ، ایرانین عَرَک، ودکا، چی؟» گفتی: «بخورم؟» نتوانستم بگویم نه. منِ سگ‌پدر نتوانستم که بگویم نه! گفتی: «این‌که نمی‌رود برای کسی تعریف کند.» گفت: «لَم استیک!۶» گفتی: «چه زِرزِر می‌کند یک بند؟» گفتم: «چُم.» تکه‌های گوشت را که گذاشت توی پیش‌دستی، از خنده ریسه رفتی: «کباب خودمان است که.» مادرقحبه هم خندید. صورتت گُر گرفته بود. حرف می‌زد و تو ادایش را درمی‌آوردی، قاه‌قاه می‌خندید: «فانی، فانی.۷» احساس کردم پایهٔ صندلی دارد زیر پایم لق می‌زند. دل‌شوره داشتم. تهوع دارم. چادرت افتاده بود روی شانه‌ها، هر چه اشاره می‌کردم، سَرفَهم نمی‌شدی. تهوع دارم. به گردن‌بندت دقیق شده بود: «به مروارید پول داد کوب یاکوب.» چادرت را کشیدی روی سر، گفتم: «دولت صید مروارید را قدغن کرده.» شمع‌ها رو به خاموشی بود. دیگر پلک‌هایت به‌سختی باز می‌شدند. 

آفتاب سُر خورده به‌سمت روزنشین، سایهٔ درختان حَرا را دارد از زیر پایشان جمع می‌کند. دمدمای سحر بود، چشم‌هایم دَمی به هم آمد، دست لطیفت از یقهٔ پیراهنم خزید داخل و روی سینه‌ام چرخید. سرِ سینه‌ام را خیس بوسیدی. پایین تنه‌ام گُر گرفت. به خودم می‌گفتم خدا را صدهزار مرتبه شکر که همهٔ این‌ها خواب بد بوده. گلویم را لمس کردی، زیر گوش‌هایم را، گفتم: «آخ، زیور!» گفتی: «فوووش!» از جا جهیدم و کمر آن ابلیس به دستم آمد. پرتش کردم توی دریا. تنم مثل بیدِ دم باد می‌لرزید. زده بود زنده نبودم. به گریه افتادم. 

نه سیاههٔ کوهی و نه پرهیب قایقی. کشتی انگلیسی داشت از کنار قایق ناخدا می‌گذشت. سینهٔ آب را شخم می‌زد و پیش می‌رفت. کوهی روان در میانهٔ آب. داشتی به خانه‌ات برمی‌گشتی، بی‌شرف! فرش خانه‌ام را می‌بردی برای خانه‌ات، مرواریدهای زنم را برای زنت، هاون مادربزرگم را برای مادربزرگت. اگر زنده بود، زنم را هم برده بودی. 

سراسیمه رسید دم دکه: «معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی فلان‌فلان‌شده؟» گفتم: «حرف دهنت را بفهم، رحمان.» گفتی: «کلاه قرمساقی گذاشتی روی سرت؟ تمام شهر پشتِ زنت حرف می‌زنند. دم ظهر از خانهٔ فرنگی می‌آمده، دهانش هم بوی زهرماری می‌داده.» یقه‌ات را گرفتم و کوباندمت به پایهٔ سایبان. گفتی: «مرد بودی فرنگی را می‌کشتی. نمی‌توانی؟ زنت را بکش.» گفتم: «چه می‌گویی، مردیکهٔ دبنگ؟» گفتی: «نکشی خودم می‌کشمش. تاب تحمل قرمساقی ندارم، خود دانی!»

نپه‌های ابر در مغرب آسمان گُر گرفته‌اند. انگار دارند عین کَره ذوب می‌شوند که بریزند روی آب. غروب بود که در زدند. زیور رفت باز کند: «حال شما کوب؟» صدای خنده‌هایشان در حیاط می‌پیچید. «این یاکوب کیلی ناکوب مستر، من ولی کوبِ کوب!» 

دل‌شوره دارم. چقدر بالا بیاورم؟ چه را بالا بیاورم وقتی شکمم خالی است؟ گفتم: «می‌بخشید که صندلی نداریم، مستر صاحب.» سیگاری آتش زدی: «کوب، کوب، یاکوب.»

شربت لیمو آورد. بُرِ قالی۸ را با سرِ دو انگشت انبروار گرفتی، دست کشیدی روی نقش‌های نارنج و ترنج: «کَیلی کوب، یاکوب.» زیور گفت: «قابل شما را ندارد.» گفتی: «نه، من پول داد.» گفتم: «فرش زیر پایمان است، مسترصاحب.» گفتی: «صد پوند کوب؟ من مبل خرید به شما.» روز بعد که پادو آمد دم دکه، صد و پنجاه پوند پول توی پاکت بود. گفت: «پنجاه تایِ دیگر بابت مرواریدهاست.» گفتم: «گردن‌بند زیور؟» گفت: «چه بدانم.» 

انگار قایقی بر دریا است! درست می‌بینم؟ پردهٔ عرق از کاسهٔ چشم می‌گیرم. زانوهایم خشک‌اند، دو کُندهٔ کهور. تیرکی بلند با بادبانی سفید. «آخ که قربان قدمت، قاسم. می‌زنیم دوتایی می‌رویم به امارات، گور پدر وطن.»

استخوان پا را برمی‌دارم. بخواهم نوار صخرهٔ را دور بزنم، دیر می‌شود. میان‌بر می‌روم، هرچه باداباد. همین سیصد چهارصد قدم را به‌جا بردارم، نجاتم حتمی است. پا بر کمر هرکدام بگذارم، بر بادم. راه می‌افتم، از پشت سرم صدایی بلند می‌شود: «فووووش!» یخ می‌کنم. موهایم سیخ می‌شوند، خشک می‌شوم. انگار خون رگانم را کشیده باشند، شُل می‌شود تنم. قطری دارد به‌اندازهٔ دسته‌بیل، راهش را از کنار پایم کج می‌کند و دور می‌شود. یکهو پا می‌زنم به دو. تن بر زمین می‌سایند و از قفا می‌آیند. تیرماری جست می‌زند از دور. میدان مین است، باد افتاده به تنم، می‌دوم. می‌رسم. دم خطِ آب قد راست می‌کنم و نفس‌نفس می‌زنم. لرز به پاهایم افتاده. «قاسم! شبانه از سینهٔ دریا می‌گذریم.» دریا گُر گرفته از نیزه‌های نور غروب. قایق از شط طلایی می‌گذرد. رحمانِ ناخداعبدالله هم که گفته بود: «برمی‌گردد!» برمی‌گشت؟ چرا می‌خواست این‌همه راه برگردد؟ نه، شاید جاشوی راه‌گم‌کرده‌ای باشد. شاید هم مادرمردهٔ دیگری را به اینجا می‌آورند. 

«نجاتت می‌دهم یعقوب!» 

«برمی گردم ولدالزنا!» 

گریه می‌کنم و می‌خندم. نرم‌نرم بنا می‌کنم به رقصیدن، می‌خندم و می‌رقصم و می‌ترسم. تنم پر از باد است. موج‌ها مچ پاهای استخوانی‌ام را لیس می‌زنند. می‌ایستم و به پشت سر نگاه می‌کنم، مارها از لبهٔ صخره‌ها گردن کشیده‌اند.


۱ آدرس ایمیل نویسنده: mansour.alimoradi@gmail.com

۲ چه می‌دانم.

۳ «black swan ،black swan»: قوی سیاه، قوی سیاه!

۴ عمق.

۵ «in the Persian indigo sea»: در در دریای نیلی ایرانی

۶ «lamb steak»: استیک گوسفندی

۷ «funny،funny»: بامزه

۸ قطر. ضخامت.

ارسال دیدگاه