زهره بختیاریزادگان – ونکوور
تقدیم به شورا
– جوخه! آماده! هدف! آتش!
… و سکوت
هشتماهه بودم که با نعرهٔ فرماندهٔ جوخهٔ اعدام از خواب شیرین جنینی پریدم.
با فرمانِ «آتش» و شلیک جوخهٔ اعدام، مرگ متولد شد. شبها وقتی هیاهویی نبود، صدایش پر میشد در گوشم. شاید آوازی برایم میخواند. سرم پر میشد از صدای آرامَش، و تنم جان میگرفت از نوازش دستهای جوانش.
شلیک کردند، و صدای برخورد گلوله… جان داشتم هنوز که گلولههای سربی از تپش انداختند قلب جوان و عاشقش را.
سکوتی کشدار، هنوز جان داشتم. صداهایی میشنیدم. در بند نافم خون، خونی گرم جاری بود. خون، خونی گرم جاری بود بهسوی من و بر روی زمین میدان اعدام.
تکانی خوردم هنگام بهزمینافتادنش… همهٔ سعیاش را کرد و به پشت آمد. همچنان مثل همهٔ زنان باردار بیاراده دستان کمجانش را حلقه کرد به دور من، تا آخرین لحظه. صدای قدمهایی نزدیک شد، در آن تاریکروشنای سحرگاهی که انگار دود همهجا را گرفته بود و بهسختی میشد جایی را دید.
تکان شدیدی خوردم با ضربهٔ پایش. قلبم هنوز میتپید. اما قلب او جا ماند از حرکت. خون، خون گرمش بهسرعت خارج میشد از تنش و جریان یکسویهٔ هستی بهسوی من کم و کمتر. خون، خون بهسرعت جاری بود از جای گلولههای سربی. به پشت افتاد روی بستری از خون. آخرین نفس با آهی، باز نگه داشت لبهای زیبا و رنگپریدهاش را. لبانی که به گور برد آرزوی بوسیدنم را. با چشمانی باز در زیر چشمبند چرک و کثیف. چشمانی که با آرزوی دیدنم خیره ماند به ابد. آغوشی تهی، غرق در خون، دستانی گشوده در حسرتِ درآغوشکشیدنم، دستانی مراقب تا آخرین لحظه. خون، خونی که لکهدار کرد دامن زمین را تا ابد. کوپاکوپِ قلبی که ایستاد از تپش. نفسی که به صفر رسید شمارشش، و جانی که پر کشید از تنم.
* * * * *
زیر پست فیسبوکش لایک بگذارم؟
دست و دلم نمیآید!
لایک؟
چقدر بیمعنی!
دوست دارم! اینهمه اتفاق بد را که برای یک پدر افتاده؟
یا، دوست دارم! که ارثیهٔ خانوادگیات دفتر خاطرات دردناک پدربزرگ دربارهٔ دخترانش است؟ دفتر خاطراتی که دستمایهٔ کتابی شده که به زبانهای زیادی در دنیا ترجمه شده؟
دفتری که همچون صلیبی است بر دوش او تا قصهٔ آنها ناگفته نماند!
یا دو خواهر اعدامی را دوست دارم؟
نمیدانم! حس غریبی است که در انتخابهای فیسبوک نیست تا بتوانم آن را ابراز کنم. اما میخواهم بداند که پست فیسبوکش را خواندهام و چقدر برایم باارزش است.
لایک میگذارم زیر پستش.
چی بنویسم؟
پیامی کلیشهای.
و نوشتم.
اما در پیام خصوصی سؤال کردم: میدانید کدام بند اوین بودند؟
پرسید: شما هم آنجا بودید؟
گفتم : بله و…
سؤالهای زیادی داشت و تشنهٔ پاسخ. هر چیز کوچکی برایش مهم و شنیدنی بود. همهٔ جزئیات را میخواست بداند؛ همهٔ آنها را.
* * * * *
منتظر که باشم حتی بهاندازهٔ رسیدن آسانسور، راه میروم؛ یک عادت است، تحمل انتظار. در طرحهای مربعشکل موکت راهرو حبس میشوم. راه میروم، راه میروم، دیوار و برمیگردم. هر مربع، یک، دو، سه، سه قدم است. از در سلول انفرادی تا دیوار روبهرو سه قدم است. راه میروم، راه میروم، در! راه میروم، راه میروم، دیوار!
هفتهٔ بعدش در ایستگاه متروی زیرزمینی فینچ – یانگ از آسانسور که بیرون آمدم، منتظرم ایستاده بود. از مونترال پرواز کرده بود و مستقیم از فرودگاه آمده بود به دیدنم. خودمانی بغلم کرد، فشار داد و سه بار روبوسی کردیم. وقت تلف نکرد و با فارسی لهجهدارش سؤال پشت سؤال بود که میپرسید. موهای فریاش، مادرش را به یادم آورد. فاطمه با موهای فر و صورت لاغر و استخوانیاش تماممدت از خواهر کوچک فتانه مراقبت میکرد؛ باردار بود و نیازمند مراقبت.
شب، بلندگوی بند با خشخش به صدا درآمد: اسامیای که میخوانم با وسایل به دفتر بند مراجعه کنند.
– لعنت به این مراجعهٔ بیبازگشت.
با سیل جمعیتی که از قطار مترو پیاده شدند، نزدیک بود گمش کنم، صدایش کردم. با لبخندی به پشت سرش نگاه کرد. چقدر شبیه مادرش بود وقتی آن شب برای آخرین بار پشت سرش را نگاه کرد. دعوتم را قبول کرد. موقع قدمزدن در هواخوری زندان وقتی دربارهٔ دخترش میگفت، فکرش را هم نمیکردم یک روز در ینگه دنیا دعوتش کنم به خانهام.
– خیلی دوره؟ خونهتون؟
– نه زیاد. با اتوبوس ده دقیقهس.
– دربارهٔ من حرف میزد؟
– همیشه.
– دستگیرهٔ توقف اتوبوس را کشیدم. این هم خانهٔ ما. پا شو.
– چه زود رسیدیم.
از من جلو زد.
– کدام طبقه؟
– هفت.
– پس چرا راه نمیافته؟
– قدیمیها خیلی آرام حرکت میکنند.
در آسانسور که باز شد، با دست بهسمت راست هدایتش کردم. پاسداری که برای بردنشان آمده بود با دستش راه راست را نشان داد.
با کلید تقهای به در زدم. در را که باز کردم، بچهها به اتاقشان رفتند. نگاهش به همهجا سرک کشید و بیتوجه به اینکه همسرم دستش را دراز کرده او را محکم در آغوش گرفت.
– دوست دارم اینجا را…