ترانه وحدانی – ونکوور
انجمن فرهنگی پرسش که ژوئیهٔ امسال از سوی گروهی از فعالان عرصههای مختلف فرهنگی فعالیتهای خود را آغاز کرد، چهارمین برنامهاش را در دو نشست مجازی در تاریخهای ۴ و ۱۱ نوامبر ۲۰۲۳ برگزار کرد. عنوان این جلسات شعرخوانی «نه به جنگ» بود و گردانندگی آنها را شوکا حسینی، شاعر ساکن ونکوور، بر عهده داشت. متأسفانه بهدلیل کمبود فضا، در شمارهٔ گذشته موفق به چاپ این گزارش نشدیم.
برنامهٔ اول که به اشعار فارسی اختصاص داشت، شنبه چهارم نوامبر و با حضور میهمانان حجت بداغی، عاطفه پاکبازنیا، شاهین شیرزادی، بنفشه فریسآبادی، و مازیار نیستانی برگزار شد.
در ابتدای این نشست شوکا حسینی شعری از محمود درویش، شاعر و نویسندهٔ فلسطینی، خواند:
میانِ ریتا و چشمانم
تفنگیست.
و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست
نماز میگذارد
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد میآورم که چهسان به من درآویخت.
و بازویم را، زیباترین بافتهٔ گیسو فرو پوشاند.
و من ریتا را به یاد میآورم
بههمان سان که گنجشکی برکهٔ خود را به یاد میآورد
آه ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعدههای فراوانی
که تفنگی به رویشان آتش گشود
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا در خونم عروسی بود.
و من در راه ریتا
دو سال گم شدم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانهای پیمان بستیم، و آتش گرفتیم
و در شراب لبها
و دوباره زاده شدیم
آه ریتا
چهچیز دیدهام را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همهٔ آوازخوانان را و ریتا را برفت.
میان ریتا و چشمانم تفنگی است.
پس از آن شوکا حسینی بهترتیب ضمن معرفی شاعران شرکتکننده در این نشست، از آنها دعوت کرد که شعر/شعرهای خود را که برای این نشست در نظر گرفتهاند، بخوانند. هریک از این عزیزان ابتدا صحبت کوتاهی در زمینهٔ موضوع برنامه یعنی «نه به جنگ» داشتند و سپس شعر خود را خواندند. در این گزارش بهدلیل محدودیت فضا، تنها به بخش شعرخوانی این شاعران بهترتیبی که در برنامه مشارکت داشتند، میپردازیم. شایان ذکر است که عاطفه پاکبازنیا بخشی از متن نمایشنامهای ازلارش نورن (Lars Norén)، نویسنده و نمایشنامهنویس سوئدی، را که دربارهٔ جنگ است و خود آن را به فارسی ترجمه کرده، اجرا نمود که بهدلیل محدودیت فضا در این گزارش گنجانده نشده است، همچنین از شاعران و مترجمانی که بیش از یک شعر در این نشست خواندند، تنها یک شعر برگزیده و در این گزارش گنجانده شده است.
* * * * *
شاعر: حجت بداغی
سلام ماهی
پیش از بریدن سرت از آنجا بگو
بگو چه دیدی ماهی
آیا زمین تخت است
پشت دیوار یخ در قطب جنوب
مقبرهٔ ایتی برپاست
یا هر صبح فرعونی آلودهٔ خاک لحظهها
از تونل زمان بیرون میآید با ارابه و ندیمه و مقداری طلا
بگو ماهی
شنیدهام نام ارتفاع در اقیانوس اورست نیست
شنیدهام دندان کوسه دسته ندارد مثل چاقو
عروسهای دریایی به مارماهی شوکر نمیگویند
و یک نهنگ پیر در اعماق از گوشماهی تفنگ میسازد
پای تختهسیاه یک صخره درس میدهد به جانوران آبزی؛
یاد بگیرید
آبشش بهتر از شش
بیدستی بهتر از کشتنهای دستیدستی از روی بدمستی
این دروغ شیطانماهیست که تکامل رفتن به خشکیست
ماهی
بهتر از دو پا بر زمین و چنگانداختن به هر گناهی
سخن بگو ماهی
مرزهای شما چه شکلیست
ویزای کدام دریا شورتر است
وقتی دلفینها مهاجرت میکنند
در کدام دریاها بهشان میگویند کلهسیاه
در کدام دریاها بهشان میگویند چشمرنگی
بگو ماهی
آیا آنجا هم هر سال در فصلی مثل بهار
عدهای قیام میکنند برای حق
و عدهای را میکشند بهناحق
و بعد عدهای بیایند برای احقاق حق
عدهای را بکشند درهم و برهم
ماهی
شنیدهام یک گوشهٔ زمین سوراخ است
شنیدهام اگر از آن سوراخ تنگ بگذری
جهان پشتش سرزمینی فراخ است
شنیدهام در آن سرزمین از زمین الماس میروید
و هرگز هیچ دروکاری سخن با داس نمیگوید
ماهی ماهی…
آخ فهمیدم
شکمت همچنان خالیست
و روغن کمکم در حال قوالیست
سرنوشت محتوم است
۱۴۰۲/۷/۲۴
* * * * *
شاعر: بنفشه فریسآبادی
خیابان شهید فرزانهٔ شرقی، پلاک پنج
– انفجار بخش عمدهای از مرا تشکیل میدهد
صدای پرتشدن چشمهای غیرقابلتشخیص توی گودیِ ناف
یا تقّ ترکیدنِ تکههای مغز روی پتوی گلبافت
اتاق من، بخش مراقبتهای ویژه است
دارم از توی فقراتش رد میشوم
بیست و پنج ساله از اهواز
مثل نخاعی پرخون که خم میشود روی سنگینیِ رکوع
پنجشنبهٔ آخر هرماه
از شبکهٔ دوی سیما
نصف میشوم روی گودیِ سجاده ساعت هشت
– خلاصه دردِ سرِت ندم
به موی خودِ حاجی قسم
به همین بساط سبزی
به همون مصطفای نفلهش که رو پله مشق مینویسه
جا نبود
تو درمونگاهِ روبهرو نبود
تو درمونگاهِ پشتی نبود
تمومِ تختای خالی شهر واسهش کم بود
بهقول خودِش جنازهٔ هزارتا سرباز مفقود
یا یه چیزی مث این
که نَجِسیای روتختی جهیزیهمو ماسمالی کنه لابد.
– و بخش عمدهٔ دیگری از من
شمردنِ بیشرفیهای روزگار بعد از نماز صبح
در بندبند انگشت سبابهام؛
یا الله، یا الله، یا الله
دلپیچهٔ دیدهبان عینکیِ لال از پسماندهٔ آش ترخینه و حلوا
یا جبّار! بگو فرزانه لگن بیاورد
شانزده ساله از بجنورد
با نستعلیقِ «یاحسین» گرهشده روی کچلیهای پشت کلّهاش
چند دقیقه بعد از کمیل
پنجشنبهٔ آخر هرماه، ساعت هشت
از شبکهٔ دوی سیما
دست مادرش را میبوسد و «یاعلی»
پخش میشود توی ریش و سبیل من
– کارِش شده همین
صُب تا شب مشق مینویسه بدبخ
میگه خاطرخوای کبرای کتاب فارسی شده
بش میگم مرد شدی خره!
پوکههای تن باباتو از زیر مبل و کنار آشپزخونه جمع میکنی که چی؟
میگه دارم میرسم خط مقدّم
کبرا از پشت جبهه واسهم پتو میفرسته
به جون خودِ حاجی که داره «مرتضی علی» بالا میاره رو فرش
بوی گهِ باباشو گرفته مصطفا
– یازهرا! یا لیلا! یا فرخندهٔ ابروکمانیِ توی عکس!
سی ساله از تهران
که خردهاستخوانهای لگنش لای لقمهٔ شام
و عکسهای لُختیِ تاشده لای مفاتیح
از حفرههای زیر شکمش ریخت
یا لاشهٔ مفقودِ سرباز الکنی از تبریز!
که پنجشنبهٔ آخر هرماه
از همان شبکهٔ معمول
قوز کرده بیپدر زیر تختِ مریض خونه داره یه بند امَّن یُجیب میخونه
آی فرزانه بیا! فرزانه بیا! بگو لگن بیاورد جبّار
پا که میذاری رو فرش اتاق
چِل تا سرباز دهاتی قِناس رو خاکریز تنم سینهخیز میرَن تا دمِ خط
منوّر میزنن بیشرفا
گُلای آبیِ پیرَنِت میپاشه رو بیضههای بادکردهٔ سربازای اون ور
عراقیه دس میکشه به خشتکش و سیّد میگه: بزن! بزن ناکارش کن، مصطفا!
میزنم. بعد، عکسمو میدَن دست یه نقاش ناشی که منو با چِشای وَقزدهٔ چپ و دماغ گندهم، رو دیوار سرِ پل بکشه.
یا الله، یا الله، یا الله
اَشهد اَن لا اله الّا حبیبی که تو باشی
اَشهد اَن لا اله الّا مصطفا
اَشهد اَن لا پلاک پنج
رفقای دورِ پخش و پلا روی تخت
اَشهد اَن لا اله الّا کبرا
بیا! پسرم مداد قرمز مالیده روی لبش!
– خلاصه همین
انزجار بخش عمدهای از مرا تشکیل میدهد
انفجار بابای مفقودالاثری که قاطیِ چند سرباز دیگر
و عرقگیر چرکِ عراقیِ آخر
در خرمشهرترین بخشِ خانه روی تختخواب پاشید
یا انفجار مادری لای دستههای شنبلیله و نعنا که مهم نیست
و من که در پیراهن گلدار آبیام
هر شب ساعت هشت
روی پلههای حیاط ذکر میگویم؛
آی حسنک کجایی؟… کجایی حسنک کجایی؟
بگو فرزانه لگن بیاورد.
* * * * *
شاعر: شاهین شیرزادی
از ترکیب
بر شاخههای سیب،
کودکانِ مرده گُل میدادند
زمین، بیزحمتِ سرفه جنازهها را پس میداد
و خونِ اعداد،
در روزنامه
کلمات را گلگون میکرد
سقّای آخرین
سبو در سرخیِ خونِ خویش میکشید
و ماه با یالهای تاریکش
به آخرینِ منازل میتاخت
جهان احتمال ـــ آنجا که میشد پرندهای بود
بهشرطِ چکیدنِ ماشه، گردیده به خون.
و یا در جوابِ شرط: ماشهای که نمیچکید،
میشد پرندهای
میانِ میلههای آبنوسِ قفس.
ورزایی که شورستانِ کابوس را شیار میکند
یا لفظی که دستی از تحشیهٔ کتابی کهنهاش
پاک میکند به تغافل.
میگفت: اسب را بیار
شعرم را سوار اسب کن
و از فرطِ گریه شباهتی با خودش نداشت
دیدم که تا چشم کار میکند
کلماتی به تاخت میرفتند ـــ میانِ دبستانها، میان باروها، میان برجها و قصابی، همسایهها که دستی تکان دادند بهنشانهٔ چیزی، با چهرهها که محو میشدند، چهرهها که غبار میشدند و ناگهان میریختند و دستی به نشانهٔ چیزی، چیزی که بهجای دست، تکان دادند
برای محوشدن آمده بودیم
برای ازخاطربردن و رفتن
پس سوار بر اتوبوسهای قدیمی
و از میان کبوتران سیاه گذشتیم
وقتی که نامِ هر ایستگاه رودخانه بود
و مرگ بود آنکه کبوتران را دانه میپاشید
گزیری از سفر نبود
که خونِ خشکیده زیر ناخنمان
گواهیِ دستی که به هرخارا بهعبث سوده بودیم و
پایتابهٔ پاره بر پامان
نشانِ عمری بود
که به سودای حاصلِ باطل
به پای رفتن فرسوده بودیم.
دم که هرخشتِ این طاقِ فیروزه
به نفرینی گرانسنگ
بر خوابهای ما فرومیریخت
ایستاده بود زیر تاریترین طاق آسمان
و شکل هندسی انتظار را
به کلماتِ فرسوده صورت میکرد
در کوچههای شهر، بر سنگفرشِ نشستهبهخون
یا در کتابخانهای که به تاراج.
ایستاده بود و میگفت: این شعر را سوار اسب کن.
در کوچههای شهر بگردان.
میگفت و میگریست.
* * * * *
شاعر: مازیار نیستانی
انسان معاصر بلند میشود از روی جلد
میرود در جلد محمد مختاری
فکر میکند امروز چگونه کشته شود خوب است
هوای تنت میبرد مرا به دریا به جنگل
این را در یاهومسنجر برایش نوشتم
هوای تنت میبرد مرا به دریا به جنگل
من اینگونه پیر شدم به بهٔ دریا به بهٔ جنگل و آنکه گفت که این میگذرد
گفت این و این و این
تو تنها میشوی تنهاترین زن در زندگی من
تو تنها میشوی
و از این تنهایی تنهایی
شکافتن خیانت عصا میخواهد
میگویم و میگوید
تو شاعری
پس قلم را برمیدارم و صفحهٔ کاغذ را میشکافم
بدبینیام را به شما سفارش میکنم
کمی بیزاری را تشدید کنید
در این صفحه
به سطری که تشدید میکند بدبینم
در ای ایرانه خانم زیبا
چیزی نمیبینم
بلند شو از آن گوشه گوشه گوشه
بلند لند لند لند شو
از آن گوشه
ایستاده بود
من دقیقاً کجا ایستادهام ایستاده بود
سطر بعد بمب میببندد به خودش سطر بعد
دستمالها مشتعلاند
از رفتارهای جنگی
و تکهای از صورتت که
چگونه میتوانستم زبان را بشکافم
و از اسکیزوفرنی
نشسته خسته بر سینهات بگذرم
چگونه میتوانستم که این و این که و این میگذرد
و بعد بعدِ بعد
و بعد
تراشیدن ریشی که بعد از سه دهه که بعد
سه دهه آغوشش را باز میکند و میگوید تویی
و تو هنوز نمیدانی
که تویی
یا هنوز تویی
و بعد چگونه میتوانستم زبان را بشکافم
و از تو از توی توی تو
از توی تو در تو
از توی نشسته خسته بر سینهام
بگذرم
جنگ بلند میشود و جنگی نیست هست
با یک پا برمیگردد و جنگی نیست هست
یک پایش را در تاریخ تأویل میکند و جنگی نیست با یک پا اما
کتابها بازیهای زبانیاند
و بازیهای زبانی رفتار عاشقانهٔ یک پا را
و جنگی نیست را
و چگونه میتوانستم را اشغال کردهاند
من دستهایم رفتار جنگی است
و دیشب آنها را در رختخوابی که میدان خوابهایم بود جا گذاشتم
همسایهٔ من اهل لیبی است
افسرده و سرش را تراشیده است
به بوش و صدام هر دو فحش میدهد
همسایهٔ من اهل لیبی است
تجارت میکند و سیاست را
وقتی که مست میکند
از فرطِ فرط
از فرطِ فرط ِفرط
از فرطِ فرطِ فرط ِفرط
سرش را به دیوار
دیواری که دیوار من است میکوبد
همسایهٔ من اهل لیبی است
و من از شدتِ شدت خانهام را همسایه میکنم
فهمیدم سفر نه شعر است نه ترانهای
زبان کوچکی دارد سفر
فهمیدم که سطر را باید در درد فرو کنم تا چیزی فرو کرده باشم
من دستهایم رفتار جنگی است
و دیشب آنها را در رختخوابی که میدان خوابهایم بود
شعر اما
شعر باید خودش بیاید
اما بیدست دست دست نمیشود
اعتراف میکنم به سه نقطه در شعر
اعتراف میکنم به سه نقطه در سطر سطر سطرِ بدنت
آن گوشه آن گوشه آن گوشه
اعتراف میکنم به رفتار جنگی دستهایم
اعتراف میکنم به دستمالها که مشتعلاند
اما بیدست دست دست نمیشود
پس صفحهٔ کاغذ را می شکافم
شعر باید خودش بیاید
حتی کنار تو
حتی کنارِ کنارِ تو
حتی کنارِ کنارِ کنارِ تو
حتی وقتی میبوسمت
حتی وقتی دست میبری
و ما اینگونه پیر میشویم
* * * * *
برنامهٔ دوم که به برگردان اشعار غیرفارسی اختصاص داشت، شنبه یازدهم نوامبر و با حضور میهمانان علیرضا آبیز، ستار جلیلزاده، مریوان حلبچهای، مسعود سالاری، علی عبداللهی، محمدرضا فرزاد، و حسین مکیزاده برگزار شد.
در این نشست نیز، شوکا حسینی، گردانندهٔ برنامه، بهترتیب ضمن معرفی مترجمان میهمان، از آنها دعوت کرد که شعری/شعرهایی را که برگرداندهاند و برای این نشست در نظر گرفتهاند، بخوانند. مانند نشست قبلی هریک از این دوستان ابتدا صحبت کوتاهی در زمینهٔ موضوع برنامه یعنی «نه به جنگ» داشتند و سپس به شعرخوانی پرداختند. باز بهدلیل محدودیت فضا، برای این نشست نیز تنها به بخش شعرخوانی این مترجمان بهترتیبی که در برنامه مشارکت داشتند، میپردازیم.
* * * * *
شاعر: جان دوست، شاعر، رماننویس و پژوهشگر کرد کوبانی سوریه
مترجم: ستار جلیلزاده
(۱)
دخترکی آواره
گریهکنان زار میزند:
مادر کفشهایم گم شدهاند
نمیتوانم راه بروم!
مادر با بوسهای بر پیشانیاش گفت:
چشمهایم کفشهایت گُلم
بیا
روی مژههایم راه برو…
(۲)
ویولنی که میپنداشتم
با تارهای بریده
زیر آوارِ منزل عمویم
مدفون شده
نمرده است
آنگونه که عکاس میپنداشت
من اما
از اینجا
از این غربت گنگزده
هقهقِ نواهایش را
میشنوم
می
ش
ن
و
م
* * * * *
شاعر: آنا اشویر، شاعر لهستانی
ترجمه: محمدرضا فرزاد
«عین زائو»
پنج صبح در خانهاش را میزنم
از لای در میگویم:
پسرت
سربازه
داره توی بیمارستان خیابون سیسکا میمیره
در را نیمه باز میکند
زنجیرش را برنمیدارد
زنش پشت سرش بالبال میزند
میگویم: پسرت خواست مادرش بیاد
میگوید: مادرش نمیاد
پشت سرش زن بالبال میزند
میگویم: دکتر اجازه داده بهش شراب بدیم
میگوید: یه لحظه وایسا
از لای در بطریای به دستم میدهد
بعد در را قفل میکند
دوقفله
پشت در زنش عین زائو
جیغ میزند.
* * * * *
شاعر: اریش فرید، شاعر اتریشیتبار و یهودینسب که ساکن انگلستان بود
ترجمه: علی عبداللهی
«گوش کن اسرائیل»
گوش کن اسرائیل
وقتی تعقیبمان میکردند
من هم یکی از شما بودم
اکنون چگونه میتوانم یکی از شما باشم
وقتی خود تعقیبگر دیگرانید
در اشتیاق آن بودید که چون ملتهای دیگری شوید که شما را میکشتند
اکنون خود الحق همانند آنان شدهاید
جان سالم به در بردید از چنگ آنهایی که بر شما خشونت ورزیدهاند
آیا اکنون وحشیگری همانان در خودتان لانه نکرده است
به سیلیخوردگان فرمان دادید کفشهایتان را دربیاورید
و آنها را همچون گناهکاران به ریگزارها راندید
به معبد بزرگ مرگ با صندلهای ریگ
آنها اما گناهی که شما میخواستید بر گردنشان افکنید
هیچ نپذیرفتند
رد پاهای عریانشان بر ریگزار تفته برجاست
و چالهٔ بمبها و رد تانکهای شما نیز…
* * * * *
شاعر: لویی آراگون، رماننویس و شاعر فرانسوی
مارس ۱۹۴۳، برای گی موکه و اتیین دُروْ
ترجمه: مسعود سالاری
«گل سرخ و اسپرک»
آنکه به خدا باور داشت
آنکه نداشت
هر دو دوست میداشتند
آن بندی زیبای گزمگان را
یکیشان بالای نردبان بود
آن دیگری همان پایین کشیک میداد
آنکه به خدا باور داشت
آنکه نداشت
مهم نیست
نام آن روشنی استوار بر گامهایشان
آنیکی از نمازخانه آمده باشد
دیگری از آن حذر کرده باشد
آنکه به خدا باور داشت
آنکه نداشت
هر دو وفادار بودند
به زبان، به جان، به بازو
هر دو میگفتند
زنده بمانَد آن زیبا
ما مرده و شما زنده
آنکه به خدا باور داشت
آنکه نداشت
در میانهٔ مبارزهٔ مشترک
وقتی بر ساقهٔ گندم تگرگ میزند
دیوانه آنکه به نازکخیالی میاندیشد
و دیوانه آنکه به دعوا فکر میکند
از بالای برجک
نگهبان دوبار شلیک کرد
یکی لنگلنگان از زمین برخاست
و دیگری بر زمین افتاد
آنکه به خدا باور داشت
آنکه نداشت
هر دو در زندان بودند
در سختترین روزها
آنیک بیشتر از دیگری یخ زد
آنیکی نجات را در موشخوردن یافت
آنکه به خدا باور داشت
آنکه نداشت
شورشی، شورشی است
ضجههای هردو یک زنگ دارند
و هنگامی که زنگ سحرگاه بیرحم مینوازد
گذر از زندگی به مرگ را
آنکه به خدا باور داشت
آنکه نداشت
هر دو تکرار کردند
نامی را که هیچیک فراموش نکرده بودند
و خون سرخشان جاری شد
با یک رنگ با یک درخشش
آنکه به خدا باور داشت
آنکه نداشت
خونشان در هم رفت، جاری شد
بر زمینی که دوستش داشتند
تا روزی که در فصل انگور
به شرابی مشکسا بدل شوند
آنکه به خدا باور داشت
آنکه نداشت
یکی روی زمین دوید و دیگری بال در آورد
یکی از بروتانی، یکی از ژورا
یکی تمشک، یکی آلو
جیرجیرک دوباره آواز خواهد خواند
بخوان،
با فلوت یا با ویولن سل
برای دو عشقی که آتش گرفتند
برای هدهد و پرستو
برای گل سرخ و اسپرک.
* * * * *
شعر: یهودا امیحای، شاعر اسرائیلی
ترجمه: حسین مکیزاده
«تو از انسانی و به انسان بازخواهی گشت»
مرگ در جنگ آغاز میشود با
از پله پایینرفتن مردی جوان و تنها
مرگ در جنگ آغاز میشود با
آرام بستهشدن دری
مرگ در جنگ آغاز میشود
با گشودنِ یک پنجره برای تماشا
پس گریه نکن برای او که دارد میرود
برای آنکس که از پلههای خانه پایین میآید
گریه کن
گریه کن برای او که کلید را
در آخرین جیب خود میگذارد
گریه کن برای عکسی که بهجای ما به یاد میآرد
گریه کن برای کاغذی که در یاد میماند
گریه کن برای اشکی که به یاد نمیماند
و در بهار
آنکس که برمیخیزد و به خاک میگوید:
تو از انسانی و به انسان بازخواهی گشت.
* * * * *
شاعر: ویلفرد اوون، شاعر و سرباز انگلیسی
ترجمه: علیرضا آبیز
«سرود برای جوانی نفرینشده»
کو ناقوسی که آوای وداع بنوازد
برای اینان که گلهوار میمیرند؟
– تنها خشم هیولاوار تفنگها
و تقتق تند و الکن گلنگدنهاست
که بر دعاهای شتابناکشان پیشی میگیرد.
اینان را بهره از هیچ آیینی نیست، نه دعایی، نه ناقوسی
و نه آوای سوگوارییای جز همسرایی توپها
زوزهٔ کرکننده و دیوانهوار خمپارهها
و شیپورهایی که فرامیخوانندشان از دهکدههای غمگین.
کو شمعی که اینان را در سفر آخرت یاری کند؟
سوسوی وداع نه در دست پسران شمعبهدست،
که در چشمهای این سربازان خواهد درخشید.
پیشانی رنگپریدهٔ دختران روپوش تابوتشان خواهد بود
نازکای ذهنهای صبور، گلهای گورشان
و دیر خواهد گذشت شامگاهان که فرومیافتند پردهها
* * * * *
شاعر: رفیق صابر، شاعر کرد عراقی
ترجمه: مریوان حلبچهای
«مرثیهٔ حلبچه»
برخیز فرزند شهیدم
برخیز شهر شهیدم
برخیز فریاد و اشک خاکستری را از نوزادانت بزدایی
برخیز و وجدان جوانمردی را
به این دنیای پست هدیه کن
برخیز و لکهٔ شرمساری را از رخسار دوستانمان بزدایی
برخیز و معنای تازه
برای گناه
برای برابری و برادری دروغین تور و ماهی
و طناب و گردن بیاب
برخیز فرزند شجاعم
برخیز فرزند شهیدم
حلبچه آینهٔ روح است
موجی پناهنده است
شب بر سینهٔ تاریکی و ترسش میآویزد
حلبچه جنازهای است عصیان کرده بر کفن و سنگ غسل
حلبچه چراغی است تنگدستان این عصر روشنش میکنند
حلبچه حریم رنج است
بیرق سرخ کُمون است
سرزمین بیسرزمینان است
حلبچه طوفان حق است
مشتی خاک است خون آبیاریاش میکند
داستانی است که سپیده برمیتراشدتش از زخم
و بر جنازهها جنگل و خاکستر مینگارد
رودی است در حال گریستن
آن را برای ساحل
گیاه دریا و مهتاب بازمیخواند
حلبچه آینهٔ روح است
درخت خون است
حلبچه درختی است خون آبیاریاش میکند
سر بریدهٔ حسین است
در کشورها میگردانند
چهچهای زخمی است
زمین را بیدار میکند
حلبچه درخت غبار است خون آبیاریاش میکند
حلبچه دست بریدهای است که از گور به در آمده
و دروازهٔ هستی و صلح و وجدان را با مشت میکوبد
سرودی است که زحمتکشان یکصدا میخوانند
حلبچه رنج قرن است
حلبچه حریم مه است
حلبچه آیندهٔ ماست
حلبچه مرگ خداست
بگذار حلبچه آخرین سمفونی این شب باشد
بگذار حلبچه پیام سرخ نوادگانمان باشد
بگذار واپسین کارناوال خون و زخم ابدی روح ملتمان باشد
بگذار حلبچه تا ابد حلبچه بماند
حلبچه باشد و حلبچه بماند
شب میگذرد و سرودم به پایان نمیرسد…