این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.
امید بهمنپور – ونکوور
اولین باری که دیدمش، سر کلاس داستاننویسی بود؛ شخصیتی دوستداشتنی، مهربان، آرام، شوخ، خوشزبان و آگاه. جلسات کارگاهی بهمرور تبدیل به تماسهای تلفنی گاهوبیگاه و شنیدن خندههای فرحبخشش بود. پاتوق تیم هورتون نزدیک منزلشان بود. تنها اختلاف نظری که با هم داشتیم سر این بود که نوشتن را جدی بگیرم و من نوشتن را از ترسم شوخی میگیرم. کلمات و نوشتن مرا به دنیاهای ترسناک ناشناخته میبرد. جذبهٔ سرکش نوشتن را دوباره او بعد از سالیان سال در من زنده کرد. او یک نویسندهٔ واقعی بود. هر روز به دنیای ناشناختهاش سر ساعت سر میزد و ساعتها در آنجا زندگی میکرد. دیگر به آنجا خو کرده بود. خبر درگذشتش را که شنیدم، احساس کردم اینبار برای همیشه با بستهٔ سیگارش به دنیای ناشناختهاش رفته. کتابش که پیش من است و خودش هم در دنیای واقعی خودش. بعد از مدتی طعم تلخِ نبودنش از حد گذشت که خودش با نوشتهاش آرامبخش روح غمناکمان شد.
نوشته بود: «از همان نخستین باری که قلم به دست گرفتم تا کتابی بنویسم، سایهٔ مرگ را پشت سرم حس میکردم. شاید بتوان گفت که مرگ را چیزی شبیه همزاد خودم میبینم. زمانیکه داستان مینویسم آن را بیشتر حس میکنم. گمان میکنم که مرگ بههیچوجه از من دور نیست و حتی میتوان گفت که آن را اتفاق بسیار زیبا و نزدیکی میدانم. از اینرو تلاش کردم تا هیچگاه مرگ را اتفاق ناخوشایند و ترسناکی جلوه ندهم. شخصیتهای داستانهای من همگی با رضایت و رغبت مرگ را بهعنوان بخش طبیعی از زندگی پذیرفتهاند.»
نمیشناختمشون ولی این چند روز شما بزرگواران به ظاهر شاگرد که خود استادی در ادب به استاد را نمایش دادید من رو مشتاقشون کردید روحشان و روحتان و روحمان شاد