روایت‌هایی که «نباید نوشته می‌شد»

گزارش کوتاهی از نشست معرفی انتشارت انجمن خانواده‌های جانباختگان پرواز پی‌اس۷۵۲ در ونکوور

همراه با روایت مادر زنده‌یاد بهاره کرمی‌مقدم با عنوان «کرهٔ آب‌شده» برگرفته از کتاب «نباید نوشته می‌شد»

رسانهٔ همیاری – ونکوور

یکشنبه بیستم اوت ۲۰۲۳، نشستی در شعبهٔ داون‌تاون دانشگاه یوبی‌سی در ونکوور با حضور بابک پیامی، سازندهٔ مستند «۷۵۲ یک عدد نیست» و حامد اسماعیلیون برگزار شد که بخش اول به سخنان بابک پیامی، سازندهٔ فیلم «۷۵۲ یک عدد نیست» اختصاص یافت.

در بخش دوم این برنامه به معرفی انتشارت انجمن جانباختگان پرواز پی‌اس۷۵۲ و کتاب «نباید نوشته می‌شد» که روایت تنی چند از بازماندگان پرواز پی‌اس۷۵۲ است، پرداخته شد.

در این نشست حامد اسماعیلیون، همراه با هوریران سهراب، مادر زنده‌یاد نگار برقعی و مادر همسر زنده‌یاد الوند صادقی و خواهر و خواهرزادهٔ او، و بهشته رضاپور، مادر زنده‌یاد بهاره کرمی‌مقدم، از جانباختگان پرواز پی‌اس۷۵۲، با حاضران دربارهٔ کتاب‌های منتشرشده از سوی انجمن جانباختگان پرواز پی‌اس۷۵۲ به گفت‌وگو پرداختند و توضیحاتی دربارهٔ این کتاب‌ها ارائه کردند. سپس هوریران سهراب و بهشته رضاپور بخش‌هایی از نوشته‌هایشان در کتاب «نباید نوشته می‌شد» را برای حاضران خواندند و حامد اسماعیلیون هم بخش‌هایی از نوشتهٔ منظر ضرابی مادر زنده‌یاد سهند صادقی و زنده‌یاد الوند صادقی، مادر همسر زنده‌یاد نگار برقعی و مادربزرگ زنده‌یاد سوفی امامی از جانباختگان پرواز۷۵۲، برای حاضران خواند.

از راست: بهشته رضاپور، هورریران سهراب و حامد اسماعیلیون
از راست: بهشته رضاپور، هورریران سهراب و حامد اسماعیلیون

با توجه به محدودیت فضا از سه روایتی که در این نشست خوانده شده، روایت بهشته رضاپور، مادر زنده‌یاد بهاره کرمی‌مقدم، را برگزیدیم، و با اجازه از ایشان و نیز انجمن خانواده‌های جانباختگان پرواز پی‌اس۷۵۲، ناشر کتابِ «نباید نوشته می‌شد»، به‌همراه این گزارش کوتاه از نظرتان خواهد گذشت.

جمعی از اعضای خانواده‌های جانباختگان پرواز پی‌اس۷۵۲
جمعی از اعضای خانواده‌های جانباختگان پرواز پی‌اس۷۵۲ در این مراسم

کرهٔ آب‌شده*

بهشته رضاپور

مادر بهاره کرمی‌مقدم

در روز ششم ژانویهٔ دو هزار و بیست و دو در فرودگاه تورنتو به ساعت مچی خود نگاه کردم ساعتی که با خوشحالی برای من خریده بود. بهاره برای خرید این ساعت خیلی اصرار داشت مادرش اخیراً ورزشکار شده بود و یک‌روز درمیان به باشگاه ورزشی و پیاده‌روی می‌رفت تعداد قدم‌ها و حرکت‌ها به‌وسیلهٔ ساعت ثبت می‌شد و خواب عمیق و یا کم‌خوابی را نشان می‌داد. اما این ساعت نفهمید که دو موشک قلم پای مادر را شکست و خواب شبانه را از چشمانش دریغ کرد. بعد از یک سال جرئت استفاده از ساعت را در خود پیدا کردم. ساعت یازده و نیم به‌وقت محلی بود.

در فرودگاه تورنتو درد سراسر وجودم را فراگرفت. کنار ریل چرخان ایستادم چرا از چمدان‌ها خبری نیست؟ دخترم مثل همیشه با یک دسته‌گل زیبا منتظر من است. انتظار سخت است. دوست دارم هر چه زودتر صورت ظریف، موهای روشن بلند و یا کوتاهش را ببینم. از دور چمدان مشکی‌رنگی که به دستهٔ آن روبان زرد و قرمز بسته‌ام پیش می‌آید. به‌محض نزدیک‌شدن سریع چمدان را از روی ریل برمی‌دارم با هم وارد پارکینگ فرودگاه شدیم. روبه‌روی یک ماشین هوندای آبی‌رنگ زیبا و نو ایستاد و با شادی تمام گفت مادر این هم ماشین جدید. من قبلاً نگفتم تا الان خوشحالت کنم. ماشینی که در یکی از روزهای ژانویهٔ دو هزار و بیست در جلوی چشمان خودم دوباره به کمپانی بازگردانده شد.

تلفن زنگ خورد. دوست صمیمی پسرم بود که به استقبال من آمده بود. بیرون منتظر بود. به‌طرف در خروجی به راه افتادم. چرا عهد خود را شکستی، چگونه جرئت بازگشت به این شهر را پیدا کردی، خودم را دل‌داری می‌دهم تو به‌خاطر بهاره به اینجا بازگشتی و باید یاد او را زنده نگه‌داری. در طول یازده سالی که دور بودیم فرودگاه محل وصل و یا جداشدن ما بود. بیست و دوم دسامبر دو هزار و نوزده به گروه خانواده پیام داد به کیِف رسیده است. گفت کمی می‌خوابد و از ما درخواست کرد بعد از یک ساعت او را با زنگ تلفن از خواب بیدار کنیم. یک ساعت بعد دیدم آنلاین است. دیگر زنگ نزدم و پیام دادم «قربونت برم من! پاشو بهار جانم.» در جواب نوشت: «مگر کسی را با پیام‌دادن از خواب بیدار می‌کنند؟» 

گفتم: «حس ششم مادرانه به من گفت که بیدار هستی.» در جواب کلی علامت خنده گذاشته بود. از دور مرد جوان برایم دست تکان داد. در طول مسیر سکوت سنگینی حکم‌فرما بود. بهترین مُسکّن برای زخم درمان‌ناپذیر من سکوت است. از او خواهش کردم مرا به محل اقامتم برساند.

هوریران، مادر نگارجان برقعی، و من در یک هتل اتاق رزرو کرده بودیم. پرواز او زودتر بود ولی به‌علت برف شدید در ونکوور پروازش کنسل شده بود. در نتیجه قبل از او به هتل رسیدم.

در اتاقم و در نظر اول یک مبل راحتی بزرگ و کرم‌رنگ به چشم می‌خورد. در انتها یک میز با دو صندلی قرار داشت روی میز با یک آباژور زیبا. در سمت راست اتاقی با یک تخت دونفرهٔ بزرگ قرار داشت. یک در کشویی سرویس بهداشتی را از اتاق جدا کرده بود. کاپشنم را درآوردم دو ماسک را که ساعت‌ها تحمل کرده بودم از صورت جدا کردم و با آب گرم دست و صورتم را شستم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. چقدر آشنا بود. ناگهان اشک‌هایم سرازیر شدند. توان مبارزه با آن‌ها را نداشتم. به دیوار تکیه دادم و احساس کردم اینجا مزار دخترم است. زمان از دستم رفت. در یک آن تصمیم گرفتم که نقطهٔ پایان بر سوگواری خود بگذارم. لباس پوشیدم و از هتل بیرون رفتم. همه‌جای شهر تورنتو برای من آشنا بود. دوست صمیمی ساکن تورنتو قبلاً به من لقب شهردار تورنتو داده بود به این دلیل که هر مکانی را معرفی می‌کرد می‌گفتم می‌شناسم و یا دیده‌ام.

به سمت خیابان اصلی راه افتادم. پاهایم مرا به طرف خانهٔ بهاره می‌بردند. این مسیر را همیشه با ماشین آمده بودم و این بار پیاده به آن سمت رفتم. در نظر اول سکوت شهر توجه مرا جلب کرد. هرچه جلوتر رفتم بیشتر مشهود شد. افراد کمی در رفت و آمد بودند. همه‌جا خلوت بود. کرونا، این بیماری مرموز و قرنطینه، شهر را زمین‌گیر کرده بود. رستوران‌ها بسته بودند. با بیشتر آن‌ها خاطره داشتم. در طول راه به خودم قول دادم وقتی به آن محله و خانه رسیدم گریه و‌ زاری نکنم. یادم نمی‌آید چقدر طول کشید تا به آنجا برسم. رستوران فرانسوی را سر خیابان دیدم. این هم بسته بود. مثل گذشته بچه‌ها و سگ‌ها در آن پارک کوچک بازی می‌کردند. در دو طرف خیابان باریک خانه‌های دوطبقهٔ قدیمی دیده می‌شد. اکثر آن‌ها در سال‌های ۱۹۰۰ و یا بعد از آن ساخته شده بودند. ساکنین اجازه نداشتند نمای خانه را تغییر دهند ولی با تغییرات داخل خانه مشکلی ایجاد نمی‌شد. بهاره این خیابان کوچک را بسیار دوست داشت. برای رفتن به محل کار خود مسیر طولانی را طی می‌کرد و حاضر نبود خانهٔ خود را عوض کند. از سه‌راهی گذشتم. در وسط خیابان ماشینی درخت‌های کاج را که وظیفهٔ خود را در جشن کریسمس انجام داده بودند جمع‌آوری می‌کرد. صدای خردشدن درخت‌ها در دستگاه مخصوص را می‌شنیدم. کم‌کم به مکان مقدس نزدیک می‌شدم. تمام احساسات من یخ زده بود. آدم آهنی نزدیک خانه رسیده بود.

خانهٔ کوچکی که بهاره در طبقه دومش زندگی می‌کرد پیش رویم بود. در طبقهٔ اول زن و شوهر پیر چینی زندگی می‌کردند. کارهای مربوط به خانه را داماد آن‌ها ریچارد انجام می‌داد. انسان شریف و مهربانی بود و هست.

وقتی پسرم و من برای جمع‌آوری وسایل خانه رفته بودیم از دیدن ما بسیار ناراحت شد و گریه کرد و اصرار داشت که تا هر زمان دلمان می‌خواهد آنجا بمانیم. بهاره کرایهٔ دو ماه بعد را هم پرداخته بود اما ما نماندیم. در تاریخ بیست و پنجم ژانویهٔ دو هزار و بیست دوستان بهاره از سراسر دنیا و کانادا دور هم جمع شدند و مراسم یادبود باشکوهی برگزار کردند. ما هم بودیم. ریچارد از انبوهی جمعیت حیرت کرده بود. هزار نفری می‌شدند. شبکه‌های تلویزیونی مختلفی آمده بودند ولی اجازهٔ فیلمبرداری و مصاحبه ندادم. آن‌ها فقط از گریهٔ یک مادر دلشکسته عکس و فیلم و گزارش تهیه می‌کردند و خاطرهٔ دخترم به فراموشی سپرده می‌شد. لطف کردند و به خواسته‌ام احترام گذاشتند.

جلوی خانه حیاط کوچکی بود. در آنجا ریچارد نهال سیب قرمز کوچکی به یاد بهاره کاشته بود. بعد از هشت ماه به یک درخت کوچک تبدیل شده بود. در سکوت به این درخت که به‌جای بهاره مرا نگاه می‌کرد خیره شدم. در برابرش تعظیم کردم و به یادگار عکسی گرفتم. آن خانه، آن اتاق با پنجرهٔ او که روی سقف شیب‌دار طبقهٔ اول قرار می‌گرفت. همه‌جا را در قلب و ذهنم ثبت کردم. دوباره به درخت نگاه کردم. یادم افتاد یکی گفته است درختان ایستاده می‌میرند و من مانند آن درخت ایستاده بودم اما نمی‌مردم. در راه بازگشتن به هتل به هیچ‌چیز نگاه نکردم تا تصاویر از خاطرم نروند.

روز دوشنبه شانزدهم دی هزار و سیصد و نود و هشت را در ذهنم مرور می‌کردم. بعد از خوردن صبحانه با کمک همسرم مشغول آماده‌کردن باقلوا شدیم تا بهاره همراه خود ببرد. در حین بازکردن خمیر بهاره پشت سر ما نشسته بود. دائم سؤال می‌پرسید و ما با خنده و شوخی جواب می‌دادیم و نمی‌دانستیم از ما فیلم می‌گیرد؛ سؤال‌هایی مانند اسم، شغل، محل کار و نحوهٔ پختن باقلوا. وقتی در مرحلهٔ آخر گفتم باید روی خمیر آماده کرهٔ آب‌شده بریزیم با صدای بلند گفت مادر این رو به من نگفته بودی. خلاصه از من اصرار و از بهاره خانم انکار… فیلم را لحظهٔ آخر از فرودگاه برای من فرستاده بود.

باقلوا را برای یک همکار کانادایی می‌آورد که قبلا مزهٔ باقلوا را در دست‌پخت صاحبخانهٔ آذربایجانی‌اش چشیده بود. با سؤال و جواب‌های فراون بهاره و من باقلوای دست‌پخت بهاره آماده شد. قبلاً برایش باقلوای مرا برده بود و این بار هم قرار بود ببرد.

بعد از هشتم ژانویه دو هزار و بیست وقتی در تورنتو بودم برای دومین یا سومین بار به محل کار بهاره رفتم. با رئیس بهاره مشغول صحبت بودیم که آقای قدبلند بوری به نزدیک ما آمد و پسرم معرفی کرد که ایشان همکار بهاره هستند. من خیلی دلم می‌خواست بدانم آن کدام همکار بهاره بود که باقلوا برایش درست شده بود. فردای آن روز یک پیام به‌زبان انگلیسی در فیس‌بوکم آمد. «سلام، من … هستم. دیروز علی به شما گفت من همکار بهاره هستم. ما دوستان واقعی بودیم. خیلی چیزها از بهاره یاد گرفتم. با هم غذا می‌خوردیم و یا قهوه می‌نوشیدیم. بازی‌های مختلف انجام می‌دادیم. برایم باقلوای بسیار خوشمزه‌ای درست کرده بود.» 

وقتی خانهٔ ویران بهاره را جمع می‌کردم دفتر آشپزی را دیدم که دستورهای غذایی مادرش نوشته شده بود. وقتی دستور باقلوا را نگاه کردم دیدم بهاره نوشته در آخر کرهٔ آب‌شده ریخته شود. هرچه گشتم بهاره را پیدا نکردم تا بهش نشان بدهم. این جمله از اروین یالوم به ذهنم رسید ازدست‌دادن پدر و مادر به‌معنای ازدست‌دادن گذشته است ولی ازدست‌دادن فرزند یعنی ازدست‌دادن آینده چون فرزند جزئی از آینده است. به هتل رسیدم. بسیار ناتوان و ضعیف شده بودم. تا آمدن هوریران دو سه ساعتی باقی مانده بود. دراز کشیدم و به خواب عمیقی که بی‌شباهت به مرگ نبود فرو رفتم و با صدای زنگ تلفن دوباره به این دنیای بی‌وفا برگشتم. مسافر من از راه رسیده بود.


*این روایت با اجازهٔ نویسندهٔ آن و همچنین انجمن خانواده‌های جانباختگان پرواز پی‌اس۷۵۲، ناشر کتابِ «نباید نوشته می‌شد: روایت بازماندگان پرواز PS752» در رسانهٔ همیاری بازنشر می‌شود.

علاقه‌مندان می‌توانند این کتاب را که حاوی روایت‌های چند تن از بازماندگان پرواز پی‌اس۷۵۲ است، در کانادا از وب‌سایت آمازون و از طریق لینک زیر خریداری کنند:
https://www.amazon.ca/dp/1738745201

ارسال دیدگاه