ایران پس از مهسا – روایت‌ شاهدان عینی: به جهنم خوش آمدید!

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

این روایت یکی از دستگیرشدگان جنبش زن، زندگی، آزادی است. این نوشته حاوی مطالب آزاردهنده است.

اگر تعریفی از جهنم باشد، قطعاً آن لحظاتی است که من در بازداشتگاه جمهوری اسلامی گذراندم. وقتی با هیولا طرف باشی، وقتی با خودِ شیطان طرف باشی، معلوم است چه چیزی انتظارت را می‌کشد. اما اعتراف می‌کنم که مأموران جمهوری اسلامی از هیولا هم فراترند. برای درنده‌خویی آن‌ها باید کلمه‌ای جدید اختراع شود. مرا جلوی در دانشگاه به‌همراه چند دانشجوی معترض دیگر دستگیر کردند. توی ماشین‌های مخوفشان ما را مثل گله‌ای گوسفند بی‌گناه که به قربانگاه می‌برند، روی هم انداختند و به بازداشتگاه بردند.

در اتاق ما را نشاندند روی زمین. مثل فیلم‌ها؛ زانو داخل شکم، سر به‌سمت پایین، رو به دیوار. دوباره مشخصاتمان را پرسیدند و تهدید کردند که اگر اشتباه بگوییم، بلایی به سرمان می‌آورند که به غلط‌کردن بیفتیم؛ مدام فحش و تهدید. بعد شروع کردند به نوشتن اتهامات در برگه‌های مشخصات و با صدای بلند خواندند: «اقدام علیه امنیت ملی.» برای مرد میانسالی که می‌خواست دختر نوجوانش را از دست نیروهای سرکوب نجات بدهد و کتکش زده بودند، نوشته بودند: «حمله به نیروهای امنیتی.» 

وحوشی که مردم را کتک می‌زنند، می‌کُشند و چشمشان را کور می‌کنند، شده‌اند نیروهای امنیتی. وای به حال امنیتی که این‌ها نیروهایش باشند. آن مرد اولین کسی بود که گفت آن برگه را امضا نمی‌کند، و به‌دنبال او، هیچ‌کدام از ما هم برگه‌ها را امضا نکردیم.

ما را به حیاط بردند. وسط حیاطی بزرگ، میزهایی گذاشته بودند و بین میزها راهروهای باریکی درست شده بود. ما را همان‌جا نشاندند. روی زمین، با کمر صاف و زانوها توی شکم. اگر راحت می‌نشستیم کتک یا فریاد می‌زدند. با باتوم به کمرمان می‌زدند. یکی از مأمورها گفت: «بلایی سرتان بیاوریم که شعاردادن و سوسول‌بازی یادتان برود. نشانتان می‌دهیم آزادی چیست!» حیاط پر از نیرو و سرباز بود. تعداد ما زن‌ها خیلی زیاد بود. همان‌طور که وسط حیاط نشسته بودیم و اجازۀ تغییر حالتی در نشستن را هم نداشتیم، تعداد زیادی سرباز دور ما حلقه زده بودند. به ما زل زده بودند، درِگوشی با هم صحبت می‌کردند و غش‌غش می‌خندیدند. این شیوه‌ای از تحقیر بود. می‌خواستند تا می‌توانند روحیهٔ ما را ضعیف کنند. اما ما همان‌طور زیرلبی به هم دل‌داری می‌دادیم. بعد مدتی اعتراض کردیم که: «نمی‌شود بروند آن طرف؟ چه وضعیتی است که این‌طور به ما زل زده‌اند؟» و در پاسخ گفتند: «مگر شما دنبال همین نیستید؟ که مردها نگاهتان کنند؟ شما که لذت می‌برید.» 

هوا کم‌کم داشت رو به تاریکی می‌رفت. یک نفر با روپوش سفید، که انگار دکتر آنجا بود، آمد بین ما. دست‌هایمان را بستند. دست‌های دخترها جلو، دست‌های پسرها پشت. آب معدنی آوردند. شروع کردند به ما قرص‌دادن. هرکس سه قرص. یک ژلوفن، یک آسپرین، و یک قرص ریز سفیدرنگ که نمی‌فهمیدیم چیست. خوردن قرص‌ها و آب اجباری بود. سه نفر بالای هرکس می‌ایستادند که جرئت تخطی نداشته باشد. بعدها به من گفتند که مصرف آسپرین برای این بوده که بدن پس از کتک‌ها کبود نشده و خون لخته نشود. هر نیم ساعت، همین سه قرص را تکرار می‌کردند. نمی‌توانم به یاد بیاورم که چند بار قرص‌ها را به خوردمان دادند، اما کم نبود.

حدود هفت الی هشت ساعت گذشته بود و ما همان‌طور وسط حیاط روی زمین بودیم. کسانی که نیاز به دست‌شویی داشتند، بهشان می‌گفتند: «همان‌جا روی زمین کارتان را بکنید؛ اینجا دست‌شویی نداریم.» پسری بود که می‌گفت: «من ورزشکارم، کمرم آسیب دیده، نمی‌توانم دیگر این‌طور بنشینم.» طوری او را کتک زدند که مجبور شود همان‌طور بنشیند و سرجایش خشک شود. خیلی بد او را زدند. یک ترنس هم بینمان بود. او را خیلی اذیت کردند. مدام تحقیرش می‌کردند؛ اینکه: «نمی‌دانیم اصلاً تو دختری یا پسر و کجا تو را بنشانیم.» مدام دستمالی‌اش می‌کردند که: «بگذار ببینیم چطوری هستی؟»

غروب رسید و حیاط خالی شده بود. همۀ نیروها برای فراخوان رفته بودند. کلاً شاید ۱۰ تا ۱۵ نفر آنجا مانده بودند. خانمی حدوداً ۶۰ ساله هم آنجا بود که به‌شدت حالش بد شده بود و همۀ حواس‌ها پرت او بود. چند نفر با لباس نیروی انتظامی اطراف ما بودند. هرچه می‌گفتیم که ما باید چه‌کار کنیم، تا کی در این وضعیت باشیم، یا هر اعتراض دیگری، می‌گفتند به ما هیچ ربطی ندارد و ما نمی‌توانیم دخالت کنیم. من، آخر صف نشسته بودم. یک سرباز مدتی آمد و پشت سر من ایستاد. لباس یگان ویژه تنش بود. سبز تیره، با رویۀ سیاه، با تفنگ و باتوم.

او قبل از آنکه بیاید پشت سرم بایستد، چندین بار از جلوی ما رد شده و هربار شکلک درآورده بود. البته او تمام مدت پوشیه‌ای سیاه به صورت داشت، ولی این را می‌شد از سوراخ‌هایی که تنها چشم‌ها و دهانش نمایان بود، فهمید. یک‌بار هم رفت داخل ساختمان و لباس‌هایش را عوض کرد. لباس‌های معمولی و مشکی مأموران شخصی را پوشید. صورتش همچنان همان پوشیۀ سیاه را داشت. سرباز پشت سر من ایستاده بود. مدام حرف می‌زد. می‌گفت: «تو را چرا گرفته‌اند؟» و حرف‌های دیگری می‌زد؛ یعنی متلک‌های جنسی. 

هرچه زمان می‌گذشت، گیج‌تر می‌شدیم. شاید به‌خاطر قرص‌های زیادی بود که به خوردمان داده بودند. و در این گیجی، حتی نمی‌گذاشتند سرمان را به میزهای کنار تکیه دهیم. اگر تکیه می‌دادیم سهممان فریاد و کتک بود. همراه قرص‌ها آب زیادی هم به ما داده بودند. ساعت‌ها بود روی زمین بودیم. بین چند نفر نیرویی که آنجا بودند، یک خانم چادری هم بود. من به او اشاره کردم و گفتم که می‌خواهم به سرویس بهداشتی بروم. سربازی که پشت سر من ایستاده بود، گفت: «من ببرمش؟» و مأمور زنی که آنجا بود، اشاره کرد و گفت ببرش. انگار کار داشت و خوشحال می‌شد اگر گرفتار من نشود و از او رفع تکلیف شود.

گفت: «بلند شو.» سعی داشتم بلند شوم. سرم به‌شدت گیج می‌رفت و در اثر قرص‌ها منگ بودم. می‌خواستم بلند شوم و هی می‌افتادم. گفت: «اشتباه نگیری اینجا را. فکر نکنی کسی قرار است بغلت کند. ما این سوسول‌بازی‌ها را بلد نیستیم. کارهای دیگر بخواهی بلدیم.» و می‌خندید. من همچنان منگ بودم. بلند شدم و در کنارش راه رفتم. ماشین‌های غول‌پیکر مشکی، که برای یگان ویژه و سرکوب‌اند، کنار هم پارک بودند. از بین آن‌ها می‌رفتیم. در انتهای ماشین‌ها یک در بود. من حتی چشم‌هایم هم درست نمی‌دید. گفت: «برو تو.»

حالا که دارم از آن روزهای جهنمی می‌گویم، اشک‌های تمام‌نشدنی‌ام می‌ریزند و می‌خواهند سیل بشوند. نمی‌دانم اصلاً جایی که وارد شدم اتاق بود یا واقعاً سرویس بهداشتی. دیدم مختل بود و واضح نمی‌توانستم ببینم. وقتی وارد شدم، نمی‌دانم با مشت بود یا با باتوم، محکم توی کمرم ضربه زد و من به زمین پرت شدم. افتاده بودم که ناگهان شروع کرد به فحاشی‌کردن: «می‌دانی من چند وقت است نتوانسته‌ام بروم خانه‌مان؟ شماها هی می‌ریزید توی خیابون، خسته‌مان کردید، یک مشت آدم جوگیر، هرزه و ضدِامنیت… » و هی گفت و گفت و پشت هم فقط فریاد می‌زد: «آره، شما از آزادیِ زیاد این شکلی می‌شوید. به دو نفرتان که تجاوز بشود، می‌نشینید سر جایتان.» آن‌قدر گیج و منگ بودم و سرگیجه داشتم که نه می‌توانستم بلند شوم و نه می‌توانستم حرف بزنم. به‌خاطر قرص‌های زیاد تمام بدنم شل بود، فقط هی تکرار می‌کردم تو رو خدا… تو رو خدا… که فقط از آنجا بیایم بیرون. یادم می‌آید سینکی آنجا بود و بلند شده بودم آن را به بدبختی گرفته بودم که نیفتم و فقط می‌گفتم: «پشیمان شدم، نمی‌خواهم اصلاً بروم دستشویی.» و فقط می‌خواستم از آنجا بیرون بیایم. که ناگهان دیدم پشتم را چسبیده است.

منگ بودم. نمی‌توانستم کاری کنم و فریادی بزنم. تا توانست مرا آزار جنسی داد. کارش که تمام شد مرا کشان‌کشان برگرداند و پرت کرد کنار بقیه. گیجی قرص‌ها که رفت، تصاویرِ مبهم آرام‌آرام جایشان را به تصاویری واضح داد و فهمیدم چه بر سرم آورده است. با وجودی که پس از آزادی بارها پیش تراپیست رفته‌ام، هنوز نمی‌توانم فراموش کنم. بارها به خودکشی فکر کرده‌ام. اما به دو دلیل این کار را نکردم. یکی خانواده‌ام و دیگر اینکه باید زنده بمانم تا اجرای عدالت را ببینم. نمی‌دانم این‌ها کی قرار است تقاص جنایاتشان را پس دهند. اما من به‌امید آن روز زنده‌ام. به‌امید روزی که عدالت اجرا شود؛ ببینم تک‌تک این جانیان محاکمه می‌شوند. من به‌امید آن روز و آزادی کشورم از دست این دژخیمان ادامه خواهم داد.

ارسال دیدگاه