ایران پس از مهسا – روایت‌ شاهدان عینی: ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

در کافه‌ای دنج قرار می‌گذاریم. چهار ماه از آزادی‌اش می‌گذرد. قبل از اینکه به زندان برود زنی پرانرژی و شاد بود. از آن‌هایی که به‌اصطلاح یک‌جا بند نمی‌شوند. عاشق طبیعت بود، عاشق کوهنوردی. درست قبل از کشته‌شدن مهسا امینی، کفش‌های کوهنوردی جدیدی خریده بود. بعد از آن همه‌چیز برای او و برای تمام مردم ایران فرق کرد. کفش‌های کوهنوردی‌اش همچنان توی جعبه گوشه‌‌ای از اتاقش افتاده‌اند و به‌قول خودش نگاه‌کردن به آن‌ها یادآور این واقعیت است که هرگز هیچ‌چیز به شکل سابق در نخواهد آمد.

وقتی می‌بینمش، جا می‌خورم. آن صورت شاداب و همیشه‌خندان پر از خطوط ریز شده، آن لبخند قشنگ جایش را به لبخند محو غمگینی داده است. پاکت سیگارش را که در می‌آورد، جا می‌خورم. او و سیگار؟ لبخند می‌زند و می‌گوید: 

– توی زندان تنها دلخوشی آدم سیگار است. من هم سیگاری شدم. آن دقایق کش‌دار و کُشنده، آن بازجویی‌های سراپا توهین و تحقیر، دلتنگی برای دوستان و خانواده را فقط می‌توان با سیگار تاب آورد. گریزی نیست.

برایم می‌گوید کارش را از دست داده است. دربه‌در دنبال کار می‌گردد. اما همین که می‌فهمند زندان بوده جواب رد می‌شنود. حتی خانه‌اش را تحویل داده و پیش پدر و مادرش زندگی می‌کند. می‌گوید حداقل این‌طوری از هزینه‌های خوردوخوراک راحت است. می‌‌پرسم چرا این‌قدر دیر با من قرار گذاشت. پُکی به سیگارش می‌زند و جواب می‌دهد: 

– چرا این قدر طول کشید؟ چون هر چه فکر می‌کردم نمی توانستم جملهٔ اول را پیدا کنم. من هم تا جملهٔ اول برای شروع را پیدا نکنم، هیچ حرفی نمی‌توانم بزنم. نمی‌دانی چه ساعت‌هایی نشستم و به پیداکردنش فکر کردم، ولی بی‌فایده بود. کلمات معمولی هم از ذهنم فرار می‌کردند. بعد دیدم بهتر است دیگر فکر نکنم که قرار است چه چیزهایی را برای تو تعریف کنم. کدامش را بگویم و کدامش را نگویم. فقط ببینمت و حرف بزنم. کلمات راه خودشان را بلد می‌شوند. یادت است؟ قرار بود سفر برویم. قرار بود قله‌های جدیدی را فتح کنیم. اما حواسمان نبود داریم در کشوری زندگی می‌کنیم که دیکتاتور برایمان تصمیم می‌گیرد. دیکتاتور نمی‌گذارد آن‌طور که دلمان می‌خواهد زندگی کنیم. برای همین برنامه‌ریزی‌مان دود می‌شود و به هوا می‌رود. اینجا برنامه‌ریزی‌کردن احمقانه‌ترین کار ممکن است. می‌دانی، زندان از تو یک آدم جدید می‌سازد. روی چشم‌هایت چشم‌بند می‌زنند و ناگزیرت می‌کنند روی موکت سرد و سفت بخوابی. برای زن‌ها گمانم سخت‌تر باشد. به هزار و یک دلیل. برای ما زن‌ها یکی از سخت‌ترین لحظات موقع پریودی‌مان بود. هر بار باید صدبار به آن‌ها بگویی تا به تو یک نوار بهداشتی بدهند. فکر نمی‌کردم یک روز برسد که آرزوی یک بسته نوار بهداشتی را داشته باشم. برای هر دانه باید کلی درخواست می‌کردی. فکرش را بکن، آن هم یکی مثل من که خون‌ریزی‌اش زیاد بود. با هر بار درخواست چقدر احساس حقارت می‌کردم و می‌دانستم هدفشان همین است. اگر خون به لباسم پس می‌داد که قیامت بود. فقط هفته‌ای دو بار تشت می‌دادند که لباسمان را بشوییم. باید با آن لباس خونی سر می‌کردیم تا روز لباسشویی برسد. جلوی دستشویی مأمور زن می‌ایستاد. تصورش را بکن. مجبور باشی جلو یک نفر بروی توالت. هیچ حقی به‌عنوان یک انسان نداری. هیچ حریم شخصی‌ای نداری. خیلی‌ها فکر می‌کنند در زمانهٔ مدرن زندان دیگر یک سیاه‌چالهٔ مخوف در اعماق تاریکی نیست و زندانی یک مددجو است و زندانبان مسئول نگهداری او. اما بستگی دارد که کجای این جهان وارد زندان شوی. روز اول به‌محض ورود گفتند هر چه دارید به صندوق امانت بدهید. ساعت، کلید، گردن‌بند، و… را از ما گرفتند. بعد گفتند نمی‌توانید پول نقد به زندان ببرید. باید توی بانک زندان حساب باز می‌کردیم و کارت بانکی می‌گرفتیم. هر چه را لازم داشتیم هم باید از فروشگاه زندان می‌خریدیم. حتی نان و پنیر ساده. چون غذاهایی که می‌دادند قابل‌خوردن نبود؛ در غذا را باز می‌کردی، چنان بوی بدی به مشامت می‌رسید که حالت بد می‌شد. روی بُرد کوچکی جلوی درِ فروشگاه قیمت اقلام را با ماژیک نوشته‌ بودند. از تفاوت قیمت‌ها با بیرون از این چهاردیواری تعجب کردم. مسئول فروشگاه گفت همهٔ اجناس با ۲۵ درصد افزایش قیمت نسبت به بازار بیرون فروخته می‌شوند. مدتی که زندان بودم، خرجم سه برابر زمانی بود که بیرون بودم. خدا نکند مریض شوی. زمستان بود و آنفلوانزا توی زندان شایع شد. زندان اوین به آن بزرگی فقط یک بهداری دارد. دکترها هم اغلب انترن‌اند. داروی درست و درمان نمی‌دهند. همه تب داشتیم. سرفه می‌کردیم. فقط می‌آمدند روزی یک قاشق شربت گلودرد می‌دادند و می‌رفتند.

از وقتی از زندان درآمده مدام سرفه می‌کند. یادگاری همان آنفلوانزای مخوف است که درمان نشد. او می‌گوید؛ از رنجی که بر او رفته است. از شرایطی که حتی تصورش برای من وحشتناک است. با خودم فکر می‌کنم ما چقدر به امثال او مدیونیم. آن‌ها که سنگین‌ترین هزینه را برای آزادی ایران داده‌اند. مبارزان شجاعی که با تروماهای بی‌شمار از زندان آزاد می‌شوند و تازه بعد از آزادی باید با هزار و یک مشکل مواجه شوند. از کار بی‌کار شوند. بی‌پولی بکشند. صاحبخانه جوابشان کند. بسیاری از ترسشان جواب سلامشان را ندهند و ارتباطشان را با آن‌ها قطع کنند. با ناراحتی‌های جسمی و روحی حاصل از زندان کنار بیایند. در کنار این‌ها هرازگاهی هم با آن‌ها تماس بگیرند و تهدیدشان کنند که اگر پایشان را چپ یا راست بگذارند، دوباره دستگیرشان می‌کنند. 

می‌گوید:

– با تمام این مصائبی که کشیدم، با تمام دردهایی که با خودم بیرون آوردم، پشیمان نیستم. بهای آزادی سنگین است. هیچ ملتی خودبه‌خود از زیر ستم ظالم خلاص نشده است. آنجا لحظات خوب هم داشتیم. همین‌که کنار هم متحد بودیم و برای یک هدف می‌جنگیدیم. هوای همدیگر را داشتیم. هیچ مَنی وجود نداشت. همدلی بود و خواهری. غذایمان را قسمت می‌کردیم. جای خوابمان را، پتویمان را. هوای بچه‌های کم‌سن‌وسالی را که می‌آمدند، داشتیم. اتحاد ما به زندانبان‌ها می‌فهماند هر چقدر که سعی کنند نمی‌توانند ما را بشکنند. چون ما به جنگیدن برای آزادی باور داریم. آزادی برترین ساز و کار فعال‌کردن همهٔ توانایی‌ها و ظرفیت‌های انسانی است. هیچ‌کس نمی‌تواند در جامعهٔ محروم از آزادی خدمت کند. آزادی یعنی به‌رسمیت‌شناختن شأن انسانی. این شأن را سال‌هاست از ما گرفته‌اند. پس‌گرفتنش آسان نیست. زندان به آدم می‌فهماند چقدر می‌تواند سخت و محکم باشد. به‌قول معروف «ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.» بارها وقتی به کسانی که پیش از من وارد زندان شده بودند فکر می‌کردم، از خودم می‌پرسیدم چطور زندان را تاب می‌آورند. اما وقتی خودم تجربه‌اش کردم، فهمیدم عشق به آزادی نهالی است که اگر در وجودت جوانه زند، حتی در سخت‌ترین شرایط هم رشد می‌کند. ریشه‌اش قوی و محکم می‌شود. تو بر ریشه‌های محکمش چنگ می‌زنی و دوام می‌آوری.

او حرف می‌زند، قهوه می‌خورد و سیگار می‌کشد. من اما بغض دارم. چون می‌فهمم چیزی در دوست من عوض شده که غیرقابل‌برگشت است. کاری که زندان با او کرده تا همیشه خواهد ماند. حفره‌ای در درونش به‌ وجود آمده که عمیق و عمیق‌تر می‌شود. به خودم می‌گویم خیلی باید مراقبش باشم. خیلی باید مراقبشان باشیم. او می‌گوید و من بغض دارم. چیزی مثل سنگ راه گلویم را بسته است و با خودم به دنیایی فکر می‌کنم که همه‌چیز می‌تواند در عرض ثانیه‌ای در آن زیرورو شود، به ظلمی که سال‌هاست گریبان ما را گرفته، به تمام کسانی که برای آزادی، این بدیهی‌ترین حق انسان، باید بهایی چنین گزاف بپردازند.

ارسال دیدگاه