بر اساس روایتی از ایران، پیادهسازی: ترانه وحدانی – ونکوور
«محکوم به اعدام! پنج هفتهٔ تمام است که با این اندیشه زندگی میکنم. مدام در تنهاییِ محض با آن، ساکن و منجمد از حضورش و خمیده زیر سنگینیاش! پیشترها (چرا که احساس میکنم نه هفتهها، که سالهاست اینگونهام)، مردی بودم مانند انسانهای دیگر. هر روز، هر ساعت و هر دقیقه، مفهوم و معنای ویژهٔ خود را داشت… میتوانستم به هرچه میخواهم بیندیشم. چرا که آزاد بودم. حالا ولی محبوسم. تنم در سیاهچالی به زنجیر کشیده شده و روحم در زندانِ یک اندیشه گرفتار است. اندیشهای هولناک، خونین و مرگبار! در سرم فکری، باوری و یقینی جز این نیست: اعدام! هرچه برای راندنش تلاش کنم، باز هم این اندیشهٔ دوزخی همچون شبحی سُربی همیشه اینجا کنار من است… انگار صدایی در گوشم نجوا کرد: محکوم به اعدام!»*
میان یکی از صحراهایی که زبالهها را در آن دفن میکنند لخت و عور ایستادهام و دارم میلرزم. خیلی ترسیدهام و میدانم لرزیدنم از ترس است نه از سرمای صبحگاهی. خورشید دارد طلوع میکند و یک کامیون بزرگ بیسرنشین دارد زبالهها را بار میزند و من میترسم مرا هم بهجای آشغال توی کامیون بریزد. سر جایم ایستادهام و نمیتوانم تکان بخورم. انگار که پاهایم را به زمین دوخته باشند. هرچه میکنم نمیتوانم دستوپایم را تکان بدهم یا حتی فریاد بزنم و تقاضای کمک کنم. کامیون نزدیک من میرسد. از وحشت دهانم خشک شده است و حس میکنم چشمهایم دارد از حدقه بیرون میزند. ناگهان صدای اذان توی آن صحرای بزرگ و پر از آشغال بلند میشود و همان وقت میتوانم سرم را بچرخانم و آن وقت است که چوبهٔ دار بزرگی جلو خودم میبینم که سه مرد رویش به دار کشیده شدهاند. جلاد پایین چوبهٔ دار ایستاده و دارد میخندد و تکهٔ طناب درازی را به سمتم گرفته است. چهره ندارد و نقابی چوبی روی آن است، اما چشمهایش از پشت نقاب پیداست. شروع میکند طناب را وجبکردن و گرهزدن. فریاد میکشم و پاهایم از زمین کَنده میشوند و همان وقت خیس از عرق از خواب بیدار میشوم.
تنهایی بدیهای زیادی دارد و یکی از بدترینهایش این است که وقتی نیمهشب از کابوس هولناکی میپری، خودت باید خودت را آرام کنی. خودت باید بطری آب را برداری و یکنفس سر بکشی. خودت باید روی شانهٔ خودت بزنی و به خودت بگویی آرام باش. باید بلند شوی، کمی راه بروی تا باورت بشود آنچه دیدهای فقط خوابی ترسناک بوده است. اما آیا واقعاً فقط یک خواب ترسناک بوده است؟ هراسان بهسمت موبایلم دست دراز میکنم. ساعت سه و نیم صبح است. صفحهٔ خبرها را چک میکنم. چیزی نوشته نشده. باید خیالم راحت شود؟ اما راحت نمیشود. انگار دارند توی دلم رخت میشورند. صدای اذان صبح از مسجد نزدیک خانهمان بلند میشود. اضطرابم شدت میگیرد. بلند میشوم و مثل روح سرگردان در خانه راه میروم.
با خودم میگویم کجای دنیا میتوانم از این کابوس خلاص شوم. یادم میآید که راه خلاصی از این کابوس وجود ندارد. آدم کابوسهایش را هم مثل خانه، شهر یا کشورش میتواند عوض کند. میتواند از کابوسی به کابوسی دیگر هجرت کند. اما آنچه سر جایش باقی میماند، کابوس است. مدتهاست رؤیایی ندارم و فقط کابوس میبینم. قبل از کشتهشدن مهسا امینی مدتی هر شب کابوس عجیبی میدیدم که تکرار میشد. شاید جزئیاتش تغییر میکرد، اما موضوعش همان بود. هر شب چشمم را که میبستم، در شهری باز میشد توی هزاران سال قبل. شهری که مورد هجوم یک قبیلهٔ وحشی آدمخوار قرار گرفته بود. شیپورهای جنگ با صدای مهیبی صدا میدادند. همهجا غرق آتش بود. مردم فرار میکردند و من هم میخواستم فرار کنم، ولی نمیتوانستم. ایستاده بودم سر جایم و هر چه سعی میکردم از جایم تکان بخورم نمیشد. هر چه فریاد میزدم صدایی از گلویم در نمیآمد. همه فرار میکردند و من نمیتوانستم تا اینکه یکی از وحشیها به من میرسید و شمشیرش را تا دسته توی پشتم فرو میکرد. حالا میفهمم آن کابوس نوعی پیشگویی بود از وحشیهایی که قرار بود در آیندهای نزدیک بکشند، کور کنند، دار بزنند. هیچ فرقی با آن قبیلهٔ آدمخوار ندارند. فقط لباسهای نظامی تنشان است.
حس میکنم یکی دارد اسمم را صدا میزند. حس میکنم صداهایی از من کمک میخواهند و میگویند: «به دادمان برسید. نگذارید ما را بکشند.» امان از این حس استیصال. چه میتوانم بکنم. شک ندارم قرار است دم صبح اتفاقی بیفتد.
حس میکنم دارند چیزی توی سرم میکوبند. از نوک پا تا فرق سر گُر میگیرم. چشمانم را میبندم، شکلهای عجیب و غریبی جلوی چشمم شروع به رقصیدن میکنند. دایرههای نورانی که از میانشان شکلهای هندسی با رنگهای تند و آتشین بیرون میآیند و نورشان چشمم را میزند. نسیم سردی میخورد توی صورتم و پاهایم بهشدت به هوا پرتاب میشوند. گردنم درد میگیرد و ناخودآگاه دستم را به سمت گردنم میبرم.
خواب و بیدارم. شک ندارم جهانِ بین خواب و بیداری همان برزخی است که وعدهاش را شنیدهایم. حس میکنم یک کسی دارد توی گوشم سوت میزند. حواسم را جمع میکنم ببينم خیالاتی شدهام یا واقعی است. تا چراغ را خاموش میکنم، زامبیها از راه میرسند. زامبیهایی که فقط صدا دارند. سپر دستشان است. ماشینهای سیاه بزرگ دارند. باتوم دستشان است. طناب دستشان است.
سپیدهٔ صبح که میزند با صدای ویبرهٔ موبایلم از جا میپرم. دوستم پیام داده و پیامش کوتاه است و کوبنده. پیام کوتاه است و ویرانگر؛ «اعدامشان کردند.» پس دلشورهام بیدلیل نبود. کابوسم بیدلیل نبود. یادم میافتد که چگونه تقاضا کرده بودند که «کمک کنید ما را نکشند.» دلم میخواهد بلند شوم و فریاد بزنم «ببخشید ما را. ببخشید. دستمان کوتاه بود.» نمیگویم «تعجب کردم.» انتظارش را داشتم. وقتی با خودِ شیطان طرفی، دیگر چه چیزی میتواند تو را به تعجب وادارد. مگر ظلم اینها حدومرزی دارد؟ مگر اینها رحم دارند؟ تابهحال فکر کردهاید محکومان به اعدام در آخرین روز باقیمانده از زندگی خود، به چه چیزهایی فکر میکنند؟ به کدامیک از عزیزان خود میاندیشند، هوس چه غذایی کردهاند و یا چند بار لحظهٔ اعدام خود را تصور کردهاند؟! حتی فکرکردن به چنین شرایطی هم میتواند بسیار دردناک و اضطرابآور باشد! میگویند اجرای حکم زمانی باید انجام شود که زندانی امیدی به دیدن فردا نداشته باشد. شاید بههمین دلیل است که در تاریکی و قبل از طلوع آفتاب حکم را اجرا میکنند.
دوباره کمرم میشکند. دوباره کمرم تا میشود. بعد از هر اعدامی حس میکنم خمیدهتر شدهام. شاید یک روز برسد که دیگر نتوانم بلند شوم. اعدام؛ کلمهای که این روزها زیاد و بیش از هر زمان دیگری آن را میشنویم. تصویری از گردنی شکسته و پاهای آویزان که تکان میخورند، مدام در ذهنمان تداعی میشود. اما این تنها یک کلمه نیست، بلکه بهمثابه زلزلهای ویران میکند. همانطور که الان کل جامعهٔ ایران با شنیدن خبر اعدامها ویران شدهاند؛ سرشار از خشم و حس دادخواهی. تا کی باید تاب بیاوریم؟ تا کی باید صبحمان را با شنیدن خبر اعدام شروع کنیم. کی این کابوس تمام میشود؟ کی قرار است بیدار شویم در این سرزمین کابوس؟…
*از کتاب «آخرین روز یک محکوم به اعدام»، اثر ویکتور هوگو، برگردان بنفشه فریسآبادی