ایران پس از مهسا – روایت شاهدان عینی: ما تنمان را در پستوی خانه نهان نخواهیم کرد

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

در باز شد و تا پدرم را دیدم خودم را در آغوشش انداختم و بلندبلند گریه کردم. پدرم پیشانی‌ام را بوسید، و به‌آرامی مرا به کناری کشاند تا با سرهنگ پلیس صحبت کند: «جناب سرهنگ، من می‌خوام اون کسی رو که چنین کاری با دخترم کرده، ببینم و تقاضای شکایت دارم.»

سرهنگ هم که از آن حاجی‌های متعصب تسبیح‌به‌دست بود، دستی به ریشش کشید و به پدر فهماند که آن مرد همان ساعتی که با من به بازداشتگاه آمده بود، آزاد شده و ما حق شکایت نداریم. پدرم عصبانی شد و من که خوب می‌شناختمش، می‌دانستم اگر هر جای دیگری جز این پاسگاه من را در این حال می‌دید، قطعاً دعوای سختی به پا کرده بود، اما آنجا ناگزیر سکوت کرد. سکوت کرد تا من یک لحظه بیشتر در آن مکان مخوف نمانم. سکوت کرد انگار که روی آتش خاک ریخته باشی تا خفه‌اش کنی. اما می‌دیدم که پدرم آتش زیر خاکستر است؛ هر آن منتظر شعله‌کشیدن!

سرهنگ با ظاهری حق‌به‌جانب سرباز را صدا کرد و به او گفت که فرم آزادی به‌شرط تعهد را بیاورد. مابین زمانی که سرباز برای آورن فرم رفته بود، سرهنگ رو به پدر کرد و گفت: «آقای محترم، حواست رو به دختر خانمت جمع کن، اون آقا حالا داشت وظیفهٔ دینی و شرعی‌ش رو انجام می‌داد. باید خیلی هم تشکر می‌کردید که دختر خانم شما رو نصیحت کرد. ایشون هم با تندی برخورد کردن و اون بنده‌خدا هم سن و سالی داشت و نباید به اون شکل بد باهاش برخورد می‌شد. مملکت ما اسلامیه و تابع قوانین اسلامه، دختر خانم شما هم باید از قوانین دینی و شرعی کشور اطاعت کنه وگرنه ما طبق همون قانون باید برخورد کنیم. یه مدت شُل گرفتیم متأسفانه هوا برشون برداشته که حجاب قانون این مملکت نیست. حجاب از ستون‌های دین ماست.»

خواستم در جوابش حرفی بزنم که پدر دستم را محکم فشار داد. زیر گوشم گفت که حرفی نزنم تا از به‌دردسرانداختن خودم جلوگیری کنم. بحث‌کردن با آدمی که نمی‌فهمد، حاصلی ندارد. هدردادن وقت و انرژی است. سرباز فرم را آورد و لحظهٔ خواندن آن فرم انگار که با چاقو روی دلم خراش می‌انداختند. به‌جای تعهد باید اسم فرم را می‌گذاشتی برگهٔ «غلط کردم». موقع امضاکردنش، بغض تمام گلویم را گرفته بود و دست پدرم را بر شانه‌ام حس می‌کردم.

نقاشی از افروزه افشین
نقاشی از افروزه افشین

از پاسگاه خارج شدیم و به سمت پارکینگ رفتیم. بیست دقیقه مسیر تا خانه داشتیم. اول سکوت کامل بر فضا حکمفرما بود، اما سکوتی که اگر غریبه‌ای وارد آن ماشین می‌شد، راحت می‌فهمید که در آن کلی حرف است. پدرم آدم خودداری نبود و دست آخر به حرف آمد و با لحنی مهربان اما غمگین گفت: «دخترم، چقدر به تو گفتم که از اینجا بزن و برو. من به تو می‌گم اینجا جای تو نیست، دختر. حالا حالاها این‌طور می‌مونه و تو نمی‌تونی کاری‌ش بکنی. این‌همه جوون هم‌سن خودت رو پرپر کردن. خودت هم که چند بار دستت رو گرفتم و بردمت تو خیابون تا نگی نرفتم و همه‌چیزو خودت تجربه کردی و دیدی. تو بچهٔ منی، پارهٔ تن منی، دوست ندارم یک تار مو از سرت کم بشه چه برسه به اینکه یک آدم متحجر بی‌شرف بیاد و این کار رو با تو بکنه و بدتر از اون من حتی نبینمش که حقش رو بذارم کف دستش. دوست ندارم توی دردسر بیفتی، عزیزم. اگه فکر می‌کنی این بیرون‌رفتن سخت می‌شه برات، یا از خونه بیرون نرو، یا از اینجا بذار و برو تا خیال من و مادرت هم راحت شه که از این به‌بعد رنگ خوشی می‌بینی، جان بابا. یک آدم پست‌فطرت و عقب‌مانده توی خیابون به تو آزار نمی‌رسونه چون روسری سرت نبوده. دخترم کوتاه بیا. بذار راهی‌ت کنم پیش برادرت.»

سرم را به شیشهٔ ماشین تکیه داده بودم و به خیابان نگاه می‌کردم. حرف‌هایش را هم قبول داشتم، هم نه! با خودم می‌گفتم پس آن‌هایی که نمی‌توانند از اینجا بروند، چه؟ اصلاً چرا نمی‌فهمند من دوست ندارم از پیششان بروم. همه فقط این را به تو می‌گویند که برو. که اگر بروی موفق می‌شوی و خوشبخت. اصلاً با خودشان فکر می‌کنند زندگی‌کردن هیچ ربطی به موفق‌ بودن یا نبودن ندارد؟ دلم می‌خواهد اینجا بمانم و بجنگم. برای حقم بجنگم.

تلفنم را روشن کردم و وارد اینستاگرامم شدم، خبر دختری را که با تسبیح از یک حاجی محلی کتک خورده در پیج‌های خبری دیدم. حتی فیلم بحث‌کردنم با آن پیرمرد عقب‌مانده را هم منتشر کرده بودند. خودم اصلاً متوجه نشدم که چطور آن‌قدر در لحظه کنترلم را از دست دادم. روز قبلش خبر مادر و دختری را که در مغازه لبنیات‌فروشی به‌خاطر بی‌حجابی مورد حملهٔ یک مداح بسیجی قرار گرفته بودند، در صفحهٔ خبر دیده بودم. مرد بسیجی به‌خاطر بی‌حجابی یک سطل ماست را که در دستش بود، روی سر و صورت مادر و دختر بیچاره خالی کرد و بعد از آنکه توسط مردم احاطه شده بود، با کمک دو نفر از نیروهای انتظامی محل را ترک کرده بود. گیریم که بعد دستگیرش کرده باشند. قطعاً یک ساعت بعد با کلی سلام و صلوات و تشویق و تحسین آزاد شده است. فردا پس‌فردا ازش تقدیر می‌کنند که از ارزش‌های اسلامی دفاع کرده است. این روزها خشمی پنهان درون خودم و هر دختری را که با حجاب اجباری مبارزه می‌کرد، می‌توانستم حس کنم. لحظه‌ای که پیرمرد به سمتم آمد تا به‌قول خودش مرا امر به معروف و نهی از منکر کند؛، آن‌قدر بلندبلند توی صورتش داد زدم که با همان تسبیح کثیفی که در دست داشت دو بار به پهلویم و یک بار به گردنم زد. من هم با مشت کوبیدم توی صورتش. او حمله کرد به طرفم. بعد از آن نفهمیدم چه شد. فقط دو تا پسر به کمکم آمدند و پیرمرد را گرفتند تا پلیس به آن جا بیاید و بعد با ماشین پلیس به آن پاسگاه رفتیم. 

ما با تمام این خطرات و ترس‌ها، با وجود تمام این آدم‌های متحجر آتش‌به‌اختیار داریم با حجاب اجباری مبارزه می‌کنیم. هر روز تهدیدی علیه ما منتشر می‌کنند. فعلاً داریم مقاومت می‌کنیم و قصد نداریم این مقاومت را بشکنیم. با خودم فکر می‌کنم که آیا همه‌چیز قرار است مثل قبل شود؟ یعنی آن‌همه تلاش و مبارزه برای هیچ بود تا این موجودات پلید به خودشان اجازه بدند هر طور که می‌خواهند با ما برخورد کنند؟ 

برای من و خیلی از دیگر زن‌ها هیچ‌چیز تمام نشده است. می‌دانم تا جایی که جان در بدن داشته باشم از مبارزه برای حق خودم و خواهرانم دست بر نمی‌دارم. اگر قرار باشد باز هم من را به‌خاطر چیز دیگری دستگیر کنند، عیبی ندارد، چون در آخر آن‌ها هستند که باید متوجه شوند ما دست‌بردار نیستیم. با خودم می‌گفتم چه اینجا و چه هر جای دیگر هیچ‌چیزی که برایش آن‌همه فداکاری شده، مستحق فراموشی نیست و این چیزی بود که این‌ها می‌خواهند. می‌خواهند با افکار پوسیده و متحجرشان همهٔ ما را آرام‌آرام به سرخوردگی و ناامیدی برسانند و با تزریق ترس در وجودمان ما را وادار به فراموشی کنند. اما ما اجازه نمی‌دهیم. چقدر می‌خواهند با تسبیح‌هایشان توی صورتمان بزنند؟ چقدر می‌خواهند سطل ماست روی سرمان بریزند. ما شجاعت را در تمام این روزها از پس گاز اشک‌آور، از پس گلوله‌های ساچمه‌ای و واقعی، از پس میله‌های زندان تجربه و تکثیر کردیم. هیچ‌کس دیگر نمی‌تواند این شجاعت را از ما بگیرد. ما موهایمان را در باد رها می‌کنیم و دیگر تن به حجاب اجباری نخواهیم داد. ما تنمان را در پستوی خانه نهان نخواهیم کرد.

به خانه رسیدیم. رویم را به سمت پدرم کردم. سرم را بر شانه‌های استوارش گذاشتم. پیشانی‌ام را بوسید. به او گفتم: «من نمی‌ترسم، پدر. آن کسی که باید بترسد من نیستم. آن کسی که باید برود من نیستم. نمی‌گذارم به‌زور روسری سرمان کنند.»

چند لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: «به تو افتخار می‌کنم، دخترجان. من همیشه کنارتم و حامی تو. صد بار دیگر هم دستگیرت کنند، با افتخار میام و می‌گم پدر تو هستم. این دختر شجاع، دختر منه که تن به زور شما نمی‌ده.»

از ماشین پیاده شدم. دختری با موهای بلند که پایینش را صورتی کرده بود و باد در موهایش می‌رقصید، به من لبخند زد. من هم به او لبخند زدم.. چقدر زیبا بود. چقدر این روزها شهر زیباتر شده است. چه خون‌ها که ریخته نشد برای تکثیر این زیبایی. پس نباید کم بیاوریم. نباید بترسیم. نفس عمیقی کشیدم. احساس آزادی کردم و بیشتر از قبل ایمان آوردم که شجاعت همیشه پیروز است. 

ارسال دیدگاه