بر اساس روایتی از ایران، پیادهسازی: ترانه وحدانی – ونکوور
قدم به بیرون میگذارم. هوا طوری است که آدم یاد فیلمهای ترسناک میافتد. از فرط آلودگی چند متر جلوترت را نمیبینی. با خودم میگویم ما چگونه داریم در این هوا نفس میکشیم. چگونه زندهایم. دارند با ما چکار میکنند. چه چیزی را دارند توی این هوا پخش میکنند. حتماً برنامه دارند یک آشویتس دیگر راه بیندازند. فقط اینبار بهجای کورهٔ آدمسوزی ما را با مواد سمی توی هوا خفه کنند. از اینها هیچچیز بعید نیست. یک کشتار دستهجمعی. هر چند مگر بار اولشان است که کشتار جمعی به راه میاندازند.
فلکهٔ دوم صادقیه قیامت است. قدمبهقدم با باتومهایشان ایستادهاند. آماده و دستها روی باتوم. ماشینهای سیاه بزرگ که شبیه قفس است، پارک شدهاند. از فلکهٔ دوم صادقیه بهسمت فلکهٔ اول حرکت میکنم. تمام طول راه مأمورها ایستادهاند. لباسشخصیها میان مردم قابلشناساییاند. برخی هم سوار بر موتور در حاشیهٔ پیادهرو حرکت میکنند. یک روز معمولی به نظر میرسد، ولی یک روز معمولی که پشتش طوفانی در راه است. زیر چهرهٔ بهظاهر آرام تمام مردمی که دارند قدم میزنند خشمی پنهان شده که میتواند تکتک آن دژخیمان را به آتش بکشد. در این هوای آلودهٔ سمی راه میروم. به فلکهٔ اول صادقیه که میرسم، دهانم از حیرت باز میماند. بدون اغراق شاید بیش از پنجاه مأمور ایستادهاند. پنج ماشین بزرگ دستگیری که شبیه قفسهای بزرگ است. دستها روی باتوم آماده، جوری به همه نگاه میکنند انگار تصمیمگیرندهٔ سرنوشت و زندگی ما هستند. انگار دارند با نگاهشان میگویند هر غلطی دلمان بخواهد میکنیم و شما هم هیچ غلطی نمیتوانید بکنید. همینی که هست. حرف بزنید، چنان شما را میزنیم که نتوانید روی پایتان بایستید. بعد هم میگوییم بیماری زمینهای داشت، خودکشی کرد. از بلندی به پایین پرت شد، سگ گازش گرفت… کسی که شعار نمیدهد. مردم که دارند راه خودشان را میروند. پس این کارها برای چیست.
میخواهم لیوانی قهوه بخرم. وارد مغازهٔ قهوهفروشی میشوم. چهار نفر از سرکوبگران داخل مغازهاند. قهوه خریدهاند و دارند با همدیگر خوشوبش میکنند. به صورت مغازهدار نگاه میکنم. به نفرتی که توی چشمانش است وقتی که دارد قهوه درست میکند. یکی از سرکوبگران با من چشم توی چشم میشود. خیره به من نگاه میکند و لبخند میزند. رویم را بر میگردانم. بیشتر زنها بدون روسری با موهای پریشان و زیبا از جلوی مأمورها میگذرند. شهر با موهای آنها زیباتر شده است. اما در این روز یک چیز هولناک را حس میکنم. اینکه حضور این جانیهای آدمکش برای ما عادی شده است. یعنی به حضورشان بهعنوان یک عضو ثابت خیابان داریم عادت میکنیم. مردم دارند آنها را بهعنوان زبالههای جامعه میپذیرند. زبالههایی که کنار خیابان افتادهاند. با خودم فکر میکنم الان اگر یک شهروند غربی بیاید و این منظره را ببیند؛ این مأمورهای مسلح و باتومبهدست و این ماشینهای قفسمانند، درجا از ترس سکته میکند. چون اینها ترسناکاند. باید از اینها ترسید و نباید به حضورشان خو کرد. دستفروشها بساطشان را پهن کردهاند. مردم در حال خریدند. از کنار سرکوبگران بیتفاوت میگذرند. زندگی عادی کنار این دژخیمان در جریان است و این مرا میترساند. حضور اینها نباید عادی شود. هرگز نباید اینها به چشم مردم عادی به نظر برسند. مردم باید هر لحظه خطر اینها را حس کنند. باید بدانند اینها از جنس انسان نیستند. نباید عادت کنیم و یادمان نرود که تا وقتی اینها باتومبهدست کنار خیابان ایستادهاند، امکان یک زندگی عادی وجود ندارد. تا وقتی اینها هستند و حکومت میکنند، امکان یک زندگی معمولی وجود ندارد. بعضی از مردم را میبینم که دارند با آنها حرف میزنند. با خودم میگویم یعنی چه حرفی میشود به اینها زد؟ اصلاً مگر اینها زبان آدمیزاد میفهمند؟ زنی با موهای بلند و شرابی دارد با یکی از آنها حرف میزند. کنجکاو میشوم. نزدیک بساط یکی از دستفروشها ایستادهاند. بهبهانهٔ خرید به آنها نزدیک میشوم. زن خطاب به سرکوبگر که مرد بسیار جوانی است، میگوید: «واقعا چه احساسی داری؟ یعنی اصلاً ناراحت نیستی؟ با میل و رغبت این کار را انجام میدهی؟ ما هموطنتیم. مردم که کاری نمیکنند. اینهمه نیرو برای چه اینجا ایستاده؟»
سرکوبگر جواب میدهد: «خانم، برو. سرت به کار خودت باشد. خیلی هم احساس خوبی دارم. اتفاقاً از هموطنم دفاع میکنم و نمیگذارم کشورم تجزیه شود. اعتراضتان برای چیست؟ شما که به آرزویتان رسیدید. موهایتان در باد رها شد. دیگر چه میخواهید. برو خانم، دنبال دردسر نگرد. اگر قرار بود به تمام شماها جواب پس بدهیم که حنجره برایمان نمیماند.»
زن پوزخندی میزند و دور میشود. یاد حرف یکی از دوستانم که استاد دانشگاه است، میافتم که میگفت گاهی با برخی از این سرکوبگران حرف میزند شاید بتواند روی آنها تأثیر بگذارد. بهقول خودش بتواند انسانیت را در آنها بیدار کند. چه خوشخیال است این دوست ما. بسیاری از روزها میرفت فقط به این امید که بتواند با حرفزدن اینها را تغییر دهد. راستش تحسینش میکنم. چون هنوز به انسانیت امیدوار است و معتقد است باید انسانیت را درون اینها بیدار کرد. خبر ندارد که انسانیت درون اینها نخوابیده که بیدار شود، بلکه کشته شده است. مُرده را هم که نمیشود زنده کرد. یا یکی از دوستان دیگرم که وقتی از وزارت اطلاعات به او تلفن زدند تا تهدیدش کنند که در صورت ادامهٔ فعالیت دستگیر میشود، بهقول خودش یکساعت با بازجو صحبت کرد تا شاید بتواند تکانی در روح او ایجاد کند. آخر سر بازجو به او گفته بود: «خستهام کردی. بخواهم با هر کسی اینقدر حرف بزنم که دیگر جان برایم نمیماند.»
چه امیدهای واهیای که این روزها ما با آنها زندگی نمیکنیم. یکی همین که بتوانیم با یکساعت حرفزدن دیو را تبدیل به فرشته کنیم. اما از همه ترسناکتر این است که وقتی در کوچه و خیابان راه میرویم به حضور هیولا عادت کنیم. آن روز حس کردم دارد این اتفاق میافتد. شاید بشود اینطور تعبیر کرد که مردم دیگر اینها را جدی نمیگیرند و حنایشان رنگی ندارد. از این منظر اگر نگاه کنم، شاید بتوانم کمی آرام بگیرم. اینکه دیگر هیبت پوشالیشان مردم را نمیترساند. از کنارشان میگذرند و آنها را به هیچ میگیرند.
ایران پس از مهسا امینی یک ایران دیگر شده است. ایرانی که شاید هیچکدام تصورش را نمیکردیم. مردمی که دیگر نمیترسند. ترسشان تبدیل به خشم شده است. خشمی که دارد میخروشد و این دریای طوفانی را سرِ بازایستادن نیست.