به اعظم اختر، بهیاد ژینای زندگی
او میرفت
و تمامی اندامش میگریست
جز چشمهایش
نشناختش شاعر، بهنجوا صدایش کرد:
ستاره!
تمامی اندامش میگریست
جز چشمهایش
کوچههای خاکی شهر غمگین بودند
پای شاعر توان رفتن نداشت
اختر اما
با لبخندی بر گوشهٔ لب میگریست
تمامی اندامش میگریست
جز چشمهایش
زنی خیابان را جارو میکرد
زنی به فرزندش شیر میداد
زنی غذای خود را در کنار خیابان میپخت
زنی ادرار فرزندش را از کنار خیابان با دستمالی پاک میکرد
تمامی اندامش میگریست
جز چشمهایش
شاعر و اختر
کوچههای خاکی را گذشتند
به خانهٔ ستاره رسیدند آخر
آهسته لای در را باز کرد
تمامی اندامش میگریست
جز چشمهایش
در حیاط کوچک خانهاش
پشت میزهای مدرسه
بیشمارِ زنهایی
دف میزدند
تمامی اندامشان میگریست
جز چشمهایشان
صدای دفها
گوشها را مینواخت
بلندترین صدایی که نمیدانی
و عقابها یکیک
از آسمان در دل دفها مأوا میکردند
و صدا هیچ خدشهای نداشت
دفها میگریستند
اختر میگریست
شاعر میگریست
با تمامی اندامش
جز چشمهایش.
We dance in the fire
The whole body crying
Except the eyes
We’ll go on and on
Till the eagle fly
And the women playing tambourines
Play them louder and louder
Till the skins tear up
And the eagles can rest on…
۲۴ سپتامبر ۲۰۲۲