داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
«به شوهرم گفتهام شرطم برای بچهدارشدن این است که از ایران برویم و او قبول کرده است. البته نه اینکه بهراحتی قبول کند. اما آنقدر عاشق پدرشدن است که قبول کرد.»
زن جوان با این جمله سر حرف را با من باز میکند. برایم میگوید که سیساله است و سه سال است که ازدواج کرده. ازدواجش عاشقانه بوده است و قبل از آن سه سال با هزار ترسولرز دوست بودهاند. روی ترسولرز تأکید میکند که البته میدانم منظورش اشاره به سنتها و تعصبات مذهبی است که در بیشتر خانوادهها آشنایی پیش از ازدواج را ممنوع میکند و معمولاً دخترهای ایرانی با اضطراب وارد روابط قبل از ازدواج میشوند. مخصوصاً در شهرستانها که هنوز که هنوز است دوستی پسر و دختر قبل از ازدواج در بیشتر خانوادهها امری ممنوع حساب میشود. میگوید شوهرش عاشق بچههاست و دلش میخواهد که بچهدار شوند. اما او دلش نمیخواهد که فرزندش در ایران به دنیا بیاید و با محدودیتهای سنتی در اینجا بزرگ شود.
«شوهرم میگوید سیساله شدیم و دیگر وقتش است. میگوید نباید اختلاف سنیمان با فرزندمان زیاد باشد. من هم گفتم من اینجا بچه به دنیا نمیآورم. هر چقدر هم که در محیط خانه من و پدرش بخواهیم از سنتهای غلط دوری کنیم و روشنفکر باشیم، در جامعه با این مسائل روبهرو میشود و آزار میبیند. فکرش را بکنید آدم توی این مملکت دختر به دنیا بیاورد. من عاشق دختر هستم، اما از طرفی بهشدت میترسم در ایران دختردار شوم. خودتان میبینید که یک زن در ایران با چه مصائبی باید روبهرو باشد. خیلیها میگویند زمانه تغییر کرده و خیلی چیزها عوض شده. من میگویم بهظاهر عوض شده است، اما در حقیقت همان افکار پوسیدهٔ قدیمی سر جای خودشاناند. در این مملکت وقتی هنوز زن باید با شرم و حیا نوار بهداشتی بخرد و نوار بهداشتی را توی پلاستیک سیاه میگذارند و دست زنها میدهند، یعنی هنوز چیزی عوض نشده است. وقتی یادم میآید خودم سر داستان پریودی چه مصیبتی کشیدم، اشکم در میآید.
من خیلی زود پریود شدم. مادرم هرگز فکرش را نمیکرد رسیدن به بلوغ آنقدر زود برای من رخ دهد. برای همین آماده نبود و بالطبع من هم آماده نبودم. چند روز قبل از اینکه برای اولین بار تجربهاش کنم، اتفاقی شنیدم که مادرم و خانم همسایه داشتند درمورد زنی از آشنایان که فرزندش را سقط کرده بود حرف میزدند و اشاره داشتند به خونریزی آن زن. وقتی برای اولین بار آن لکهٔ قرمز را روی لباس زیرم دیدم گمان کردم که من هم در حال سقطکردن فرزندی هستم. هراسان به توالت رفتم و به کاسهٔ سفید چشم دوختم تا ببینم آن بچه کی خواهد افتاد. سراپایم از عرقی سرد خیس بود و دردی چون چنگک داشت دل و رودهام را درو میکرد. وقتی آن لکهها تداوم یافت و بچهای ندیدم، وحشتزده به سراغ مادرم رفتم و گفتم که قرار است فرزندی سقط کنم و باید کمکم کند. مادرم با چشمان گشاد شده از حیرت نگاهم کرد و بعد وقتی برایش گفتم، بغلم کرد، مرا بوسید و برایم توضیح داد از آن پس هر ماه باید منتظر آن لکهها باشم. گفت که این یک اتفاق طبیعی برای همهٔ زنان است و البته وقتی اتفاق میافتد، نباید بگذارم کسی بفهمد. گفت پدر و برادرهایت قرار نیست بدانند تو قاعده شدهای – آن وقتها بیشتر از این نام استفاده میکردند. درد هم عادی است و همهٔ زنها این موقع درد دارند. از کمد خودش برایم بستهای آورد و گفت این نوار بهداشتی را در کمدت قایم کن. یادم داد که چطور استفاده کنم و تأکید کرد هیچوقت کسی نباید نوار بهداشتی را توی دستم ببیند و اگر این اتفاق بیفتد، آبرویم میرود. گفت موقع پریود ما زنها پاک نیستیم و پس از آن هفت روز باید غسل حیض کنم. باز هم تأکید کرد حواسم باشد هیچوقت نباید دربارهٔ پریود با پدر و برادرهایم حرفی بزنم و در مدت قاعدگی هم نباید زیاد بالا پایین بپرم و بازی کنم. نباید توی حمام روی زمین بنشینم. نباید چیزهای ترش بخورم. نباید و نباید و نباید و نباید. آنقدر نباید نباید کرد که ترسیدم. ما دخترها توی ایران از بچگی توی گوشمان هزار باید و نباید کردهاند. هزار چیز ممنوع که جاهای دیگر دنیا اگر بگویی، خندهشان میگیرد. من نمیخواهم بچهام با این باید و نبایدهای مسخره و پوسیده بزرگ شود. شوهرم بهشدت به خانوادهاش وابسته است. من گفتم مشکلی نیست. میخواهی بمانی، بمان. اما قید بچهدارشدن را بزن. وقتی بچه از ابتدا آن طرف به دنیا بیاید و بزرگ شود، دیگر آن احساس بیگانگی و دوگانگی فرهنگی را هم نخواهد داشت. چون خودش را اهل آن کشور میداند، نه مهاجر یا غریبه. درستش هم همین است. ما شرایطش را داریم که برای تحصیل برویم. وقتی رفتیم و جا افتادیم، نسبت به بچهدارشدن اقدام میکنیم. با خیال راحت، نه با هزار استرس و اما و اگری که اینجا وجود دارد.»
راست میگوید. ما فکر میکنیم همهچیز بهسمت جلو حرکت کرده است. البته نه اینکه حرکت نکرده باشد. اما بهقول این زن جوان همهچیز در ظاهر است و آن تغییر عمیقی که باید در لایههای زیرین اتفاق بیفتد، نیفتاده است. بهقول یکی از اساتیدمان که همیشه میگفت مردم ایران از دل عقبماندگی دوران قاجار مستقیماً به دل مدرنیتهٔ ظاهری دوران پهلوی پرتاب شدند و این وسط بر خلاف غرب هیچ رنسانسی اتفاق نیفتاد تا مردم را برای این تغییر آماده کند. برای همین همهچیز در سطح اتفاق افتاد و در سطح ادامه یافت. این زن جوان توجه مرا به نکتهٔ جالبی جلب کرد و آن اینکه چرا هنوز پریودشدن در جامعهای که بهظاهر مترقیتر شده است باید مایهٔ شرم باشد و زنها باید نوار بهداشتی را در پلاستیکهای سیاه تحویل بگیرند. همین یک مورد کافی است تا بفهمیم آن دگرگونیای که گمان میکنیم رخ داده، فقط در لایههای سطحی رخ داده است وگرنه در پس چهرههای مدرنشده، افکار همان افکار سنتی است. این فقط یک نمونه از هزاران نمونهای است که وجود دارد. بارها رفتارهای سنتی و متحجرانهای را از افرادی دیدم که ظاهرشان آخرین مد روز بود. خیلی از آنها هم تحصیلکرده بودند. اما فقط تحصیلکرده بودند و نه چیز دیگری، فقط کتابهای درسی و دانشگاه خوانده بودند. وقتی میدیدم افکار آنها هم همچنان سنتی مانده است، متعجب میشدم. اتفاقاً در یکی از شمارههای پیشین برایتان راجع به پسری همجنسگرا نوشتم که وقتی پدر دوستش که از قضا استاد دانشگاه هم بود متوجه همجنسگرا بودن او شد، تهدیدش کرد که اگر به رابطه با فرزندش ادامه دهد شکمش را سفره خواهد کرد، دقیقاً همین اصطلاح، مثل لاتهای چالهمیدان و نه یک استاد دانشگاه. در تأیید حرفش این ماجرا را برایش تعریف میکنم. میگوید:
«زدید توی خال. فکر کنید یهو بچهٔ آدم ترنس یا همجنسگرا باشد. چه حقارت و بدبختیای را باید تحمل کند. از طرفی شرایط اینجا طوری شده که دیگر هیچکس به دیگری رحم نمیکند و هر کس میخواهد خودش از معرکه جان سالم بهدر ببرد. به چهرهٔ آدمها نگاه کنید. انگار همه ماسکهای سنگی زدهاند. دو هفته پیش حالم بد شد و رفتم دکتر. درد شدید داشتم. خودتان میدانید در این مملکت رفتن به مراکز درمانی چه کابوس بزرگی است. بسیاری از بیماران و همراهان آنها در هنگام مراجعه به مراکز درمانی علاوه بر مشکلات بیماری با کاستیهای متعدد، خدمات ضعیف، و بینظمی مواجهاند. در بعضی از مطبها میگویند نوبتی که برای ویزیت به شما اعلامشده تقریبی است. تقریب البته نه نیم ساعت یا یک ساعت، بلکه در مواردی نوشتهاند از ۲-۳ تا ۴ و حتی ۵ ساعت معطل میشوید. لطفاً همکاری کنید! مریضی و دردکشیدن حس ناراحتی و استرس را بههمراه دارد، در کنار این حس، ساعتها معطلماندن برای یک ویزیت دهدقیقهای در یک اتاق انتظار زشت و سفید میتواند آدم را به مرز جنون بکشاند. فکر نمیکنم هیچجای دنیا اینقدر انسان بیارزش باشد.
تمام این موارد آن روز در انتظارم بود. مطب بسیار شلوغ بود و منشی گفت چون از چند هفته پیش وقت نگرفتهام، باید بنشینم تا بین مریض مرا راهی کند. قبلش اولتیماتومها را با توپ و تَشَر به من داده بود. اینکه مهم نیست چقدر حالت بد است، باید بنشینی. چون روح ابوعلی سینا در دکتر ما حلول کرده و دیدنش الکی نیست. باید از مدتها قبل منتظر بوده و اشک فراق ریخته باشی. تو این هفتخوانِ رستمِ دیدنِ دکتر را نگذراندهای. پس دندهات نرم باید هر چقدر ما میگوییم بنشینی تا به حضور ملوکانهاش شرفیاب شوی. مریض بیچاره هم جز قبولکردن چارهای ندارد.
من از درد به خودم میپیچیدم و اشکم بند نمیآمد، اما آنچه برایم جالب بود، نگاه سرد منشی به من بود. انگار نه انگار که زنی مقابلش نشسته و دارد از درد به خودش میپیچد. هرازگاهی سرش را بلند میکرد و با چشمهایی بیتفاوت نگاهم میکرد. بعد دوباره سرش را پایین میانداخت و مریض بعدی را صدا میزد. مانند یک ربات فاقد برنامهریزی که فهمی از فوریت پزشکی و درد در او تعبیه نشده، رفتار میکرد. هیچ حسی از همدردی در او وجود نداشت. البته مردم هم حق دارند. آنقدر دیدهایم که دیگر سنگ شدهایم. این مردم اینطور نبودند. اگر سنتی بودند، حداقل مهربان بودند. اما حالا میبینم که مهربانی نیز آرامآرام دارد رخت برمیبندد. من از این شرایط برای کشورم خوشحال نیستم. اما حق من است که نخواهم بچهام در چنین جایی متولد و بزرگ شود. میخواهم در محیطی امن و آرام و در جامعهای سالم رشد کند. بهعنوان یک مادر باید بهترینها را برای فرزندم بخواهم و بهنظرم بهترین کار در حق او این است که اینجا به دنیا نیاید و زندگی نکند.»
به او کاملاً حق میدهم و همان سؤال بیجواب را باز هم از خودم میپرسم: «چه شد که کارمان به اینجا کشید؟»