داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
مادر و پسر با هم سوار میشوند. هر دو بسیار جواناند و ماسک بر چهره دارند. اما چشمهای عصبانیشان مشخص است. یعنی از چشمهایشان میشود فهمید چقدر خشم دارند. از طرز نشستنشان روی صندلی ماشین هم میشود این را فهمید. از تکتک رفتارشان میشود این را فهمید که عصبانیاند، که ناامید و خستهاند. چیزی که این روزها دیدنش اصلاً عجیب نیست و درد مشترک بسیاری از آدمهاست. تا حرکت میکنیم، مادر خطاب به پسر میگوید:
«دیدی بهت گفتم؟ مگر الکی است، مادر؟ من که سهل است، سرمایهٔ هفت پشتم را هم روی هم بگذاریم، نمیتوانیم این مبلغ را جور کنیم. آخر من از کجا این مبلغ را تهیه کنم. مگر دانشگاههای ایران چه ایرادی دارد که نمیتوانی اینجا درس بخوانی؟ آدم درسخوان باشد توی مملکت خودش هم درس میخواند و به یک جایی میرسد. اینها همه بهانه است. پس این همه دکتر، وکیل و مهندس و آدم حسابی در این مملکت است، همه رفتهاند خارج درس خواندهاند. من از این پولها ندارم. خودت میدانی. از فکرش بیا بیرون و بنشین… »
پسر حرفش را قطع میکند:
«من هم به تو گفتم تو شهریهٔ یک ترم را بده. حسابی درس میخوانم تا ترمهای بعدی را بورسیه بگیرم. آنوقت دیگر نیاز نیست تو یک قران هم پرداخت کنی. اما تو زورت میآید. نمیخواهی انجامش بدهی. اینطور به من قول دادی همهچیز برایم فراهم میکنی؟ اگر پدرم زنده بود، این کار را میکرد. نه خودت این کار را انجام میدهی و نه اجازه میدهی بروم سراغ خانواده پدریام. میخواهی من در این جهنم بمانم و بپوسم و با حسرت روزهایم را سپری کنم. تمام دوستانم رفتهاند و حالا آنطرف جا افتادهاند. قبل از هجدهسالگی خواستم بروم. گریه و زاری کردی و نگذاشتی. حالا هم چون ترس ازدستدادن مرا داری نمیخواهی بگذاری که من بروم. دلت میخواهد که من در این جهنم دیوانه شوم. به چه زبانی بگویم از این خرابشده متنفرم. اینجا اگر پرفسور هم شوم، اگر میلیاردر هم شوم، برایم ارزشی ندارد. اینجا همگی دزدیم، حرف بیخود زیاد میزنیم، تنبلایم، کلاهبردار و ریاکاریم، دروغگوییم، سوءاستفادهگریم. اینجا از ما آدمهای بدی ساخته است. یواشیواش تبدیل میشویم به کسی که دیگر خودمان هم باورمان نمیشود. من نمیخواهم به این سرنوشت دچار شوم. میخواهم خودم را نجات بدهم. من بروم بعد از مدتی تو را هم میبرم. تو هم نجات پیدا میکنی. مادر جان، چرا نمیخواهی بفهمی این مملکت دیگر جای ماندن نیست. ما تاریخ و تمدن چندهزارساله داریم. کورش بزرگ را داریم. اما حالا هیچی نیستیم. من از اینجا بدم میآید، چون حس میکنم دیگر متعلق به اینجا نیستم. چه رسد به اینکه بخواهم در این خاک زحمت بکشم و درس بخوانم و مثلاً کارهای بشوم.»
حرفهای پسر لرزه بر تنم میاندازد. کاش میتوانستم میزان نفرتی را که در صدایش بود، برایتان ترسیم کنم. چقدر ترسناک است یک جوان بیستساله اینقدر از وطنش بیزار باشد. از تمدن چندهزارساله و نازیدن به تاریخی که مطمئنام حتی بهدرستی مطالعهاش نکرده است یا اطلاعات اندک و سطحی دربارهٔ آن دارد، تا دزد و دروغگوخواندن همهٔ ایرانیان! به او میگویم ظاهراً خیلیهایمان قصد نداریم از نگاه صفر و صدی دست بشوییم و واقعبین باشیم! جواب میدهد:
«همین است دیگر، خانم. تعصب بیجا. فقط تعصب و خاکپرستی پدر ما را درآورده است. مگر دروغ میگویم؟ کدام نگاه صفر و صد؟ مگر ما الان صد داریم؟ ما نهتنها صفر نیستیم که زیرِ صفریم. شما حتماً خیلی اوضاع برایت گل و بلبل است. شاید هم عادت کردهای به این خفت. اینجا مثلاً کشور من است؟ چه چیزی را به من داده است؟ غیر از اینکه در سن بیست و یک سالگی روزبهروز دارم افسردهتر میشوم. جرئت نداریم یک مهمانی برویم. ناگهان بریزند سرمان و بگیرند و ببرند. نه کِلابی. نه تفریحی. اینجا پول هم داشته باشی، میخواهی با آن چکار کنی؟ وقتی همهچیز ممنوع است. (رو به مادرش) مادر، مگر یادت رفته چند وقت پیش من و ارغوان را گرفتند. چقدر تحقیرمان کردند. مثل مجرمها با ما رفتار کردند. شما آمدی کلانتری تا آزادمان کنند. گناهمان جز عشق چه بود؟ چقدر بد است که آدم وطنش جایی باشه مثل ایران که در آن محبت و علاقه و عشق ممنوع است!
خیلی مسخره است توی وطنت، جایی که عمرت را داری میگذرانی آزادی نداشته باشی، آزادی که میگویم بهخدا چیز بزرگی نمیخواهم، منظورم کمترین حق حیات است که آدمی بدون آن هیچ است، حق طبیعی که همهٔ آدمها باید داشته باشند، اما اینجا ایران است؛ به خصوصیترین چیزت گیر میدهند، دخالت میکنند، برایت تعیین تکلیف میکنند، حریم خصوصی نداری، از کمترین موهبت انسانبودن منع شدهای. اینجا بمانم؟ ترجیح میدهم بمیرم. اگر حمایتم نکنی، با پناهندگی میروم.»
مادرش تعریف میکند که چندی پیش پسر و دوستدخترش داشتند دستدردست هم قدم میزدند که دستگیر میشوند. گویا خانوادهٔ دختر سنتی بودند و این را برنمیتابند. دختر توسط پدرش بهشدت کتک میخورد و رابطهاش هم با پسر قطع میشود. میگوید:
«من نمیگویم حرفت حق نیست. نمیگویم درست نمیگویی. اما میگویم رفتن پول میخواهد. تو میخواهی از طریق تحصیلی و قانونی بروی. من میگویم چنین پولی ندارم. فکر رفتن سراغ خانوادهٔ پدرت را هم از سرت بیرون کن. از وقتی پدرت مُرد، نیامدند یکبار بپرسند ما مردهایم یا زنده. خودم کار کردم و دستتنها تو را بزرگ کردم. حالا بگذارم بروی جان خودت را بدهی دست قاچاقچیهای انسان؟ از طریق پناهندگی بهشدت مخالفام. میخواهی بزنی به دل کوه و جنگل و خودت را بسپاری دست قاچاقچیهایی که معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورند. من نمیگویم نرو. میگویم اینجا تا لیسانس را توی یک دانشگاه خوب درس بخوان. بعد از همینجا بورسیه شو و برو. خودت میدانی که پرداخت این مبلغ برای من امکانپذیر نیست. چهارسال تلاش کن. هنوز جوانی. چهار سال دیگر تازه بیست و پنج ساله میشوی. اول جوانیات است. آنوقت برو. با عزت و احترام برو. بورسیه شو، ارشد و دکترا را در یک دانشگاه خوب آنطرف درس بخوان و همانجا هم بمان.»
پسر جوان چنان برآشفت که باورکردنی نبود:
«میگویم دیگر طاقت ندارم، میگویی چهارسال دیگر بمان. ترجیح میدهم توی راه و در جنگل بمیرم تا اینکه اینجا بمانم. چهار سال دیگر به این شکنجه ادامه بدهم؟ من ارغوان را دوست داشتم. هنوز هم دوست دارم. ولی دیدی چه بلایی سرمان آوردند. بیچاره را پدر احمقش توی خانه حبس کرده است. روزی نیست که خودم را سرزنش نکنم که چرا آن روز باهاش قرار گذاشتم. آخر به چه جرمی با ما آن کار را کردند؟ اینها را با چشم خودت دیدی و باز میگویی چهار سال دیگر اینجا بمان. میگویی منطقی باش و بنشین و درس بخوان. با کدام فکر درس بخوانم. حتی نمیتوانم یک لحظه تمرکز کنم. از روزی که از آن کلانتری برگشتهایم، من آدم دیگری شدهام و خودت هم میدانی. نمیتوانم، مادر من. نمیتوانم اینجا بمانم. میگویی به هر کجا که بروی، آسمان همین رنگ است، اما برای همه اینطور نیست. گاهی آدمی به جایی میرسد که ترجیح میدهد تمام امید و آرزوی خود را در چمدان یا یک کولهپشتی جا بدهد، ریشههایش را ببُرد و به هوای آسمانی آبیتر راهی کشور دیگری بشود. من الان چنین جایی ایستادهام. در حال حاضر و با این شرایط در کشور ایران، تلاش مردم برای زندگی راحت و آیندهٔ خوب، بیفایده است؛ تنها راه نجات، مهاجرت است. در جهان امروز دیگر مرزها معنایی ندارند و فقط به خطوطی در نقشه تبدیل شدهاند. هر جا به آدم احترام گذاشته شود، وطن آدم است. خاک آدم است.»
بغض گلویم را میفشارد. از خودم خجالت میکشم که چند لحظه پیش پسر را قضاوت کردم و متهمش کردم به نادانی و نگاه صفر و صدی. غیر از این است که تکتک حرفهایش واقعیت است. جوان است و حق اوست که بخواهد بهتر زندگی کند. آزادانه زندگی کند. از عاشقی نترسد.
در این سالهایی که از مسافران بهشت مینویسم، هیچ مسافری بهاندازهٔ آن مادر و پسر غمگینم نکردهاند. مادر مدام قسم میخورد که نمیتواند چنین پولی را تهیه کند. میگفت چند سال صبر کند. گوشهای پسر اما نمیشنید و میگفت از طریق پناهندگی میرود. میگفت دیگر طاقت ندارد. مادرش التماس میکرد و من ناظر این تراژدی بودم. بیآنکه دست خودم باشد، اشکم سرازیر شد. با پشت دست اشکم را پاک کردم. آنها متوجه گریهام نشدند. فکرشان درگیرتر از آن بود که اشکهای مرا ببینند. خستهتر از آن بودند که مرا ببینند. وقتی پیاده شدند، آنقدر نگاهشان کردم تا تبدیل به دو نقطهٔ سیاه شوند. سرم را روی فرمان گذاشتم و اشکهایم را بی مهابا رها کردم.