داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
تمام وزنش را رها کرد روی صندلی. از شدت خستگی یا شاید غم، نای ایستادن نداشت. وقتی نگاه مرا روی خودش دید، گفت که خسته است. خیلی خسته است. بهندرت مسافرهای بهشت غمگیناند. معمولاً پُر از امیدند و انتظار برای رفتن. برای رفتن و ساختن زندگی بهتر. وقتی یکی از مسافران بهشت مثل این زن خسته و درمانده باشد، حدس میزنم که رفتن برایش اجبار است. بطری آب معدنی را از توی کیفش در میآورد. یک قلپ آب میخورد و میگوید:
«کلافهام. حس میکنم زمان دارد خیلی خیلی تند میگذرد و اگر من همپایش ندوم، به آن نمیرسم. دلم میخواهد زودتر به نتیجه برسم و خودم هم میدانم همین گَند میزند به همهچیز، مثل همیشه که گَند میزنم به همهچیز. به خودم میگویم آخر زنِ حسابی، تو دیگر بزرگ شدهای، باید عاقل باشی، باید صبر کنی. نه اینکه از سر احساسات تصمیمی بگیری و سریع راه بیفتی دنبال محققکردنش. من واقعاً نمیدانم کارهایی که در زندگی میکنیم و تصمیمهایی که میگیریم، از روی اراده و اختیار خودماناند یا از ابتدا مُقدّر بوده که آنها را انجام دهیم؟ این سؤال قدمتی چندهزارساله دارد و فکر کنم آدمها هیچوقت جواب آن را پیدا نکنند. من فکر میکنم حتی انتخابهایمان از پیش مقدر شده است. گاهی اوقات در شرایطی که فکر میکنی همهٔ زمینهها برای اتفاقهای خوب فراهم است و میخواهی برای آیندهات برنامهریزی کنی، همهچیز بههم میریزد و تو به یکباره در برابر موضوعی قرار میگیری که هیچ پیشزمینهٔ ذهنیای از آن نداشتهای و مشکل اینجاست که این موضوع فقط ذهن تو را درگیر نمیکند. زندگیات را زیرورو میکند. من دقیقاً در این نقطه از زندگیام ایستادهام.»
برایم تعریف کرد که مدتهاست در زندگی مشترکش بهبن بست رسیده است. اینجا نمیتواند طلاق بگیرد. شوهرش پسرخالهاش است و مادرش میگوید با طلاق او، بین او و خواهرش شکراب خواهد شد. کل فامیل بههم خواهد ریخت. خون بهپا خواهد شد و از این دست حرفهای سنتی! بنابراین تصمیم گرفته برود پیش برادرش. به بهانهٔ سفر برود و دیگر برنگردد. میگفت همزمان چند فکر با هم در سرش میچرخیدند. سختی نگهداری از دو فرزند چهارساله و دوسالهاش و رابطهٔ نصفهنیمهاش با شوهرش و در نهایت اضطراب تنها زندگیکردن آن سر دنیا، همه و همه دستبهدست هم داده بودند تا او را محافظهکار و مراقبتر کنند و تپش قلب دست از سرش برندارد. میگفت مدام تپش قلب دارد، اضطراب دارد. کسی خبر نداشت که قصدش برای رفتن، ماندن است.
از پدرش خیلی حساب میبُرد، اما هر جا راهی میدید عصیانگری میکرد و عواقبش را هم دست آخر میپذیرفت. اما این عصیان فرق داشت. با اینکه در تهران بزرگ شده بود، اما میدانست فرهنگ مردسالار و ناموسپرست و تمامیتطلب ِمردان در همهجای ایران چطور با هر آزادی و عصیان زن، مثل تهدیدی خونین برخورد کرده و آن را در نطفه خفه میکند. تنها یک راه بود که بتواند بگریزد و آن پناهبردن به برادرش بود. اگر میرفت پیش برادرش، نمیتوانستند به او اَنگ بچسبانند. سفر را بهانه کرده بود و دیدار برادر را. اما میخواست تمام توانش را برای رهایی بهکار گیرد. خوشبختانه برادرش بهواسطهٔ سالها زندگی در غرب، فکرش عوض شده و دیدگاه سنتی نداشت. گفته بود کمکش میکند. برادرش گفته بود چقدر بد است که توی ایران هنوز که هنوز است آدمها بهخاطر حرف و حدیث دیگران تن به زندگیای میدهند که دوست ندارند.
دلش برای خانهای که آنهمه باسلیقه چیده بود، تنگ میشد. اما باید همهچیز را رها میکرد و میرفت. باید بهای آزادیاش را میپرداخت. آن احساساتی که باعث شده بود در بیستسالگی دل به پسرخالهاش ببندد، حالا رنگ پشیمانی به خودش گرفته بود. آن دختر احساساتی بیستساله حالا مبدل شده بود به زنی منطقی که میدانست با ادامهٔ این زندگی دارد خودش را نابود میکند. میدانست ادامهٔ آن زندگی نه بهنفع اوست و نه بهنفع بچهها و نه حتی خود شوهرش. در همهچیز با هم فرق داشتند از شیوهٔ غذاخوردن و حرفزدن گرفته تا برنامههایشان برای حال و آینده و حتی روش تفسیر جملههایی که میگفتند یا نمیگفتند. میگفت علیرغم وضعیت مالی خوبشان، شوهرش با بچهٔ دوم مخالف بوده است. میگفت شاید شوهرش خیلی پیشتر از او دانسته بود زندگیشان به بنبست رسیده که آنقدر با بهدنیاآوردن بچهٔ دوم مخالفت کرد. اما شوهرش هم مثل او اسیر مناسبات فامیلی بود. رفتنش فقط خودش را نجات نمیداد. او را هم نجات میداد.
میگفت احساس خستگیِ عمیقی میکند. خستگیای که تا عمق جانش نشسته است. حس کرد سرش گیج میرود، چشمهایش را چند دقیقهای بست. پرسیدم میخواهد جایی نگه دارم و برایش نوشیدنی شیرین بخرم. گفتم شاید فشار خونش پایین آمده. جواب داد:
«به این فکر میکنم آیا وقتی رابطهٔ آدم سرشار از ابهام است، آوردن بچه کار درستی بود؟ شاید حق با شوهرم بود که گفت بچه را سقط کنم و من قبول نکردم. اتفاقی است که افتاده، اما ما آدمها چقدر خودخواهایم. حس غمگینی نسبت به آینده دارم. نمیخواهم بچههایم اینجا با آیندهای مبهم بزرگ شوند. نمیخواهم دخترم در آینده هراسی را که خودم دارم تجربه میکنم، تجربه کند. دلیل رفتن و دورشدن به این برمیگردد که اگر اینجا بمانم، پدرم و مادرم نمیگذارند طلاق بگیرم. مرا مجبور میکنند به ادامهٔ زندگیای که دیگر مدتهاست رنگ روزمرگی گرفته. فقط رفتن و پناهبردن به برادرم میتواند نجاتم دهد. نمیخواهرم اگر دخترم در آینده حس کرد که انتخابش اشتباه بوده، برای رهایی از اشتباهش مثل من تاوان دهد. اسیر این باید و نبایدهای پوچ شود.»
تحت فشارهای زیادی بود؛ کلنجارهایش با شوهر و خانوادهاش، رفتن به کشوری دیگر درحالیکه همه فکر میکردند برای سفر میرود. اما رازی در دل داشت. میدانست که میخواهد برود که برنگردد. ناگهان باید همهٔ بار زندگی و دو بچهٔ کوچک را به دوش میکشید. برادرش گفته بود اینجا که آمدی، باید بگوییم از دست شوهرت فرار کردی. امنیت نداری. گفته بود یعنی دروغ بگویم؟ او مرا اذیت نکرده است. فقط دیگر همدیگر را دوست نداریم. برادرش گفته بود چارهای نداری. تازه دروغ کدام است. اگر طلاق بگیری، امنیت داری؟ اصلاً خانواده میگذارند طلاق بگیری؟
میگفت دچار بیاشتهاییِ مفرط و سرگیجههای مدام شده است. از اینکه ناچار است دربارهٔ شوهرش دروغ بگوید تا بتواند پناهندگی بگیرد، از خودش حالش بههم میخورد. بیحوصله بود و احساس میکرد توجهش را به امور از دست داده و تنها نشسته است تا سیر وقایع بگذرند، بتواند از اینجا دور شود و بچههایش در آرامش بزرگ شوند. مدام میگفت باید بروم. باید خودم و بچههایم را نجات دهم. انگار با تکرار مدامِ این جمله میخواست به خودش بقبولاند که کارش درست است. میدانست فقط به این بهانه میتواند بِکَند و برود. آنطرف که میرفت، تکلیف زندگیاش را نیز مشخص میکرد. حس میکرد باید برود گوشهای پیدا کند که هیچ بنیبشری در آن نباشد.
«تمام این سالها آرزو داشتم یکبار هم که شده با او بنشینم و از چیز دیگری بهجز پولدرآوردن حرف بزنم. همهٔ فکر و ذکر شوهرم کار است و پول. هر وقت میخواهم کتاب بخرم، باید تنها بروم. من پدر سختگیری داشتم و دارم. نمیگذاشت جایی بروم. من هم توی خانه خودم را در دنیای کتابها غرق کردم. عاشق کتابخواندن شدم و هنوز هم هستم. وقتهایی که کتاب میخواندم، میتوانستم از آن دنیایی که دوستش نداشتم فرار کنم. اما حالا دیگر مثل نوجوانیام نیست که با کتاب بتوانم فرار کنم. دنیایم واقعیتر شده است. همانوقت هم برای فرار از دیکتاتوری خانهٔ پدر ازدواج کردم. مثلاً عاشق شدم و ازدواج کردم. گفتم پسرخالهام است. از بچگی میشناسمش. اما او هیچ سنخیتی با من ندارد. شوهرم هیچوقت با من کافه نمیرود. میگوید دیوانهام که گوشت نمیخورم و گیاهخواریام را مسخره میکند. از بچگی در خیالاتم عاشق مردهایی میشدم که میتوانستند ناجیام باشند. آرزو داشتم بَتمن شبانه میآمد توی اتاقم. بوسهای از من میگرفت و بعد مرا با خودش میبُرد. با خواندن کتابهای عاشقانه فهمیدم عاشق یک مرد شدن برای زن شروع مصیبتی تمامنشدنی است. گاهی فکر میکنم هنوز هم دوستش دارم و از طرفی حس میکنم دیگر نمیتوانم بمانم. دوستداشتن کافی نیست. واقعاً کافی نیست. البته میگویند آنطرف، زندگی خیلی هم آسان نیست؛ نباید از زندگی در اروپا برای خودمان رؤیابافی کنیم.
گاهی فکر میکنم نباید بروم. زندگی حساب و کتاب دارد. نمیشود همینطور سرت را پایین بیندازی و بروی. فعلاً که انتخابم رفتن است. چیزی اینجا دارد در من نابود میشود و نمیخواهم این اتفاق بیفتد. نمیدانم منظورم را متوجه میشوید؟ زمان همهچیز را عوض میکند، و زمان بیش از همهچیز آدمها را عوض میکند. تقدیر من اینجا نیست. تقدیر من فرار است. دلم نمیخواهد تمام عمرم را با حسرتِ ایکاش رفته بودم و نمانده بودم، سپری کنم. اینجا بمانم، باید این زندگی پُرملال را ادامه دهم. پول نمیخواهم. آرامش میخواهم. تَشت طلایی که در آن خون استفراغ کنم چه فایدهای برایم دارد. شاید هم بروم و پشیمان شوم و برگردم، بخواهم با شوهرم ادامه دهم. نمیدانم. هیچچیز نمیدانم. فعلاً باید دور شوم. فاصله بگیرم.»
بغضش هر لحظه شدیدتر میشد. جوری که حس میکردی الان است که خفه شود. با دست لرزان پاکت سیگارش را از کیفش درآورد و سیگاری آتش زد.