دنیای من و آدم کوچولوها – دوربودن از کانادا

رژیا پرهام – تورنتو

با بچه‌ها روی آسفالت نقاشی می‌کشیم. دو دختر کُره‌ایِ همسایه هم که دو سالی می‌شود به کانادا آمده‌اند، با جعبهٔ گچِ دستشان به ما ملحق می‌شوند. گچ‌های رنگارنگ را وسط می‌گذاریم و با هم استفاده می‌کنیم. هر کسی طرحی می‌کشد. دخترک یک گل می‌کشد. آن یکی چند شکل هندسی، یکی دیگر یک زرافه که بیشتر شبیه کرگدنی زرد و قهوه‌ای است. من یک کوه و آسمان آبی می‌کشم با کلی ابر. دخترک ده‌سالهٔ همسایه پرچم کُره را می‌کشد. می‌پرسم سفر چطور بود؟ مثل همیشه کم‌حرف است و فقط می‌گوید: «خوب».

خواهرش ولی شلوغ است و از همه‌چیز حرف می‌زند. می‌گوید: «ما چند روز پیش از کُره برگشتیم.»

می‌گویم: «چه خوب، مادرت هم گفته بود.» 

می‌گوید: «می‌دونی چه چیزی در مورد کُره‌رفتن خوبه؟» 

می‌گویم: «چی؟» 

می‌گوید: «بستنی‌هاش.» 

دوباره می‌پرسد: «می‌دونی چه چیزی در مورد کُره‌رفتن بده؟» بدون اینکه منتظر جوابم بشود، ادامه می‌دهد: «دوربودن از کانادا!»

 

ارسال دیدگاه