در جست‌و‌جوی بهشت – سپیده

در جست‌و‌جوی بهشت - سپیده

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

هوا خیلی سرد شده است. اوایل پاییز است و این سرما چندان طبیعی نیست، اما دلچسب است. حال و هوای پاییز حتی با وجود سایهٔ منحوس کرونا، قابل حس‌کردن و دیدن است. شاید پاییز کمی با خودش غم بیاورد. اما غمش هم دلنشین است و از آن دسته غم‌هایی نیست که خاطر آدم را بیازارد. در یک جمله شاید بتوان گفت پاییز فصل غم‌های دوست‌داشتنی است. 

توی یکی از همین عصرهای پاییزی به‌عنوان مسافر سوار ماشینم شد. روایت غم‌انگیزش در یک عصر پاییزی بر جانم نشست. یک هفته گذشته است و او مدام جلوی چشمم است. تا سوار شد، از حالت چهره‌اش و رفتارش فهمیدم که ترنس است. لباس مردانه پوشیده بود، اما بدنش فریاد می‌زد که زن است. در این مدت با چند اقلیت جنسی برخورد داشتم که قصد مهاجرت داشته‌اند. داستان چند نفر از آن‌ها را برایتان نوشته‌ام. اما هر چه از آن‌ها بنویسی باز داستانشان شنیدنی و رنجشان تازه است. با لحن آرام و خودمانی فضا را به‌سمتی هدایت کردم که مرا از خود بداند و اعتماد کند. به او گفتم که راحت صحبت کند و مطمئن باشد که قضاوتش نمی‌کنم. 

فکر می‌کنم به‌خاطر زن بودن‌ام با من احساس راحتی کرده و شروع به حرف‌زدن کرد. مسلماً با یک مرد نمی‌توانست آن‌طور راحت حرف بزند. مسعود اهل افغانستان بود. گفت که سپیده صدایش بزنم. همیشه عاشق اسم سپیده بوده و برایش تداعی‌کننده امید است و روزی دیگر و شروعی دوباره. شروعی که خودش مدت‌هاست به‌دنبالش بود و می‌خواست با مهاجرت آن را به انجام برساند. البته از ترس جانش اول به ایران گریخته بود. حالا قصد داشت که برای رفتن به برلین اقدام کند. می‌گفت همه‌جا شنیده که برلین بهشت رنگین‌کمانی‌ها است. مهاجرت برایش آسان نیست. به‌سختی خودش را به ایران رسانده بود و سه سال از اقامتش در ایران می‌گذشت. با فارسی دری شیرین شروع به صحبت کرد:

«آدم‌هایی با شرایط من آنی و بدون آنکه فکر کنند چه پیش خواهد آمد، در لحظه تصمیم می‌گیرند. جانشان را بر می‌دارند و فرار می‌کند. حالا که طالبان افغانستان را گرفته با خودم می‌گویم اگر آنجا بودم، قطعاً کشته می‌شدم. البته اگر زودتر از آمدن طالب‌ها به‌دست پدر یا برادرهایم کشته نمی‌شدم. روزی که تصمیم گرفتم از راه غیرقانونی به‌سمت ایران فرار کنم، به هیچ‌چیز فکر نکردم. مهاجرت غیرقانونی همهٔ پل‌های پشت‌سر فرد را از بین می‌برد. هیچ بازگشتی برای من در کار نبود؛ یا موفق می‌شدم یا جان خودم را از دست می‌دادم؛ به‌هرحال ماندن کنار خانواده هم برایم خطر داشت و ترجیح دادم ریسک فرار را بپذیرم. چند وقت پیش وقتی خبر غرق‌شدن مهاجران را در دریای مدیترانه شنیدم، با خودم فکر کردم من هم آن لحظه‌ای که قصد فرار داشتم ممکن بود تن به هر کاری دهم. حتی سپردن خودم به دریا. شاید هم جانم را از دست می‌دادم. اما این مُردن کجا و مُردن به‌دست پدر و برادر کجا! حاضر بودم در مسیر فرارم کشته شوم، اما گلویم به‌دست پدرم دریده نشود. نمی‌گویم اینجا وضعم خیلی بهتر شده. به‌هرحال در ایران با افغان‌ها چندان رفتار خوبی نمی‌شود. حالا فکر کنید مانند من اقلیت جنسی هم باشد. ایران را موقتاً برای فرار از دست خانواده‌ام انتخاب کردم. حالا دارم سعی می‌کنم راهی پیدا کنم و به آلمان بروم. پول برای رفتن از طریق قانونی ندارم و نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. راستش می‌ترسم خودم را به‌دست قاچاقچی‌های انسان بسپارم. اما انگار چاره‌ای برایم نمانده است. به جراحی تغییر جنسیت هم فکر کردم. اما شنیده‌ام خیلی سخت است. پول زیادی هم می‌خواهد و خیلی از ترنس‌ها را دیده‌ام که بعد از این جراحی حال روحی‌شان بدتر شده و زندگی برایشان سخت‌تر. پس چاره‌ای ندارم جز رفتن به کشوری که با همین وضعیتم بتوانم آزادانه زندگی کنم.» 

سپیده با خانواده‌اش توی قندهار زندگی می‌کرد. یکی از عموهایش طالب بوده است. می‌گفت اگر پدرم هم از خون من گذشت می‌کرد، عمویم نمی‌گذشت. در چهارده‌سالگی حس می‌کند بیش از آنکه یک پسر باشد، دختر است. این تمایل به جنس مخالف او را به‌سمت احساسات زنانه می‌کشاند. دلش می‌خواست به تمام معنا یک زن باشد. برای همین گاهی در خلوت و تنهایی تمام خطرها را به‌جان می‌خرید تا ساعتی بتواند با پوشش و ظاهری زنانه، به آرامش برسد و هویتش را آن‌گونه که خودش می‌خواست ابراز کند. اما در نهایت خانواده‌اش بو بردند. گوشی همراهش را نشانم داد و گفت: «این من هستم. آرایش کردم. ببین چقدر زیبا شدم.»

عکس‌های زیبایی بود. با نشان‌دادن آن عکس‌ها می‌خواست به من ثابت کند او زن است، زنانه فکر می‌کند، زنانه زندگی می‌کند و می‌خواهد مثل یک زن عشق را تجربه کند. 

در قندهار عاشق مردی شده بود. مدتی با هم رابطهٔ عاشقانه داشتند. وقتی پدرش متوجه این ماجرا شد، او را تهدید به مرگ و سپس در خانه زندانی کرد. تصمیم داشت به‌زور و برای حفظ آبروی خانواده وادار به ازدواجش کند. یا باید ازدواج می‌کرد یا می‌مُرد. اما سپیده نمی‌خواست با سرنوشت یک انسان دیگر بازی کند. مادرش به کمکش شتافت و نگذاشت که او به‌کام مرگ برود. کمکش کرد تا از خانه فرار کند و به‌سمت ایران بیاید. با یادآوری مادرش بغض می‌کند. مادرش او را با تمام تفاوت‌هایش دوست داشت و پذیرفته بود.

این اتفاق سه سال پیش افتاده بود. هیچ خبری از خانواده‌اش نداشت. بقیهٔ خانواده برایش مهم نبودند و فقط دلتنگ مادرش بود. روزهای سختی را در ایران سپری کرده بود. به‌خاطر شرایطش نتوانسته بود کار درستی گیر بیاورد. در نهایت در کافه‌ای کار پیدا کرده بود که صاحبش به‌قول خودش روشنفکر بوده و شرایطش را پذیرفته بود. اما او در نهایت می‌خواست به سرزمینی برود که شرایطش را راحت‌تر بپذیرند. با آرامش بتواند زندگی جدیدی را به‌عنوان یک زن شروع کند. جایی که ناگزیر از تن‌دادن به جراحی تغییر جنسیت نباشد. می‌گفت:

«به‌نظر من هر کسی که فکر می‌کند ترنس است و تصمیم به جراحی دارد، بهتر است قبل از عمل از ایران خارج شود و سبک‌های زندگی ترنس‌ها را در کشورهای آزاد ببیند. بعد اگر خواست، تن به جراحی بدهد. این جراحی راحت نیست که آدم برایش یک‌شبه تصمیم بگیرد. 

وقتی که نوزادی به‌دنیا می‌آید، به‌واسطهٔ اندام‌های جنسی‌اش، جنسیتش مشخص و معلوم می‌شود که او باید به‌عنوان یک دختر یا یک پسر بزرگ شود. ما ترنس‌ها از همان کودکی متوجه می‌شویم که یک چیزی برای ما درست نیست و یک‌جای کار می‌لنگد. می‌فهمیم که شبیه بقیه نیستیم. معمولاً از هفت‌سالگی نشانه‌های متعارض در خلق‌وخو و رفتار ما مشخص می‌شود؛ مثلاً طرف پسر است، اما علائق دخترانه دارد. این تعارضات در بلوغ به اوج می‌رسد. وقتی یک ترنس تصمیم بگیرد که دیگر در جنسیتی که در بدو تولد به او داده شده است زندگی نکند، امکان‌های مختلفی برای او وجود دارد که در جنسیتی دیگر به زندگی خود ادامه دهد. اما این امکان بسته به جغرافیایی که در آن زندگی می‌کند، فرق دارد. در نهایت همهٔ ما دیر یا زود به‌نوعی ناچار به علنی‌کردنش می‌شویم. دو نوع آشکارسازی وجود دارد: درونی و بیرونی. اولین بار وقتی می‌فهمیم جنسیتمان با جنسیتی که در هنگام تولد برایمان مشخص شده همخوانی ندارد، علنی‌کردن درونی اتفاق می‌افتد که واقعاً سخت است. لحظه‌ای که خودمان باید با خودِ واقعی‌مان مواجه شویم و حقیقت را بپذیریم. آشکارسازی درونی می‌تواند مدت زیادی طول بکشد و یک‌روزه اتفاق نمی‌افتد. دردناک‌ترین قسمتش این است که آدم در مواجهه با این بحران تنهاست و نمی‌تواند برای کسی بازگویش کند. حتی در غرب هم که این‌همه آزادی وجود دارد، سخت است. چه برسد به آدم‌هایی مثل من که در یک محیط بستهٔ سنتی و مذهبی زندگی می‌کرده‌اند. زمانی که تصمیم می‌گیری این تفاوت را برای خانواده، دوستان و افراد دیگر تعریف کنی، علنی‌کردن بیرونی اتفاق می‌افتد. ترنس‌های زیادی هستند که آشکارسازی بیرونی ندارند و یا اینکه فقط برای افراد قابل‌اطمینانی که می‌شناسند، آشکارسازی می‌کنند. این قضیه بیش‌ازهمه در کشورهایی که ترنس‌بودن در آن‌ها ممنوع است، اتفاق می‌افتد و واقعاً ناراحت‌کننده است. چون آدم حس می‌کند مدام دارد نقش بازی می‌کند و خودش نیست. 

برخوردها در بیشتر مواقع بد و ناامیدکننده است. نمی‌خواهند بفهمند ما منحرف نیستیم. ما هم انسان‌ایم و در تعیین جنسیتمان مثل بقیه آدم‌ها نقشی نداریم. دست طبیعت ما را گرفتار برزخی عذاب‌آور کرده است. امیدوارم زندگی روی خوبش را به من هم نشان دهد و بتوانم بدون ترس و قضاوت در کشوری امن زندگی کنم.»

وقتی که او رفت، با خودم فکر کردم که چقدر حجم تنهایی‌اش بزرگ است و از خودم پرسیدم چطور این حجم از تنهایی را تاب می‌آورد.

ارسال دیدگاه