دنیای من و آدم کوچولوها – دلتنگی

رژیا پرهام – تورنتو

به‌محض آنکه چشم دخترک به پدرش خورد، بدون اینکه سلام کند با لحنی دلخور گفت: «فکر می‌کردم امروز بعدازظهر مامی دنبالم بیاد.»

پدر خندید، شانه‌هایش را آویزان کرد و به تقلید از فرزندش با لحنی دلخور گفت: «و من فکر می‌کردم که تو از دیدن من هم خوشحال بشی.» 

دخترک با ناراحتی گفت: «خوشحال شدم. ولی دلم برای مامی تنگ شده، آخه دیروز هم نبود، هنوز از سفر برنگشته؟»

پدرش گفت: «نه، برنگشته و من هم دلم تنگ شده، هرچند یه خبر خوب دارم و اون اینکه دو شب دیگه بخوابیم، همسرم برمی‌گرده.» 

دخترک با شنیدن دو شب بیشتر شاکی شد و هم‌زمان که دست پدرش را می‌گرفت، با تعجب گفت: «دو شب؟! اصلاً عادلانه نیست. خیلی زیاده، ای‌کاش مامی امشب برگرده.» 

بعد هم با صدایی که به‌زور شنیده می‌شد، اضافه کرد: «ای‌کاش اصلاً با دوستان دوران بچگی‌ش برنامهٔ سفر دخترها رو نمی‌ذاشت.»

پدر روی پله‌ای که نزدیکش بود نشست، دو دست دخترک را توی دستانش گرفت و پرسید: «می‌دونی این برنامه هر پنج سال یه بار تکرار می‌شه؟ می‌دونی من هم دلم برای همسرم تنگ شده؟ می‌دونی مادربزرگ و پدربزرگ هم دلشون برای دخترشون تنگ شده؟ و همین‌طور دایی مایک دلش می‌خواد هر چه زودتر خواهرش رو ببینه؟ و… »

دخترک جواب نداد. پدرش ادامه داد: «ولی همهٔ ما باید به‌یاد داشته باشیم جنیفری که مادر، همسر، فرزند، خواهر، دوست و… هست، قبل از همهٔ اینا جنیفره و برای اینکه بتونه تمام این نقش‌ها رو خوب ایفا کنه، اول باید جنیفر خوشحالی باشه و برای شادبودن به زمان مناسبی برای خودش نیاز داره.» 

دخترک چند ثانیه ساکت ماند، به‌نظر می‌رسید دارد فکر می‌کند. پدرش کمی صبر کرد و بعد با لحنی بانمک پرسید: «با من موافقی؟» دخترک با قیافه‌ای جدی لبخند زد و گفت: «موافقم.»

ارسال دیدگاه