داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
میگوید که او هم سالهای سال رانندهٔ تاکسی بوده است. حالا دارد میرود گرجستان. خواهرش سالها پیش رفته است. حالا از او دعوت کرده که برود پیشش. میگوید سالهای اولی که رانندهٔ تاکسی بوده، خیلی سختی کشیده است.
«شوهرم را خیلی زود از دست دادم. در بیست و هشت سالگی. میخواستم شغل و درآمدی داشته باشم تا زندگی خودم و پسر هشتسالهام را تأمین کنم. مدتها دنبال کار گشتم. دیپلم دارم و شغل اداری قابلِتوجهی برایم پیدا نشد. این بود که تصمیم گرفتم تاکسی بخرم و شروع به کار کنم. رانندهٔ تاکسی شدن انتخاب خودم بود و برای آن زمان تصمیم سخت و عجیبی بود. الان شاید جا افتاده باشد. اما ۱۵ سال پیش که من شروع کردم، این کار برای زنها متداول نبود. اوایل که شروع کردم، همه به من اعتراض کردند. از خانواده تا پسرم. میگفتند زن که نباید رانندهٔ تاکسی شود. این شغلی مردانه است. خودم هم اوایل کارم حس خوبی نداشتم. پسرم میگفت من خجالت میکشم. زن که رانندهٔ تاکسی نمیشود. برای خودم هم سخت بود. برخورد مسافرها با رانندگان زن بسیار کنجکاوانه است. همه توقع داشتند سفرهٔ دلم را باز کنم و از زندگیام حرف بزنم. از اینکه چرا مجبور شدم رانندهٔ تاکسی شوم. بیشتر مسافرهایی که سوار تاکسی من میشدند، بعد از چند لحظه میپرسیدند: «شما که خانم هستی، چرا رانندهٔ تاکسی شدی؟» من واقعاً ناراحت میشدم که این چه سؤالی است؟ کار، کار است و این برای زن و مرد فرقی ندارد. بعد از مدتی چون حوصلهٔ کنجکاویِ آدمها را نداشتم، میگفتم بهشکل شراکتی با همسرم روی این تاکسی کار میکنیم. آن وقت سکوت میکردند. کافی است بدانند زنی تنها هستی. نگاه ترحمآمیز به آدم میکنند. درحالیکه من داشتم کار میکردم و دلیلی نداشت دلشان برای من بسوزد. راستش را بخواهید، کلنجاررفتن با آدمها در تاکسی گاهی سخت است. صدها بار شنیدهام که لفظ «بیچاره» را برایم بهکار بردند که این خیلی عذابم میداد، دلم میخواست سرشان فریاد بزنم که من بیچاره نیستم. اتفاقاً بسیار قدرتمندم که این کار را انتخاب کردهام.»
به او میگویم شرایط الان خیلی تغییر کرده است. البته کار در آژانس فرق میکند. اما باز هم بارها شده که من نگاه کنجکاوانهٔ مسافران را روی خودم دیدهام. بعضی از آنها هم مؤدبانه پرسیدهاند که چرا راننده شدهام و این شغلی مردانه است. میگویم که دانشجو هستم. میگویم که این کار موقت است، اما دوستش دارم. بین من و مسافرانم که بیشترشان راهی کشور دیگری هستند، ارتباط کلامی شکل میگیرد. در این مدت داستانهای بسیاری از آدمها شنیدهام. دوستانی پیدا کردهام که با چند تای آنها در تماسام و گاهی از حالشان خبر میگیرم. این کار به من تجربهٔ بسیاری در مواجهه با مردم داده است. اما با تمام این حرفها، موافقام که کار سادهای برای زنها نیست. گاهی مردم جور دیگری به من نگاه میکنند و شاید خیلیها هم دلشان برایم بسوزد که مشغول این کار هستم. رانندههای مرد آژانس رفتارهای متفاوتی دارند. برخی بسیار به من احترام میگذارند و مثل یک برادر هرجا نیاز باشد کمکم میکنند، اما بارها هم از دهان بعضی دیگر شنیدهام که: «زن را چه به این کارها» و چپچپ نگاهم میکنند. حرفهای مردمی که سوار ماشینم میشوند نیز گاهی خوشحالم میکند، گاهی ناراحت. اما در نهایت هر شغلی مشکلات خودش را دارد. این کار، صبوری را به آدم یاد میدهد و آدمِ صبور راحتتر زندگی میکند.
میگوید:
«رانندهٔ تاکسی بودن با خیلی کارهای دیگری که زنها انجام میدهند، مانند کارمندی، فروشندگی، یا آرایشگری فرق دارد و محیط آن تقریباً مردانه است. فقط همین یک لحظه را تصور کن که با چند مسافر، ماشینت بین راه خاموش کند یا پنچر شود، یا مجبور باشی تنهایی بروی تعمیرگاه و ماشین را درست کنی. سختترین قسمت کار همین است. این فرهنگ هنوز بین مردم بهخوبی جا نیفتاده و بسیاری از مردم مخصوصاً مردها سوار تاکسیای که رانندهاش زن باشد، نمیشوند. من تمام این سختیها را کشیدهام. پارسال تاکسیام را فروختم. خواهر گفت پاشو بیا پیش خودم. اینجا آرامش هست. راستش اوایل گفتم نه! سفری دهروزه رفتم پیش خواهرم و دیدم راست میگوید. گرجستان کشور آرام و زیبایی است. دلم نمیخواست برگردم. توی فرودگاه تهران از هواپیما که پیاده شدم، دلم گرفت. خواهرم گفت بیا همینجا پیش خودم. اینجا نزدیک ایران است. هر وقت بخواهی راحت میروی و میآیی! کشورِ درحال توسعهای هم است. پسرم هم دوست دارد برویم. میگوید اینجا آیندهای ندارد و هر لحظه ممکن است جنگ بشود. الان ۲۳ ساله است. از سربازی معاف شده، اما معافیت در زمان صلح است. میگوید میخواهم در کشوری زندگی کنم که اگر بچهدار شدم، بچهام در فضایی آرام بزرگ شود. تازگی در جمعهای خانوادگی همه راجع به احتمال جنگ گفتوگو میکنند. آدم مهمانی هم که میرود، عوض خوشحالشدن استرس میگیرد. دلار مدام بالا و پایین میرود و زندگی ما هم بر اساسش بالا و پایین میشود.
بسیاری از کسانی که میروند، فقط یک دلیل ساده دارند: آرامش روانی ندارم. چرا مانند شهروندان دیگر کشورها، نباید تصویر مشخصی از ده، بیست و سی سالهٔ زندگی شخصی و اوضاع کشورمان داشته باشیم؟ بههمین خاطر است که بیشتر آدمها ترجیح میدهند فرزندان خود را در خاک دیگری بهدنیا بیاورند. چون به فردای این خاک مطمئن نیستند. چرا باید میان اینهمه کشور، فقط کشور ما اینچنین همواره زیر سایهٔ جنگ و زیر بار تحریمها باشد؟ باور کنید هر وقت میروم سوپرمارکت استرس میگیرم. قیمت همهچیز ده برابر شده است. در این سالها مبلغی را پسانداز کردم. پسرم هم تازه لیسانس کامپیوتر گرفته. تاکسی را هم فروختم. پول رهن خانه را هم بگیرم، میتوانم شروعی دوباره در تفلیس داشته باشم. پس از سالها کارکردن روی تاکسی و سروکلهزدن با انواع و اقسام مشکلات و آدمها، الان دلم آرامش میخواهد. خسته شدم از اینکه هر روز صبح را با خواندن یک خبر بد شروع کنم. پدر و مادر، بچهشان را میکُشند. بچه، پدر و مادرش را میکُشد. شوهر، زنش را! قیمت دلار و گرانی و باقی قضایا هم جای خود. الان ۴۴ ساله هستم. میخواهم باقی عمرم را در آرامش و امنیت سپری کنم. خسته شدهام از اینکه وقتی در رختخوابم دراز کشیدهام، فکرهای مختلف همینطور به سمتم هجوم بیاورند. قتل بابک خرمدین که واقعاً دیوانهام کرد. لحظهای نمیتوانم به آن فکر نکنم. گاهی با خودم میگویم نکند ماندن در این کشور مرا هم چنان دیوانه کند که بچه خودم را بکُشم؟ یا پسرم را وادار به کُشتنِ من کند؟»
به او میگویم هر جای دنیا برود، اگر میخواهد آرامش داشته باشد، باید از تلویزیون و اخبار و فضای مجازی دور باشد. چون بههرحال امروزه خبرها در کسری از ثانیه همهجای دنیا پخش میشوند. شاید رفتن از ایران برایش آرامش اقتصادی بیاورد؛ اما آرامش ذهنی فقط با دورشدن از دنیای خبر و رسانه میسر میشود. میگویم هر جای دنیا ممکن است از این دست اتفاقها بیفتد. شکی نیست که قتل بابک خرمدین بهدست پدر و مادرش و پس از آن افشاشدن قتل خواهر و شوهرخواهرش شوک بزرگی را به جامعهٔ ایرانی وارد کرد. آنقدر که قرار است هفتهٔ آینده وبیناری در راستای تحلیل این قتل در دانشگاه ما برگزار شود و اساتید جامعهشناسی به بررسی آن بپردازند. این قتل همه را حیرتزده کرد و ترساند. چرا؟ به این علت که اعتبار و امنبودن خانواده را مورد پرسش قرار میدهد. شرایط اقتصادی و اجتماعی امروز بهگونهای است که باعث بازگشت بسیاری از جوانان مجرد به خانهٔ پدری (و مادری) شده است؛ جایی که در عین امنبودن روی دیگری هم دارد. گاهی انواع آزارها و خشونتها در محیط خانواده میتواند رخ بدهد. با خودم فکر میکنم این دست اتفاقها میتواند هر جای دنیا بیفتد. قتل و کشتن عمدی انسانها، از ابتدای تاریخ باانگیزه و روشهای مختلفی وجود داشته است. در این بین برخی از این فجایع آنچنان هولناکاند که شوک روانی بزرگی را به یک جامعه وارد میکند. اما چرا رخدادن این قتل در ایران بیش از همهجای دنیا سروصدا میکند و مردم را میترساند. شرایط اقتصادی بسیاری از مردم را تحت فشار قرار داده. زوال عقل روبهافزایش است. طبیعتاً هر اتفاقی بیفتد اولین چیزی که به ذهن مردم میرسد این است که این اتفاق حاصل از فشار اقتصادی است. خشونتی که پدر و مادر بابک خرمدین در کشتن فرزند خود اعمال کردند، تکاندهنده بود. اما تکاندهندهتر از آن ترس و خودزنی است که پس از آن به جان ایران افتاده است. مردم چنان به خودزنی افتادهاند که هیچچیز نمیتواند متقاعدشان کند که این اتفاق ربطی به جغرافیا و ملیت ندارد. ربط مستقیم به شَرّی دارد که از ازل در ذات انسان بوده و تا ابد نیز هست.