«غریبه‌ای در رختخواب من»، داستان کوتاهی از مهرنوش مزارعی

مهرنوش مزارعی – آمریکا 

به طرف چپ که چرخیدم، گرمیِ جسمی را زیر بازویم احساس کردم. چشم‌هایم را باز کردم. ناگهان نگاهم به صورت غریبه‌ای افتاد که در کنارم و در فاصله‌ای نزدیک خوابیده بود. صورتش کنار صورتم قرار داشت و من با هر دم، گرمیِ نفسش را به درون می‌بردم. فریاد کوتاهی کشیدم، از جایم بلند شدم و بی‌اراده به‌طرف درِ اتاق دویدم. دستگیرهٔ در را با شدت پیچاندم؛ اما در، تکانی نخورد. نفسم از وحشت به شماره افتاد. فریادم به‌صورت نالهٔ کوتاهی از گلویم بیرون آمد. تلاشم که برای بازکردنِ در به جایی نرسید، به‌دنبال پیداکردن راه فرار دیگری، برگشتم. حالا غریبه پشت به من در تخت خوابیده بود و به‌آرامی نفس می‌کشید. به طرف پنجره رفتم، آن را با سرعت باز کردم و دست‌هایم را روی تیغهٔ دیوار گذاشتم. بدنم را قدری باﻻ کشیدم و بیرون را نگاه کردم. تا کف خیابان چندین طبقه فاصله بود. طوفان غوغا می‌کرد. دانه‌های درشت برف همراه با باد به درون اتاق پرتاب می‌شد. با عجله خودم را از پشت پنجره کنار کشیدم و به گوشهٔ دیگر اتاق پناه بردم و پشتم را تا حد امکان به دیوار چسباندم. طوری به آن فشار می‌آوردم که شاید در جایی، دری مخفی باز شود و مرا در خود پناه دهد. تنم از ترس و سرما می‌لرزید. چشمم به تلفن افتاد که در فاصلهٔ کمی از او، در کنار تخت قرار داشت. صدای آرام نفس‌های غریبه با زوزهٔ باد در هم آمیخته بود. من از سرما می‌لرزیدم؛ اما بر بدن لخت غریبه دانه‌های عرق نشسته بود. 

نفسم کمی آرام گرفت. داشتم به شانه‌هایش نگاه می‌کردم که غلتی خورد و رویش را به طرفم برگرداند. دوباره از جا پریدم و محکم به دیوار چسبیدم. اگر چشم‌هایش را باز می‌کرد، درست در تیررس نگاهش بودم. همان‌طور چسبیده به دیوار، روی زمین نشستم و خودم را چهاردست‌وپا به آن‌سوی تخت کشاندم. تلفن را با سرعت از روی میز قاپ زدم و در کنج اتاق نشستم.

گوشی را با آرامی برداشتم و با انگشت‌هایی که به‌سختی حرکت می‌کردند شماره‌ای را گرفتم. صدای خشنی از آن طرف تلفن جواب داد. دهانم را به گوشی نزدیک کردم و خیلی آهسته گفتم: 

‎“There is a stranger in my bed.”‎

‎“Excuse me?”‎

‎“There is a stranger in my bed!”‎

‎“I am sorry, I can’t hear you. Would you talk louder?”‎

‎“I can’t, he might wake up.”‎

‎“Who is he?”‎

‎“I don’t know. When I opened my eyes, he was in my bed.”‎

‎“Are you sure you don’t know him?”‎

نگاهی به تخت انداختم.

‎“I guess.”‎

‎“You are not sure?!”‎

با دقت بیشتری به صورت غریبه نگاه کردم. 

‎“Was he with you when you went to bed?”‎

مِن‌ومِن‌کنان گفتم:

‎“I don’t know him; he is a stranger!”‎

‎“So what is he doing in your bed?”‎

‎“I don’t know.”‎

‎“Could you take a look at him and tell me if you have seen him before?”‎

تلفن را زمین گذاشتم و با قدم‌های آهسته به طرفش رفتم. آرام روی لبهٔ تخت نشستم. یک دستش را زیر صورتش گذاشته بود و با دهان نیمه‌باز، نفس می‌کشید. چشم‌هایش را باز کرد، نگاهی به من انداخت و بازوهایش را برایم باز کرد. از جایم بلند شدم و در چند قدمی او ایستادم. با تعجب به من نگاه کرد. از بیرون هنوز صدای طوفان و باد به گوش می‌رسید. ذرات برف در اطرافم پراکنده بود. صدا از پشت تلفن فریاد زد:

‎“Have you looked at him?”‎

دوباره شروع کردم به لرزیدن. بازوهای غریبه هنوز باز بودند. با تردید قدمی به جلو گذاشتم. لبخندی صورتش را پوشاند. قدم دیگری جلو گذاشتم و در بازوانش جا گرفتم. دست‌های گرمش شروع به نوازش شانه‌هایم کرد. صدا هنوز فریاد می‌زد:

 ‎“Do you know him?”‎

چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و زیر لب گفتم:

‎“I don’t know! I don’t know!”‎

 

ژانویهٔ ۱۹۹۳

نظرات

ارسال دیدگاه