چاپ اول ۱۳۵۰، انتشارات بوف، تهران شاهرضا، مقابل دانشگاه
مهرخ غفاری مهر – ونکوور
داستانهای این کتاب شاید اولین تجربههای جدی نویسندگی برای مهشید امیرشاهی باشند، اما توان داستاننویسی و روایت نویسنده، از همین تجربههای ابتدایی نیز بهخوبی مشهود است. در داستانهای این کتاب، نثری صادقانه و روان در کنار استفاده از تکنیکهای جدیدتر داستاننویسی مثل پرشهای زمانی، مخاطب قراردادن خواننده، توصیفهای دقیق و ملموس، و طنزی زیبا، نشانگر ذوق و شوق نویسنده در خلق تجربههای تازه است. اما فضای اجتماعی و محیط خانوادگی و فرهنگیای که نویسنده آن را توصیف میکند، در همهٔ این داستانها و حتی شاید بتوان گفت در رمانها و داستانهای بعدی امیرشاهی، رنگ و سبقه و وابستگی به طبقهٔ مرفه ایران در ابتدای دوران پهلوی و محدودهٔ سالهای انقلاب اسلامی را دارد؛ امیرشاهی یا به جهانهای دیگر نگاهی نداشته و یا از آنها گذشته است.
راوی این داستانها اول شخص مفرد است و بههمین دلیل، داستانها بهنظر بخشی از خاطرات نویسنده میآیند. مثلاً در داستان اول این کتاب بهنام «لابیرنت»، راوی زنی است که ازدواجهای ناموفق داشته و از آخرین همسرش در ماشین کتک میخورد، بهصورتی که زخمی میشود. در عین حال، ظلم همسر اول و دوست پسرهای قدیمیاش نیز در جای خودش باقی است و از آنها بهشکلی گذرا یاد میشود.
در داستان دوم «پیتون پلیس»، راوی دخترکی ۱۶-۱۷ ساله است که محو تماشای بزرگترها و علاقهشان به سریال است و در عین حال، نگاهی تیز و دقیق به روابط آنها دارد. برای آنها که خاطراتی از این سریال تلویزیونی دارند، شاید این یادآوری جذاب باشد.
راوی داستان «نام، شهرت، شمارهٔ شناسنامه»، زنی است که از او دزدی شده و او در پی یافتن دزد و دلیل دزدی او است.
داستان چهارم که نام آن «پیکان پِلِیس» (پِلِیس، واژهٔ انگلیسی بهمعنی جا، مکان) است، از زبان دختر حدوداً ۱۶-۱۷ سالهای روایت میشود که قرار است به میهمانی مجللی برود که آن را دوست ندارد.
در داستان آخر بهنام «خورشید زیر پوستین آقاجان»، راوی دختر چهارسالهای است که از پدربزرگش جعبهٔ منبتکاری دوات و قلم را بهعنوان هدیه دریافت میکند.
در همهٔ این داستانها که به صیغهٔ اولشخص مفرد یعنی به روایت اولشخص مفرد نوشته شدهاند، چون از زبان «من» روایت میشوند، نوعی صمیمیت و صداقت احساس میشود. این راوی اولشخص همچنین حکایت از راحتی نویسنده میکند در بازگوییِ شاید بخشی از خاطراتش که حالا از زبان راوی این داستانها بیان میشود.
نکتهٔ مثبت دیگری که در بیشتر این داستانها بهچشم میخورد، پرشهای زمانی است که بهدقت انجام میشود، مثلاً در داستان اول بین صحنهٔ کتکخوردن و ساعتهای بعدش و همینطور رفتن به گذشتهٔ دورتر و ازدواج اول راوی، این حرکتهای زمانی در جای خود و بهنرمی انجام شده است. در داستان «نام، شهرت، شماره شناسنامه» نیز بین دیروز که دزدی اتفاق افتاده و امروز که در پاسگاه میگذرد، این پرشهای زمانی با مهارت انجام میشود.
تجربهٔ جالب دیگری که در بعضی از این داستانها هست، مخاطب قراردادن خواننده و صحبت مستقیم با او است. زندهانگاشتن خواننده بهصورت یک دوست در داستان «پیتون پلیس» و در «پیکان پلیس»، باعث میشود که خواننده خود را در جریان وقایع ببیند و مشارکت خویش را با نویسنده در خلق داستان بیشتر احساس کند.
این تکنیک را در داستان «پیتون پلیس» میتوان در مثالهای زیر مشاهده کرد:
«آخه تا حالا شنیدی کسی از سوپوری یا حمالیِ باشرافت پولدار شده باشد؟» ص ۴۳
«مگه خود اینها چه کار میکنند که لاستیکفروشی بهنظرشان اینقدر بد میآید؟» ص ۴۷
«حالا ولش داشتم از پروانه و شوهرش میگفتم.» ص ۴۷
«قیافهٔ ماما و دایی را باید میدیدی… انگار سقف اتاق آمده پایین.» ص ۵۲
یا در داستان «پیکان پلیس» میگوید:
«یادت که هست چه یخبندانی بود؟» ص ۸۱
«خلاصه حالا آن را ولش… » ص ۸۳ و ۹۷ و…
«شهر معقولتر و تمیز میشود نه؟» ص ۸۴
«من از آنهایی که زور میشنوند بیشتر از آنهایی که زور میگویند حرصم میگیرد. میفهمی که چی میخواهم بگویم… » ص ۹۰
«من دلم میخواست هنوز دروازه و خندق و اینها بود… خیابانها هم اسمهای سابق را داشت. تو دلت نمیخواست؟… » ص۹۶
توصیفهای دقیق و ملموس نویسنده در بعضی از این داستانها به روانی قصه کمک کرده است. مثلاً در داستان «نام، شهرت، شماره شناسنامه» وقتی که پاسگاه و افراد را توصیف میکند، خواننده تمام مشخصات این مکان را احساس میکند و یا وقتی از قهوهخانهٔ «چرچر» و کثیفیها و بوی گند آن میگوید، خواننده همان بوها و همان رنگها و همان احساس اشمئزاز از محیط آلوده را با تمام حواسش درک میکند.
در بعضی از این داستانها طنزی بهچشم میخورد که در کارهای بعدی این نویسنده قویتر شده است. مثلاً در داستان «پیتون پلیس»، طنزی در مورد علاقهٔ همهٔ فامیل به این سریال تلویزیونی دیده میشود و یا وقتی که در همین داستان، خانوادهٔ ارفاقالدوله را مطرح میکند، با طنازی میگوید: «آمدم بگویم: خونهٔ یه لاستیکفروش رفتن که اینقد اطفار نداره حالا خونهٔ سپور باشرف یه چیزی. اما روی برفها سُر خوردم و نطقم کور شد و شلوارم خیس خیس.» ص ۵۲
شاید بد نباشد که از همینجا به نکتهای اشاره کنیم که بهنظر میآید در همهٔ آثار مهشید امیرشاهی مشهود است. با همهٔ صداقت، ظرافت، استفاده از تکنیکهای مختلف در توصیف و تبیین داستانها، روایتگری امیرشاهی در محدودهای خاص دور میزند. اگر از زاویهٔ دید نظریهٔ نقد ادبی بهنام تاریخگرایی نوین به این داستانها نگاه کنیم و به رابطهٔ این متنها با بافت تاریخی-اجتماعی ایران، و سپس به تأثیر گفتمان قدرت بر این متنها بپردازیم، میتوانیم بگوییم که این داستانها معمولاً در بازهٔ زمانی بعد از دورهٔ قاجار و دوران پهلوی و اوایل انقلاب اتفاق افتادهاند و تقریباً در هیچیک از آنها نویسنده نتوانسته است از محدودهٔ مسائل شخصی و خانوادگی و نهایتاً طبقاتی راوی فراتر رود. شاید بتوان گفت که هویت طبقاتی نویسنده در این داستانها انعکاسی بسیار روشن دارد و باعث شده که قصهها بهصورت خاطره باقی بمانند و فراتر از زندگی شخصی راوی نروند.
در ۲۰ اوت ۲۰۲۰، دکتر محمد هاشمی که در سخنرانی خود در «انجمن روناک» به بررسی ادبیات کانادا پرداخته بود، در میان گفتههایش به راز ماندگاری آثار ادبی پرداخت. او به نقلقولی از کتاب جیمز جویس بهنام «چهرهٔ مرد هنرمند در جوانی» (A Portrait of a young man as an Artist)، اشاره میکند؛ نوشتهای که استیون ددالوس، قهرمان داستان جویس، در بین صفحات کتاب جغرافیاش گذاشته و انگار مراحل رشد یک نویسنده را بیان میکند:
Stephen Dedalus
Class of elements
Clongowes Wood College
Sallins County Kildare
Ireland
Europe
The world
The universe
هرچند که این تقسیمبندی از جزء به کل در کارهای جویس، در درجهٔ اول بیانگر جهانبینی نویسنده و راز هستی از نظر او است، هاشمی با توجه به این سلسلهمراتب، معتقد است که امیرشاهی نتوانسته به جهانیبودن برسد و از همینرو کارهای او ماندگار نشده است.
شاید بتوان این نکته را اضافه کرد که امیرشاهی نه تنها نتوانسته به راز ماندگاری دست بیابد، بلکه حتی نتوانسته داستانهایش را از محدودهٔ خانواده و طبقهٔ خودش خارج کند. اگر چه امیرشاهی با اشاراتی گذرا نشان میدهد که نیمنگاهی انتقادی به وضعیت اجتماعی و خانوادگی و موقعیت طبقاتی داستانها دارد، ولی همچنان تعلق نویسنده-راوی به همان دنیا و بستگی و علاقهاش پابرجا است.
مثلاً در داستان «پیتون پلیس» میگوید که: «این باباننهدارها هیچکار نمیکنند که اسمورسم و مالشان را حفظ کنند همه هم برای همدیگر میزنند، اما اگر یک بیباباننه بزند و پولدار بشود، همه براق میشوند و خیال میکنند ارث بابای اینها را خورده.» نیمنگاه انتقادی را میبینیم، ولی بعد میگوید: «خانم جان میگوید که هیچکس معنی بیپولی را نفهمیده که بدونه پول چه چیزا میاره: سلامت، سواد، راحت، خوشبختی… » ص ۴۴. راوی قبلش گفته که خانم جان همیشه درست میگوید هر چند آدم خوشش نمیآید.
پایانبندی داستانهای این کتاب نیز، پختگی و پیچیدگی لازم را ندارند و خواننده را به جستجوی پاسخی برنمیانگیزد. از طرف دیگر، نه سؤالی مطرح میکند و نه انگیزهای برای فکرکردن باقی میگذارد. گویی داستانها وسط زمین و آسمان رها شدهاند. اگر هم راوی در پایان داستانها یک سؤال مطرح کند، مثلا در «نام، شهرت، شماره شناسنامه»، سؤالش این است که چرا؟ چرا رضا دزدی کرده؟ و از این مرحله فراتر نمیرود.
چقدر این راوی به نظرگاه نویسنده نزدیک است؟ آیا میتوان میان این روایت که بیشتر شبیه شرح خاطرات است، با خود نویسنده ارتباط نزدیکی برقرار کرد؟ اگر در طول داستان نویسنده نتواند از این جایگاه به جایی دیگر برود و دیدگاه خود را، بهعنوان نویسنده ، از جایگاهی بیطرف نشان دهد، آنگاه میتوان نتیجه گرفت، که نویسنده نتوانسته یا نخواسته است خود را از طبقهاش جدا کند. مهشید امیرشاهی نویسندهای زبردست و پرکار است. او جایگاه ارزشمند خود را در میان نویسندگان معاصر ایرانی دارد، اما شاید بهدلایلی که در بالا نشان داده شد، بتوان گفت که وی در چارچوب نظم تاریخی و طبقاتی که به آن تعلق داشته، مانده است و قصههایش همین رنگوبوی زمانی، مکانی و موضوعی را دارند. رنگوبویی که شاید برای نسلهای بعدی یا دنیاهای متفاوت با آن دورهٔ تاریخی و دور از آن فضا، جذابیت کمتری داشته باشد.
داستانهای این کتاب و شاید بیشتر داستانهای مهشید امیرشاهی همه از ویژگیهای یک داستان خوب برخوردارند. نثر روان و صادقانه، تکینکهای جدید داستاننویسی، توصیفهای همراه با جزئیات و استفاده از زبان طنز، بهخوبی نشاندهندهٔ تسلط نویسنده و اشراف او به کار ساختار داستانی است. شاید بتوان گفت اگر امیرشاهی خود را از دایرهٔ موقعیت اجتماعی و تاریخی خاص و تکراری رها میکرد، به جایگاه جهانی شایستهٔ خود دست مییافت.
مهرخ غفاری مهر،
سپتامبر ۲۰۱۹