مروری بر کتاب «عاشق»، اثر مارگریت دوراس

مهرخ غفاری مهر – ونکوور

کتاب عاشق (L’Amant) نوشتهٔ مارگریت دوراس، نویسندهٔ فرانسوی، است که اولین بار در سال ۱۹۸۴ میلادی چاپ و منتشر شد. این کتاب دستِ‌کم به ۴۳ زبان ترجمه و منتشر شده است. رمان عاشق در سال ۱۹۸۴ برندهٔ جایزه گنکور شد و در سال ۱۹۹۲ فیلمی به‌همین نام، با اقتباس از این داستان ساخته شد. قاسم روبین در سال ۱۳۷۶ کتاب را به فارسی ترجمه و نشر نیلوفر آن را چاپ و منتشر کرده است.

مارگریت دوراس، نویسندهٔ فرانسوی (۱۹۹۶-۱۹۱۴)، کتاب عاشق را در سن هفتادسالگی خود نوشته است. این کتاب بسیاری از زوایای زندگی دوراس را نشان می‌دهد. کودکی و جوانی دوراس را که در منطقهٔ مستعمره‌نشین شهر سایگون در ویتنام امروزی گذشته بود، با صداقت و روشنی و البته با تسلط کامل نویسنده به ادبیات، به‌تصویر می‌کشد. منطقه‌ای که در زمان داستانی کتاب عاشق، هنوز مستعمره بوده و به‌نام هندوچین زیر نفوذ فرانسوی‌ها بوده است. این داستان چنانچه خود دوراس در مصاحبه‌ای گفته است:‌ «در خاطرهٔ خیالی زمان با زندگی عجین شده است.»

دوراس در کتاب عاشق، هم از تکنیک‌های ادبی خاص خود در رمان‌نویسی استفاده می‌کند و هم مسائل پیچیدهٔ اجتماعی، روان‌شناختی و فلسفی مورد نظر خود را با نثری بسیار زیبا و در قالب قصه‌ای شیوا بیان می‌کند. قصهٔ دختری فرانسوی که در خانواده‌ای فقیر در منطقهٔ سفید‌پوستان کنار رود مکونگ در سایگون زندگی می‌کرده و سرانجام به پاریس بازگشته‌ است. بازگشتی که همراه با همهٔ دردها و رنج‌های بازمانده از روزگار کودکی و سختی‌ها و شکنجه‌های دوران جوانی است. 

داستان عاشق مربوط به سال‌های ۱۹۲۹ و حوالی آن است. زمان، مکان و موقعیت داستان بین دوران کودکی و دوران جوانی راوی در رفت و برگشت است. زمان داستانی بین زمان گذشته یعنی روزگاری که راوی در ویتنام مستعمره‌نشین‌ زندگی می‌کرده و زمان حال، یعنی زمانی که راوی در پاریس زندگی می‌کند، در نوسان است. راوی با رفت و برگشت در این زمان داستانی، مشکلات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و حتی روان‌شناختی این دو برههٔ زمانی را واگویی و مرور می‌کند. این پرش‌های زمانی، بسیار ظریف و دقیق در داستان اتفاق می‌افتد و خواننده را به‌نرمی به دنبال خود می‌کشاند. مثلاً راوی به عکسی نگاه می‌کند و ضمن تشریح شکل و شمایل پسر ۲۰ ساله‌اش می‌‌گوید که در کالیفرنیا است و او هم لاغر است و شبیه آن دختر لاغر سوار بر کرجی. به این ترتیب در یک جمله از زمان حال به گذشته می‌رود. 

داستان دورهٔ تاریکی را تشریح می‌کند که شامل ماجراهای هیروشیما، هولوکاست، استالینیسم، کلنیالیسم، و جنگ‌ جهانی است.

دوران کودکی راوی در منطقهٔ هندوچین سابق، در ویتنام، مخصوصاً کناره‌های رود مکونگ است. شروع داستان مربوط به گذر از یکی از شاخه‌های رود مکونگ، در سایگون، ویتنام است. «رودهایی که در پهنهٔ بی‌انتهای افق، جریان تندی دارند و طوری جاری می‌شوند که گویی زمین سرازیر است.» ص ۱۴ 

شیوهٔ روایت داستان نوعی اتوفیکشن یا خود‌زندگی‌نامه‌ است، هرچند دوراس در مصاحبه‌ای گفته است که این کتاب، رمانی است بیش‌ازحد ادبی. راوی با ارائهٔ تصویری از چهرهٔ خودش داستان را شروع می‌کند. چهره‌ای را نشان می‌دهد که از نوجوانی پیر شده است. او معتقد است این ظاهر (پیری مادرزاد) را سال‌ها بعد، الکل در او تثبیت می‌کند. دختری با چهرهٔ رنجور که نهایت خواستهٔ مادرش برای پیشرفت او این بوده که مدرسهٔ متوسطه را تمام کند.

راوی داستان بیشتر اول‌شخص مفرد است، اما گاهی به سوم‌شخص تبدیل می‌شود و دیگران و خودش را از زاویهٔ دیگری می‌بیند. او دخترکی فرانسوی است که در مستعمره‌نشین کامبوجی در خانواده‌ای فقیر زندگی می‌کند. همین راوی گاهی نیز به دانای کل تبدیل می‌شود و شرح حال مادر، مرد چینی و شخصیت‌های دیگر داستان را می‌گوید. او مثل یک دوربین از وقایع فیلم گرفته است، اما قصه‌ها را با احساسات و عواطف درونی شخصیت‌ها بیان می‌کند. مثلاً در صفحهٔ ۱۰۱ در مورد مرد چینی داستان می‌گوید: 

«انگار دریافته باشد که دخترک مردنی است… سردرد، دخترک را با رنگی کبود و جسمی بی‌حرکت و باریکهٔ مرطوبی بر چشم‌ها، گاهی تا آستانهٔ مرگ می‌برد. …انگار شده است فرزندش… مرد فریاد می‌زند و از او می‌خواهد آرام باشد… »

دوراس در کتاب عاشق، تم‌ها و موضوع‌های اجتماعی، روان‌شناختی و فلسفی را از رهگذر قصه‌گویی مطرح می‌کند و به‌دقت به آن‌ها می‌پردازد. نویسنده در این کتاب با طرح پارادوکس‌های موجود در زندگی واقعی، مشکلات اجتماعی را یاد‌آوری می‌کند. تناقض‌ میان وادی خیال و وادی واقعیت اولین چیزی است که راوی داستان با آن مواجه می‌شود. دختری پانزده‌ساله که با مادر و دو برادرش زندگی می‌کند و باید در خیال آینده‌ای سرشار از شادی برای خود باشد، همیشه با خشونت مادر و برادر بزرگش مواجه است. برادری که شیرهٔ جان خانواده را مکیده و با خوشگذرانی‌های خود، پردهٔ تاریکی بر زندگی بقیهٔ اعضای خانواده کشیده است. پارادوکس میان حرکت و سکون مورد دیگری از این پیچیدگی‌ها است. در تمام داستان، نقش رودخانه به مثابهٔ نشانه‌ای از حرکت یاد‌آوری می‌شود و خانهٔ مادری حکایت از سکون دارد. راوی می‌خواهد از رودخانه‌ مکونگ بگذرد و با گذر از سکونِ خانهٔ مادری از همین گذرگاه حرکت، به اندازهٔ سال‌ها پیر می‌شود. راوی در صفحهٔ ۱۳ در مورد این گذر می‌گوید سفری است که مثل یک عکس باقی مانده و گواه «گسست و جداماندن از مجموعه» در او باقی است. راوی مدام عکس‌هایی را توصیف می‌کند و با شرح آن‌ها، واقعیت‌های زندگی خود و دیگران را عریان می‌کند. تفاوت میان عکس‌ها و واقعیت‌ها برای راوی اهمیت بسیاری دارد: 

«اما این تصویر فقط یک عکس نبود. اصل موضوع ناچیزتر از این بود که بتواند انگیزه‌ای فراهم کند. به فکر چه کسی می‌رسید؟ این عکس در صورتی جلوه‌گر می‌شد که آدم بتواند اهمیت آن واقعه را، اهمیت گذر از رودخانه را در زندگی من دریابد. تنها خدا به این واقف بود. به‌همین دلیل باید گفت که چنین عکسی وجود ندارد، وجه دیگری هم نمی‌تواند داشته باشد. عکسی است فراموش‌شده، ازیادرفته، در واقع حتی نه گسسته‌شده و نه از مجموع جداافتاده. اعتبار این عکس در گرفته‌نشدنش نهفته است؛ اعتباری که بیانگر امر محضی است، موجد عکس نیز هست.» ص ۱۳

اشارات راوی به پارادوکس فقر و غنا، مسائل اجتماعی مورد نظر او را به‌نحوی بارزتر نشان می‌دهد. مثلاً او به تفاوت کفش‌های کتانی آن روزهایش اشاره می‌کند و فرق آن‌ها با کفش پاشنه‌بلندی که مادرش برایش خریده بود. بین کفش امروز و کفش‌های دیروزش. بین لباس ابریشم طبیعی نیم‌دار و کلاه شاپوی مردانه‌اش. این کلاه شاپویی بود که دختر را و اندام لاغرش را هیبتی دیگر داد و دختر از آن خوشش آمد و از خود جدایش نکرد. شاپویی که با آن کفش پاشنه‌بلند هم تناقض داشت و شاید به‌همین دلیل هر دو را دختر دوست می‌داشت. راوی از بخش مستعمره‌نشین سایگون حرف می‌زند که سفیدپوست‌ها در ویلاهای سفیدشان در آنجا زندگی می‌کنند، به این امید که هر سه سال یک‌بار به‌مدت شش ماه به اروپا سفر کنند. زن‌هایی که برای هم لباس نو می‌پوشند و فکر می‌کنند در رمان هستند. مجموعه‌ای از لباس دارند مثل: «مجموعه‌ای از زمان، مثل تداوم بی‌پایان روزهای انتظار. فراق و ناکامی زن‌ها به‌نظر من خطایی بود که خود مرتکب شده بودند. همان اشتیاق نبود (شعور بی‌واسطهٔ رابطه).» ص ۲۲

در خانواده، هم مهر و محبت و عشق بود، هم کینه و ویرانی و مرگ. راوی به شخصیت مرد چینی اشاره می‌کند هنگامی که سوار بر لیموزنش است و دختر را می‌بیند. خودش می‌گوید که آرایش دارد و به‌نظر دلربا می‌آید. مثل همهٔ سفیدپوست‌ها در کشورهای مستعمره‌نشین. می‌تواند دلربا باشد هرچند که به کشتن برادرش هم فکر می‌کند؛ ص ۲۲. او دختر پانزده‌ ساله‌ای فرانسوی است و عاشقش، مرد چینی بیست و هفت ساله. جوانی و پیری در کنار هم و عشق و شاید ویرانی نیز. دختر برای پول‌درآوردن و کمک به خانواده با این مرد طرح دوستی می‌ریزد و عملاً خودفروشی می‌کند. جالب اینجا است که مادر مذهبی او «وقتی این کار به قصد کسب پول باشد، ممانعتی نمی‌کند.» ص ۲۸. مرد چینی که مانند خود راوی در داستان نامی ندارد، پدری داشت که با «ازدواج پسرش با یک دختر سفیدپوستِ هرجاییِ محلهٔ سادک مخالف بوده»، ولی دختر نمی‌خواهد که مادر و برادرانش چیزی از این موضوع بدانند. مرد ادعا می‌کند عاشق این نوباوه است و دختر می‌داند تا وقتی که چیزهایی را که باید بگوییم می‌گوییم، عیبی ندارد. «عیب‌ها پوشیده می‌ماند، همه‌چیز دستخوش جریانی سیال می‌شود؛ دستخوش نیروی اشتیاق» ص ۴۵. مرد صورتی بیمار دارد و دختر هنگام نزدیک‌شدن به او درد دارد، اما «… درد به چیز دیگری مبدل می‌شود، به‌تدریج از بین می‌رود. در میل مستحیل می‌شود.» ص ۴۰. «سد مادر شکسته شد… وادی خیال را تا انتها بپیمایم» ص ۴۱. پارداوکس دیگری که در داستان عاشق مطرح می‌شود، میان مرگ و زندگی است. راوی با اینکه به کشتن برادر بزرگ و دوستش هلن فکر هم کرده است، اما به نوشتن، رفتن و زندگی هم اشاره کرده است. از کودکی می‌خواسته که نویسنده شود. تصویر زیبایی از دوستش هلن لاگونل می‌دهد؛ از زیبایی‌اش می‌گوید و اینکه پدرش می‌خواهد زود شوهرش بدهد و او را در خانه بنشاند. از زیبایی و هنجار هوش‌ربای هلن می‌گوید و نقل می‌کند که چقدر به او میل دارد، همان‌طور که مرد چینی به او (یعنی به راوی). هلن را مثل مرد چینی شولنی می‌داند؛ مرد بی‌نامی که مزهٔ درد را به او چشاند. در این مقایسه راوی به مفهوم عشق عمیق میان دو انسان اشاره می‌کند؛ عشقی که می‌تواند ویرانگر باشد. او می‌گوید: در آن‌سوی رود در شولن (محل زندگی مرد چینی) گذرگاه مرگ، خشونت، درد، حرمان و رسوایی است.

روان‌پریشی، افسردگی، و اضطراب تم‌های دیگری‌اند که در این رمان مطرح شده‌اند. مادر راوی روان‌پریش است و به‌گفتهٔ راوی از همان اول «دیوانه» بوده و در این دیوانگی معصومیتی وجود داشته است. از بوی صابون مارسی می‌گوید و اینکه با بوی تمیزی همراه است. نویسنده همراه با طنزی این موضوع را بیان می‌کند و می‌گوید: «… بوی معصومیت مادرمان. خوشحالی مادر. که گاهی اوقات است. در اوقات فراموشی» ص ۶۳. مادری که تنها دخترش را کتک می‌زده، در معرض تن‌فروشی قرار می‌داده و گویی هیچ‌گاه او و برادر کوچکش را به اندازهٔ پسر اولش دوست نداشته است. خانواده‌ای تصویر می‌شود که اعضای آن حتی به هم نگاه هم نمی‌کنند. گفت‌وگو مطرود است. برادر کوچک در ۲۷ سالگی در اثر ذات‌الریه از بین می‌رود و راوی گناه آن را بر گردن مادر و برادر بزرگ می‌داند. برادر بزرگ معتاد و زورگو و خشن است و خود راوی که با همهٔ این مشکلات دست‌به‌گریبان است، همیشه خشمی فروخورده دارد. همهٔ پنج شخصیت اصلی این داستان یعنی راوی، مرد چینی، مادر، برادر بزرگ و برادر کوچک، هر کدام به‌نوعی با مشکلات روانی دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند. گویی نویسنده با طرح فرازونشیب‌های روانی شخصیت‌ها، تلاش می‌کند تا واقعیت‌های زندگی انسان را در عمیق‌ترین لایه‌های آن کندوکاو کند. 

علاوه بر مسائل زندگی و اشارات فلسفی به تناقض‌ها و لایه‌های عمیق زندگی، دوراس در این کتاب به مسائل جدی و مستقیم‌تر فلسفی نیز اشاره می‌کند. جایی در میانهٔ داستان مسئلهٔ مرگ و بی‌مرگی را مطرح می‌کند. او معتقد به پویایی زندگی است و ادامهٔ این پویایی تا وقتی است که نشانه‌ای از حیات وجود دارد. در صفحه ۱۰۵ می‌گوید که برادر کوچک فکر می‌کرد بی‌مرگ است، ولی مرد. راوی نیز می‌گوید که او هم با مرگ برادرش مرده است. سپس می‌گوید: «بی‌مرگی دووجهی محض است: حضورش نه در جزء بلکه در کل نهفته است.» ص ۱۰۶

وقتی که راوی با مادر و برادر کوچکش سوار بر کشتی از رودخانه گذشتند که از دریای چین، دریای سرخ، اقیانوس هند و تنگهٔ سوئز بگذرند تا به فرانسه برسند، جایی جوانکی خود را به آب انداخت و گم شد؛ ص ۱۱۲. کشتی یک روز ایستاد و جسد نوجوان ۱۷ ساله پیدا نشد و روز بعد دوباره در «دریای عدم» به راه افتادند. نویسنده با اینکه رودخانه را مظهر حرکت و تغییر می‌داند، اما با مرگ نوجوان در کشتی، به این مسیر که شاید بتوان آن را نشانه‌ای از مسیر زندگی به‌طور کلی دانست، نام «دریای عدم» می‌دهد. 

مارگریت دوراس در رمان عاشق با طرح خاطرات زندگی خود، با جسارتی که در آن روزگار در زنان نویسنده معمول نبود، از عشق و دلدادگی بین دختر فقیر فرانسوی با مرد ثروتمند چینی در زمانه‌ای می‌گوید که مردم هنوز برای سفر، از کشتی و قطار استفاده می‌کردند و هواپیمایی در کار نبود. او به موضوع‌هایی مانند عشق، سکس، جذبه، دلدادگی، فقر، غنا، زندگی، میرایی، بی‌مرگی، کینه و نفرت از زوایای گوناگون نگاه می‌کند تا بتواند با استفاده از پرش‌های زمانی و جریان سیال ذهن، قصه‌ای بسازد که از مرزهای ملی بگذرد و به حکایتی جهانی تبدیل شود. رمان عاشق، داستانی جذاب و خواندنی است که هم از زیبایی ادبی برخوردار است و هم لایه‌‌لایه‌های فراوان، برای عمیق‌ترشدن خوانندهٔ کنجکاوتر دارد. 

مهرخ غفاری مهر،

اول ژوئیهٔ ۲۰۲۰

ارسال دیدگاه