داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
نزدیک به ساعت ۸ شب است. ساعتی که دفتر مهاجرتی تعطیل میکند. این بار مسافرم یکی از کارمندان دفتر است. دختر جوانی که همه میگویند کاربلَدترین کارمند است. سن زیادی ندارد، اما در کارش بسیار متبحر است. چند باری رساندهامش و گپ زدهایم. از او میپرسم اینهمه مشاوره برای مهاجرت میدهد، خودش هم تا بهحال به رفتن فکر کرده است؟ میخندد و جواب میدهد:
«خیلیها این سؤال را از من میپرسند. پنج سال است که در این زمینه کار میکنم. شنیدهاید که میگویند وقتی یک چیزی مدام برایت تکرار شود، عادی خواهد شد. مثل دکترها و پرستارها که از خون و مرگ نمیترسند. من هم در این مدت آنقدر دربارهٔ رفتن شنیدهام و گفتهام که برایم عادی شده است. چند باری به کشورهای مختلف سفر کردهام. اما راستش چیزی را که من دنبالش بودهام و هستم، اینجا بهدست آوردهام. من میخواستم پول دربیاورم و پول خوب هم دربیاورم. خیلی برای کارم زحمت کشیدهام و الان بهش رسیدهام.»
برایش میگویم مسافرها برای من مدام حرف میزنند. هر کدامشان داستانی دارند و انگیزهای. بعضیهایشان قابل باورند و بعضی نه. بهنظر میآید که بهانهاند تا دلیل. تقاضای پناهندگی از همه بیشتر است، چون پول کمتری میخواهد. میخندد و میگوید:
«در نهایت حرف اول و آخر را پول میزند. من عاشق ادبیات بودم و هستم. اما با خودم گفتم اگر بروم دنبال ادبیات، نه برایم نان میشود و نه آب. همیشه باید هفتم گرو هشتم باشد. وقتی دیدم بیشتر آدمها به رفتن فکر میکنند، با خودم گفتم نان توی این کار است. کمتر کسی را پیدا میکنی که این روزها حرف از رفتن نزند. بیشتر جوانان از کار و ادامهٔ تحصیل در ایران حرف نمیزنند. یکی از رفتن به سوئد میگوید و دیگری از کانادا. یکی از تجربهٔ عالی مهاجرت دوستانش به آمریکا حرف میزند و آن یکی از شرایط عالی کار در دبی. به تنها چیزی که فکر نمیکنند، ساختن آیندهشان در ایران است. البته حق هم دارند. در شرایطی که آدمی برای یک ساعت بعدِ خود هم نمیتواند برنامه بریزد، چگونه میشود از آینده حرف زد. آنها نگراناند؛ نگران کار، تحصیل و سربازی. آنها نسلهای قبل از خود را دیدهاند. نسلهایی که درگیر یک لقمه ناناند. نانی که این روزها درآوردنش خیلی سخت شده است.»
میگویم این روزها در همهجای دنیا همینطور است. نمیتوانی برای یک دقیقهٔ دیگرت برنامهریزی کنی. خودش را مثال میزنم که همینجا توانسته از نظر مالی مستقل شود، آن هم در جوانی.
«نه. باور کنید آنجا حساب و کتاب دارد. چیزی که اینجا نیست. ببینید اینجا شانس خیلی مهم است. من خودم را خوششانس میدانم که این مسیر را انتخاب کردم. آنهم البته اتفاقی شد. خیلی هم زحمت کشیدم. اما کسانی را میشناسم که کارشان شبیه من است. زحمت هم کشیدهاند، اما به آن نتیجهای که باید نرسیدهاند. اما آنطرف اینطور نیست. من با قطعیت میگویم در کانادا، استرالیا، انگلستان، آلمان یا آمریکا اگر زحمت بکشی، حتماً به نتیجهٔ دلخواه میرسی. یعنی فقط شانس تعیینکننده نیست. من در این زمینه کار میکنم. سختیهای کار را میدانم. مهاجرت در حرف آسان است. زندگی در یک کشور با زبان و فرهنگ متفاوت کار سختی است. زمانی خانوادهها مخالف مهاجرت فرزندان بودند. هزار بهانه میآوردند که جگرگوشهشان از وطن نرود، اما حالا پدر و مادر حاضرند فرش زیر پای خود را بفروشند و برای پسر یا دخترشان بلیت بخرند و آنها را راهی خارج کنند. باور کنید این را دیدهام که میگویم. پدر و مادر داروندارشان را فروختهاند و خودشان به یک زندگی معمولی تن دادهاند تا فرزندشان بتواند برود. کلاسهای زبان را ببین! پر از جوانانی است که سودای رفتن دارند. وقتی ازشان میپرسم دلیلشان چیست، بیشترشان جواب میدهند: عدم اطمینان به آینده! وقتی ارزش پول ملی هر روز کاهش پیدا میکند، بیکاری بیداد میکند، گرانی و تورم سر به فلک میگذارد، چطور میشود به رفتن فکر نکرد؟»
اما در این میان بیشتر افرادی که برای مشاوره مراجعه میکنند، دنبال پناهندگیاند. چون قانونی رفتن هزینهٔ بسیاری میطلبد که معدود افرادی از عهدهٔ آن برمیآیند. دفتر آنها کار غیرقانونی نمیکند، اما مشاوره میدهد که چه راههایی برای پناهندگی هست. برای یک ساعت مشاوره هم پانصد هزار تومان میگیرند. میگوید اتفاقاً شمارهٔ آدمبَر هم دارند، اما نمیدهند. چون کسبوکارشان قانونی است. آنقدر روی این قضیه تأکید میکند که شک میکنم. بههرحال میدانم که در ایران پشت هر کسبوکار قانونی، بهاحتمال زیاد منبع درآمدی غیرقانونی هم وجود دارد که اتفاقاً عمدهٔ درآمد کسبوکارها از درآمدهای غیرقانونیشان است. دختر میگوید آنقدر جوانها به رفتن فکر میکنند که اگر پیشنهادی به سمتشان سرازیر شود، اصلاً فکر نمیکنند با چه چیزی طرفاند.
«یک دروغی این روزها باب شده که خیلی از دفاتر مهاجرتی بهکار میبندند. حتی بعضی از آژانسهای مسافرتی. اینکه ملت میتوانند خیلی راحت با پرواز بروند یک کشور دیگر و تقاضای پناهندگی دهند و آب هم از آب تکان نمیخورد. نمیگویم پیش نیامده کسی اینطور پناهنده شود. اما در موارد خیلی خیلی خاص. وگرنه اگر قرار بود همه به این راحتی سوار هواپیما شوند و بروند آنطرف و خیلی راحت پناهنده شوند که الان یک نفر هم در ایران نمانده بود. بسیاری از کسانی که میخواهند برای پناهندگی اقدام کنند ترجیح میدهند بهجای مراجعه به آدمبَرها از مرزهای قانونی کشور و با ویزای توریستی خارج شوند؛ بعد هم به درِ بسته میخورند. تمام پولشان خرج میشود و دستازپادرازتر برمیگردند. تا دلتان بخواهد موارد این مدلی داریم. اما جالب اینجاست بیشترشان بعد از اینکه دیپورت میشوند، نه تنها منصرف نمیشوند، بلکه مصممتر برای رفتن اقدام میکنند، که این هم حکایت غریبی است. بعضیهاشان مصیبتهایی کشیدهاند که وقتی تعریف میکنند، مو به تن آدم سیخ میشود. اما حاضرند باز خطر کنند. نمیدانم، شاید این کار به آنها امید زندگی میدهد. امید به تغییر. به ساختن زندگیشان!»
برایم با خنده تعریف میکند موارد دیگری هم هستند که به دلایل عجیب و غریب مهاجرت میکنند. مثلاً مردی که دلش میخواست بعد از مرگ جنازهاش را بسوزانند و چون میدانست اینجا اجازهٔ این کار را نمیدهند، میخواست برود آنطرف. مرد برایش گفته بود بهقدری از دفن شدن بعد از مرگ میترسد که کابوس هر شبش شده است. اینکه او را توی قبر گذاشته و دارند خاک روی سرش میریزند. میگفت میخواهم بروم که از این کابوس رها شوم. یا زنی که همهٔ عمرش آرزو داشته توی بار مشروبفروشی کند. حالا در سن ۴۰ سالگی به این نتیجه رسیده که باید برود و به آرزویش جامهٔ عمل بپوشاند. یا مرد دیگری که جانش به سگش بند بود و چون اینجا برای حیوانات امن نیست، میخواسته برود. میگوید:
«اینکه آدم به چه دلیلی برود یا دلیلش برای ماندن چه باشد، خیلی مهم است. مثلاً من دنبال رفاه مادی بودم. همینجا دارمش. چیزهای دیگر برایم مهم نیست. منظورم حجاب اجباری و این چیزهاست. قطعاً کسی که دلیل محکمی برای رفتن داشته باشد، میتواند سختیهای آنطرف را تحمل کند. باز هم تأکید میکنم که من خوششانس بودهام که توانستهام به رفاه مادی برسم. زندگی خوبی دارم. هر وقت هم بخواهم سفری به خارج میروم و کلی تمدد اعصاب میکنم. تا بهحال مطلقاً برای رفتن وسوسه نشدهام.»
شاید در مورد شانس درست میگوید. اینکه اینجا بعضی هر چقدر هم تلاش کنند، در جایگاه خودشان نیستند. من یکی از همان هزاران نفر. بهخاطر شهریهٔ دانشگاه باید رانندگی کنم. نه اینکه رانندگی شغل بدی باشد، اما تخصص من نیست. علاقهٔ من نیست. هدف من نیست. سالها درس خواندهام. باید بتوانم از طریق تخصصم پول دربیاورم که متأسفانه برایم امکانپذیر نیست. اینکه در جای خودت نایستی، بسیار آزاردهنده است. درست است که در این کار داستانهای زیادی از زندگی واقعی مردم میشنوم، اما دلم میخواهد بهعنوان یک جامعهشناس این داستانها را بشنوم، نه بهعنوان یک رانندهٔ آژانس. گاهی حس میکنم بههمین دلیل روانم در معرض فشار زیادی است. وقتی روان آدم در معرض فشار است، جسم نیز بهمرور زمان آسیب خواهد دید. استعدادهای بهرهبردارینشده آدم را دیوانه میکند و در درون آدم مثل غدهای سبز میشود. تا قبل از این همیشه از خودم میپرسیدم بحران هویت چیست. حالا خودم گرفتارش شدهام. بارها از خودم میپرسم آیا من جامعهشناسام یا راننده؟ اگر قرار بود برای خرج زندگی و تحصیل راننده شوم، چرا جامعهشناسی خواندم؟ روزی که این رشته را انتخاب کردم، همه به من گفتند در این کشور بازار کار ندارد. اما هدفم این بود که دنیا را جای بهتری کنم. حالا مدام از خودم میپرسم آیا توانستهام این کار را بکنم؟