در جست‌و‌جوی بهشت – جبر یا اختیار

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

سوار می‌شود و به آرامی در را می‌بندد. از توی آینه نگاهش می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم توی مدت خانه‌نشینی چقدر دلم برای مسافران بهشت تنگ شده بود. وقتی حرکت می‌کنم، بیرون را نگاه می‌کند و آه می‌کشد. توی این یک سال به شنیدن این آه‌ها عادت کرده‌ام. یک سال از روزی که دوستم پیشنهاد داد برای تأمین شهریه‌ٔ دانشگاه آزادم در آن آژانس کار کنم، می‌گذرد. گفت آنجا مشتری زیاد دارد. مشتری‌هایی که خوب پول می‌دهند. عجله دارند که سریع این‌طرف و آن‌طرف بروند و مدارکشان را جور کنند که جواز ورود به بهشت را بگیرند. مسافران بهشت به‌محض سوار شدن شروع می‌کنند به حرف زدن. توی این یک سال قصه‌های زیادی شنیده‌ام و برایتان نوشته‌ام. قصۀ آدم‌هایی که اکثرشان ‌راه رستگاری و نجات را در رفتن از جایی که اسمش را وطن گذاشته‌اند، می‌دانند. مطمئن‌اند که با رفتنشان چیزی توی زندگی‌شان بهتر می‌شود. راستش همه‌شان هم با رضا و رغبت نمی‌روند. بعضی‌هایشان به‌قول خودشان ناچارند که بروند. جبر زندگی آن‌ها را مجبور کرده. بیشتر آن‌هایی که از سر ناچاری می‌روند، می‌خواهند چیزی را فراموش کنند. می‌خواهند گذشته را پشت سر بگذارند.

جبر یا اختیار؟ کارهایی که در زندگی می‌کنیم و تصمیم‌هایی که می‌گیریم، از روی اراده و اختیار خودمان‌اند یا از ابتدا مُقدّر بوده که آن‌‌ها را انجام دهیم؟ این سؤال قدمتی چندهزارساله دارد. هزاران سال است که به این سؤال می‌اندیشیم و تا به‌حال به پاسخی که همه روی آن اتفاق نظر داشته باشند، نرسیده‌ایم. مثل قصهٔ همین زن که می‌گوید مجبور است. می‌گوید خیلی چیزها از اختیار آدمی خارج است. مثل بیمار شدن. می‌گوید:

«من هم یکی از میلیون‌ها انسانی در سرتاسر دنیا هستم که بیماری زندگی‌ام را زیرورو کرد. 

از دوران نوجوانی پریود بسیار دردناک و خون‌ریزی شدید امانم را بریده بود. فکر می‌کردم طبیعی است. در طول سال‌های متمادی بارها به پزشک مراجعه کردم، اما هر بار پاسخ یکی بود: بیشتر زن‌ها از درد پریود رنج می‌برند، کاری نمی‌شود کرد. با مسکن تحمل کن.

بیست و یک ساله بودم که یک‌روز به‌دلیل تب بالا و تهوع شدید به بیمارستان منتقل شدم. تشخیص عفونت آپاندیس داده شد. از اتاق عمل که بیرون آمدم، دکتر جراح بالای سرم آمد و گفت: آپاندیس نبود. تخمدان پلی‌کیستیک داری. کیست‌هایت پاره شده و خون‌ریزی کرده‌اند. جراحی‌ات کردیم، ولی بیماری‌ات بسیار پیشرفته است. گفت ممکن است برای مدتی این جراحی بتواند به کاهش درد کمک کند، اما دردها و مشکلات مجدداً برخواهد گشت. شاید ازدواج و بچه‌دار شدن بتواند درمانم کند.

یک‌سال بعد ازدواج کردم. دردهایم بهتر شده بود و فکر می‌کردم خوب شده‌ام. پس از گذشت سه سال از زندگی مشترکمان و پشت سر گذاشتن مشکلات مختلف مانند یافتن شغل، خرید خانه، تهیهٔ وسایل، به بچه‌دار شدن فکر کردیم و کمی آرامش پیدا کرده بودیم که دوباره دردهای من به‌شدت شروع شد. درست در زمانی که احساس می‌کردم در اوج خوشبختی قرار دارم، دچار دردهای بسیار شدید شدم که زندگی‌ام را مختل کرد. نمی‌توانستم سر کار بروم و به امور خانه برسم. از این دکتر به آن دکتر می‌رفتم. هر بار که احساس درد داشتم، به کمک تزریق مسکن‌های قوی سعی می‌کردم تا حدی آن را برطرف کنم. اما یک‌روز ناگهان احساس کردم که خنجری را در پهلوی من فرو کرده‌​اند. به‌قدری دردم شدید بود که از شدت آن بیهوش شدم و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به‌هوش آمدم، خود را در بیمارستان دیدم. دستم در دست شوهرم بود. مادرم کنارش بود و با چشمانی پر از اشک نگاهم می‌کرد. 

دکتر وارد اتاقم شد و با یک‌سری اطلاعات پزشکی و کلمات تخصصی، گفت که دچار مشکل شده‌ام و مورد مشکوکی را در رحمم مشاهده کرد‌ه‌اند که باید هرچه زودتر زیر تیغ جراحی بروم. با تعجب پرسیدم عمل؟ من که یک‌بار جراحی شده‌ام. مگر چه شده؟ دکتر به حرفش ادامه داد و گفت: متأسفانه باید رحم و تخمدان‌های شما را خارج کنیم تا خطری برایتان پیش نیاید. وقتی این حرف را شنیدم، زدم زیر گریه و گفتم نه! من خیلی جوان‌ام. تازه بیست و پنج سالم است. بچه ندارم. دکتر با تأسف سری تکان داد و گفت: متأسفانه چاره‌ای نداریم و باید هرچه زودتر این کار را انجام دهیم. وگرنه جانتان را از دست می‌دهید.

به شوهرم نگاه کردم و احساس کردم که در آن چند ساعت سال‌ها پیرتر و شکسته‌تر شده! احساس شرمندگی می‌کردم.

دوران نقاهت را به پایان بردم، ولی دچار افسردگی شدید شدم. چند مُدل داروی افسردگی می‌خوردم و مدام خواب بودم. فکر اینکه دیگر هرگز نمی‌توانم صاحب فرزند شوم به‌شدت آزارم می‌داد، می‌دانستم شوهرم عاشق بچه‌هاست. قبل از آن اتفاق وحشتناک ما حتی نام فرزندانمان را هم انتخاب کرده بودیم. حالا چگونه می‌توانستیم همهٔ آن رؤیاها را به فراموشی بسپاریم؟

یک‌سال از این ماجرا گذشت، ولی دیگر نتوانستیم به دوران خوب و شیرین گذشته‌مان برگردیم. من روزبه‌روز افسرده‌تر می‌شدم. به‌شدت حساس شده بودم و هر حرفی از سمت خانوادهٔ شوهرم را طعنه تلقی می‌کردم. دیگر نمی‌توانستم سؤال‌های ناتمام اطرافیان، و نگاه‌های پر از ترحمشان را تحمل کنم. دیگر نمی‌توانستم به آن زندگی ادامه دهم. تصمیم گرفتم از شوهرم جدا شوم. او مخالف بود. تا ماه‌ها قبول نکرد پایش را توی دادگاه بگذارد. اما من نگران بودم از اینکه یک‌روز انگشت اتهام به‌سمت من بگیرد که تو باعث شدی نتوانم پدر شوم. ترجیح دادم خودم با عزت بروم تا اینکه یک‌روز با ذلت طلاقم دهد. روز محضر مدام می‌گفت ما همین‌طوری هم خوشبخت‌ایم، چرا داری زندگی را به خودت و من زهر می‌کنی؟ اما من حس می‌کردم دلش برای من می‌سوزد. از ترحم بیزار بودم.»

اینجا که می‌رسد بغضش می‌ترکد. چقدر دلم می‌گیرد. به او می‌گویم راه‌های زیادی برای بچه‌دار شدن هست. حتی اگر نباشد هم بچه‌ نداشتن، آخر خط زندگی مشترک نیست. زندگی، بدون حضور بچه هم ادامه دارد. کافی است با آن همراه شویم تا سال‌های سال، عاشقانه در کنار هم بمانیم. زندگی مشترک، یعنی من کسی را دوست داشته باشم و بدانم دوستم دارد. برایش وقت بگذارم و برایم وقت بگذارد. بدانم برایش مهم‌ام و برایم مهم است. زندگی مشترک، یعنی مجموعه‌ای از اندیشه، احساسات و تجربیاتی که به ما آرامش می‌دهد؛ حتی بدون بچه. اما او می‌گوید تمام این حرف‌ها شعار است و مال کتاب‌هاست، نه واقعیت! به‌هرحال هر آدمی عقیده‌ای دارد. برایم تعریف می‌کند که شوهرش یک‌سال بعد از طلاقشان ازدواج می‌کند و گویا این روزها منتظر تولد فرزندش است. او نمی‌تواند اینجا بماند. می‌خواهد تا جایی که می‌تواند از ایران دور شود. خواهرش استرالیا زندگی می‌کند. دارد می‌رود آنجا. معتقد است فاصله شفابخش است. می‌تواند به فراموشی کمک کند. او ایران را دوست دارد، اما ترجیح می‌دهد برای التیام زخم روحش برود. می‌گوید آنجا قوانین فرق می‌کند. بچه‌ای به فرزندی قبول می‌کند و عشق مادری را تجربه می‌کند. این چیزها آنجا پذیرفته‌ شده، اما توی ایران هنوز جا نیافتاده است. معتقد است ما در زندگی ده درصد اختیار داریم و اینکه سرنوشتمان دست خودمان است، دروغی بیش نیست. می‌گوید:

«گاهی اوقات در شرایطی که فکر می‌کنی همهٔ زمینه‌ها برای اتفا‌ق‌های خوب فراهم است و می‌خواهی برای آینده‌‌ات برنامه‌ریزی کنی، همه‌چیز به‌هم می‌ریزد و تو به یک‌باره در برابر موضوعی قرار می‌گیری که هیچ پیش‌زمینهٔ ذهنی‌ای از آن نداشته‌ای و مشکل اینجاست که این موضوع دیگر فقط تو را درگیر نمی‌کند. زندگی‌ات را زیرورو می‌کند. من بدون اینکه خودم بخواهم سرنوشتم تغییر کرد. بی‌آنکه هیچ اختیاری داشته باشم. جبر دنیا بیماری مخوفی را به من تحمیل کرد که زندگی‌ام را از هم پاشید. پس نقش خودم این وسط چه بود؟»

خواستم بگویم می‌توانستی خیلی کارها بکنی و مجبور نبودی خیلی از تصمیم‌ها را بگیری. اما با خودم گفتم او تصمیمش را گرفته است. گفتنش بی‌فایده است. برایش آرزوی موفقیت کردم. وقتی پیاده شد، سرش را از شیشه ماشین داخل کرد و گفت:

«راستی من به تمام خانم‌های جوان می‌گویم. هرگز دردهای شدید پریودی را عادی ندانید. من اگر زودتر اقدام کرده بودم، شاید این اتفاق برایم نمی‌افتاد.»

ارسال دیدگاه