داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
یواش یواش همهچیز دارد عادی میشود. انگار کرونا به بخشی از زندگی مردم تبدیل شده است. این خاصیت انسان است که به همهچیز عادت میکند، حتی به ویروسی که پیامآور مرگ باشد. آدم با خودش میگوید تهش مرگ است دیگر. حالا چندسال بالا و پایین. شهر دوباره شلوغ شده. آسمانِ آبی، خاکستری شده است. دفترهای مهاجرتی هم مثل خیلی از جاهای دیگر کارشان را شروع کردهاند و مسافران بهشت دوباره توی صف ایستادهاند.
در این مدت بهعنوان رانندهٔ آژانسی که درد و دل خیلی از مراجعهکنندهها را میشنود، چیزهای زیادی در مورد مهاجرت دستگیرم شده است؛ از جمله اینکه اغلب برای رفتن، مسیر پر فراز و نشیب پناهندگی را انتخاب میکنند. فارغ از اینکه آیا کِیس واقعیاند یا نه. بهجز معدود کسانی که واقعاً شرایط پناهندگی را بهلحاظ امنیتی و سیاسی دارند، بقیه به هر دری میزنند تا برای خوشان کِیس قابل قبولی پیدا کنند. برخی موفق میشوند و برخی دیگر ناگزیر به بازگشت به همان خانهٔ اول هستند. روایت خیلی از آدمهایی را که به روشهای غیرقانونی متوسل شدهاند، شنیدهام و این را میدانم که اگر روزی بخواهم از این دیار کوچ کنم، بیشک راه قانونی را انتخاب خواهم کرد. پریناز یکی از هزاران آدمی است که این مسیر را رفته و حالا برگشته است سر پلهٔ اول. داستانش را برایم میگوید.
«قبلاً یکبار این راه را رفتهام. منتها به یک روش احمقانه، اما اینبار دارم عاقلانه رفتار میکنم. حداقل خودم و خانوادهام این را قبول دارند. همیشه رؤیای رفتن داشتهام. سالها پیش مدتها فکر کردم و در نهایت تصمیمم را گرفتم که از طریق پناهندگی بروم. بعد از پیگیریهای بسیار یک رابط پیدا کردم. تمام پساندازی را که داشتم، از بانک کشیدم بیرون و به رابط دادم. به من گفته بود پس از چهار پرواز خیلی راحت به اتریش میرسم. من خوشخیال بودم و نمیدانستم که تمام رابطها دروغگو هستند.
سوار هواپیما شدم و تهران را به مقصد ترکیه ترک کردم. وقتی رسیدم، فهمیدم ده نفر هستیم. هشت مرد و دو زن. رابط از تهران، برای مشخص کردن مسیر با ما تماس میگرفت. در استانبول نمایندهٔ رابط ما را به خانهٔ بزرگی در اطراف شهر برد. خیلی خوشحال بودیم. فکر میکردیم حالا که به ترکیه رسیدهایم، کار تمام است.
یک هفته در آن خانه ماندیم و بعد رابط آمد و گفت باید خانه را عوض کنید. به خانهٔ دیگری رفتیم. سه شب آنجا بودیم. بعد از اینکه خانهٔ دوم را ترک کردیم، یواشیواش خوشخیالیمان جایش را به تردید داد. قرار بود خیلی راحت با پرواز برویم. پس این خانه به خانه شدن چه معنایی داشت؟ فکر کرده بودیم خیلی راحت است. اما تصورش را هم نمیتوانید بکنید که چقدر عذابآور بود. بهجای پرواز، با کامیون، تریلی، ماشینهای حمل لبنیات، بهصورت شهر به شهر با اندکی توقف، ترکیه را طی میکردیم. تنها روستاهای پرت و بدون امکانات را میدیدیم. بسیاری از روستاها حتی برق هم نداشت و شبها شمع روشن میکردند. هیچ امکانات رفاهی وجود نداشت، حتی دستشویی. با حسرت یاد تختخواب گرم و نرمم را میکردم و اینکه اگر بالش پرم زیر سَرَم نبود، خوابم نمیبُرد. اما حالا کولهام بالش زیر سرم شده بود. نمیدانستم کجا هستم. بارها روی نقشه بهدنبال آن روستاها و شهرها گشتم، ولی نتوانستم پیدایشان کنم. در یکی از همین روستاها در طویلهٔ یک خانهٔ متروکه چند شب را گذراندیم. رابط دیگری آمد و گفت امشب بهسمت یونان حرکت میکنیم. سوار کامیون شدیم بهسمت یونان رفتیم. در میانههای راه ناگهان راننده با خشونت ما را پیاده کرد. همراه رابطها پیاده راه افتادیم. دیگر از ماشین خبری نبود. ادامهٔ راه را باید پیاده میرفتیم. رابطهای تُرک با ما مثل بردههای عصر جاهلیت رفتار میکردند.
بعد از سه روز راه رفتن از میان کوه و تپه به روستایی در یونان رسیدیم. ما را به خانهای روستایی بردند. بعد از اینکه به آنجا رسیدیم، یکی از بچهها گفت شک نکنید که آواره شدهایم و شروع کرد به گریه کردن. همه گریه میکردند. نه آبی و نه غذایی. هیچکس به سراغ ما نمیآمد. هر روز با رابط ایرانی تماس میگرفتیم، ولی جواب نمیداد. بعد از یک ماه کاملاً ناامید شده بودیم. بین بچههای گروه اختلاف افتاد. روزی چند دعوا داشتیم و همه به یکدیگر بدبین شده بودیم. تحمل زندگی برایم سخت بود. رفتارها هر روز زشتتر میشد. خانوادهام پیگیر من بودند. برادرم با مشکلات بسیار رابط ایرانی را پیدا کرد. شبانه به خانهاش رفتند و تهدیدش کردند.
تهدید او کار خودش را کرد. رابط ایرانی فردای آن روز تماس گرفت و گفت تنها سه نفر را میتوانیم به اتریش ببریم. دو نفر را انتخاب کن، فردا یک مرد تُرک میآید و شما را میبرد. انتخاب سختی بود، اما چارهای نداشتم. نمیتوانستم احساساتی عمل کنم. اسم دو نفر را فرستادم. صبح زود یک نفر آمد گفت امروز حرکت میکنیم. کسی جز من از برنامه خبر نداشت. همه خوشحال شدند. ساکها را بستیم و حرکت کردیم. ما سه نفر را سوار ماشین کردند. هنوز از کوچه خارج نشده، دیدیم که چند ماشین پلیس به خانه ریختند و هفت نفر باقیمانده را دستگیر کردند. رابط جای آنها را لو داده بود. ما را به خانهٔ دیگری بردند. بهمعنای واقعی آوارگی را حس میکردم. بهسرعت ما را جابهجا میکردند. هر رابط ما را به رابط دیگری میسپرد. هر بار که گروهها عوض میشد، ما سه نفر وارد گروه بزرگتری میشدیم. هر شب به اجبار ساعتها پیادهروی میکردیم. یکبار در مسیر متوجه شدم که جمعیتمان خیلی زیاد شده است. خیلی ترسیده بودم. پاهایم تاول زده بود. زانوهایم رمقی برای ادامه نداشت. روزی هزار بار به خودم میگفتم که غلط کردم. شرایطمان هر روز سختتر و وحشتناکتر میشد.
بعد از خروج از یونان، آلبانی را با پیادهرویهای شبانه طی کردیم. در نهایت پس از طی چند کشور دیگر، بهمن ماه بود که به چک رسیدیم. سرما بیداد میکرد. یک روستای مرزی بود بین چک و آلمان. در خانهای روستایی ساکن شدیم و گفتند چند روزی را اینجا بمانید. چه روزهای جهنمیای آنجا بر ما گذشت که هرگز فراموش نمیکنم. خانوادهام اینجا نگران بودند. اما چه باید میگفتم؟ به خانواده میگفتم شرایط خوب است. سه ماه در طویلهٔ خانهای روستایی در بدترین شرایط زندگی میکردیم. طویله دوطبقه بود. طبقهٔ پایین چند مهاجر افغان بودند. سه ماه حمام نرفتیم. دستشویی هم صحرایی بود. سه ماه فقط نان خالی میخوردیم. غذای دیگری نبود.
رفتار رابطها بسیار زشت بود، هم با ما و هم با افغانها. ولی افغانها را خیلی آزار میدادند. سه ماه گذشت تا اینکه قرار شد برویم. به سمت اتریش رفتیم. همچنان پیاده راه میرفتیم. به اتریش که رسیدیم توسط پلیس دستگیر شدیم و چند هفتهای در زندان بودم و بعد دیپورت شدم. دو نفر دیگر پذیرفته شدند و من دیپورت شدم. گاهی فکر میکنم شاید بهخاطر آن هفت نفری بود که جا ماندند و پلیس آنها را دستگیر کرد. اما چارهٔ دیگری نداشتم. دست از پا درازتر برگشتم و تمام پساندازم هم تمام شده بود. بعد از آن ماجرا هر کس که برای مهاجرت از من مشاوره میخواهد، در جواب میگویم هیچوقت از راه غیرقانونی این کار را نکنید. ریسک بزرگی است. ریسکی که پای زندگیتان وسط است. من شانس آوردم که زنده ماندم. که به من تجاوز نشد. مرا نکشتند و جنازهام را توی یکی از جنگلها نیانداختند. الان دوباره دارم اقدام میکنم برای رفتن. چون هیچوقت دلم نمیخواسته زندگیام را توی ایران تلف کنم. در هر صورت باید رفت، اما اینکه چطور برویم خیلی مهم است. اینبار از طریق قانونی دارم میروم. راستش با آقایی از اقوام دور که ساکن آلمان است غیابی ازدواج کردهام. بهخاطر کرونا کار رفتنام به تعویق افتاد. حالا که شرایط عادیتر شده، ادامهٔ کارهایم برای رفتن را دارم انجام میدهم. نمیدانم این ازدواج چه چیزی برای من دارد. همسرم مرد خوبی بهنظر میرسد. اما دروغ چرا، هدفم بیشتر، رفتن از طریق قانونی بود. چون پولم هم در حماقت قبلی تمام شده بود. این بهترین راه قانونیای بود که بهنظرم رسید. حداقل ریسکش کمتر است. بدتر از آن بلای قبلی که به سرم نمیآید. حکایت من حکایت همان قمارباز است که… »
با خودم میگویم: خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش / بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر