خالد بایزیدی – ونکوور
۱
آسمانْ گریان
پیرهنْ سیاه
بر تنِ ماه
موجموج ستارگان
سوخته بر سقف آسمان
۲
هنوز سپیدهدمها
دلم برای پدر تنگ میشود
آنگاه که من
در خواب شیرین بودم
و او آهستهتر از پلکهایم
از خواب برمیخواست
که مبادا
صدای پر پروانهاش
خواب شیرینم را بیاشوبد
۳
شب!
همانند کودک بیتابِ بیخواب
هقهق میگریست
دل به ستارهای سپرده بود
که چندی پیش
در سقف آسمان سوخته بود
۴
بچه که بودم
گاهی با پدر
گل یا پوچ بازی میکردیم
الان میفهمم
بازیِ زندگی بیتو
فقط پوچ است
۵
تو که رفتی،
من رفتنات را
به پنجره نگفتم
وگرنه…
دریچهٔ بهاریاش را
رو به زمستانی سرد و طولانی میگشایید
و اندوهگینانه
شکوفههای گیلاس را
به گوش دختران قندیل میآویخت
۶
چگونه آبی نگاهت را
فراموش کنم
گاه که تمام پرندگان
در آبی آسمانِ نگاهت
پرواز را
به خاطر سپردند
۷
تو که رفتی،
شب بارانیای بود
و من
اندوه نمناک شب را
در تنهایی
به دوش گرفتم
۸
عشق که بمیرد
دیگر چیزی نیست که برایش
از جان گذشت
هراس هر روز و هر شبم
این است
۹
عادت کردهام
که هر شب
زیر پلکهایت
تا سپیدهدم
به خواب بروم
۱۰
هر شب
پیراهن سیاهم را
اتو میکنم
و بر سوگ ستارهٔ سوختهام
بر سقف آسمان
تا سپیدهدمان
به اندوه و ماتم مینشینم
و رؤیای ستارهٔ سوختهام را
تا شبی دیگر
به افق میسپارم