مژده مواجی – آلمان
خودش و همسرش وارد اتاق کار شدند. پالتو پوشیده بود و چهرهٔ گردش در میان روسری ضخیمی جا گرفته بود. ازچشمهای قهوهای بادامیاش حدس زدم که افغان باشد. شروع کردم به سلام و احوالپرسی و معرفی خودم به زبان فارسی. بعد پرسیدم:
– چطور میتوانم به شما کمک کنم؟
هر دو از سر ذوق لبخندی زدند. بالاخره یک نفر همزبانشان پیدا شده بود. با لبخندش چالی به گونههایش نشست. با زبان دری گفت:
– ما میخواهیم بهتر آلمانی یاد بگیریم.
و همسرش ادامه داد:
– البته ما دو بار در هفته در کلیسای محل در کلاس آلمانی شرکت میکنیم. اما کافی نیست.
– متأسفانه در شهرکی که شما زندگی میکنید، کلاسهای فشردهٔ زبان نیست. پس باید با قطار به هانوفر بیایید.
– ما خیلی وقت آزاد داریم. مشکلی نیست.
کارتهای شناساییشان را تحویل گرفتم تا فرمهای مربوط به حفاظت از دادههای شخصی را برای هر دوشان پر کنم. به کارت شناساییشان که نگاه کردم، متوجه شدم که خودش ۱۹ ساله است و همسرش ۲۵ ساله. نامش فرزانه است. رو به او کردم و پرسیدم:
– فرزند هم دارید؟
فرزانه اندوهگین به من نگاه کرد:
– دو تا بچه داریم. یکساله و چهارساله.
همسرش، لطیف، ادامه داد:
– ولی پیش ما نیستند. یک مشکلی در محل اسکان پناهجویان پیش آمد و فعلاً بچهها اجازه ندارند در کنار ما زندگی کنند. البته ما الان در آپارتمان کوچکی زندگی میکنیم.
جوابشان خیلی برایم غیرمنتظره بود. با خودم گفتم حتماً موضوعی خیلی جدی پیش آمده و بچهها باید از طرف ادارهٔ حمایت از کودکان از آنجا برده شده باشند. به این سادگی بچههای به این کوچکی را از پدر و مادر جدا نمیکنند. ترجیح دادم که سؤال بیشتری نکنم تا خودشان تعریف کنند. نمیخواستم با سؤال کردن نمک به زخمشان بپاشم.
– مقطع تحصیلیتان چطورست؟
لطیف جواب داد:
– چند کلاس بیشتر مدرسه نرفتهام. تا به یاد دارم، همیشه کار کردهام.
به فرزانه نگاه میکنم.
– شما چطور؟
– من هم چند سال بیشتر مدرسه نرفتهام. ۱۴ سالم بود که ازدواج کردم. در ۱۵ سالگی اولین فرزندم به دنیا آمد. از مادرم خیاطی یاد گرفتم. مادرم برای همسایهها خیاطی میکرد. من هم کمکش میکردم. ما دو تا آخر هفتهٔ گذشته به بازار سمساری شهر رفتیم و یک چرخ خیاطی خریدیم.
– چه خوب! دیگر چهکار میکنی؟
ذوقی کودکانه تمام چهرهاش را گرفت. لبخندی زد و چالهای گونهاش عمیقتر شدند.
– بعد از چند ماه که به اینجا مهاجرت کردیم، دوچرخهسواری یاد گرفتم. الان همهجا با دوچرخه میروم. خیلی خوب است.
برقی از خوشحالی در چشمهای بادامیاش میدرخشید. درخششی که حاکی از کودکیِ گمشدهای بود. او تازه داشت بخشهایی از کودکی را تجربه میکرد.
فرمها را پر کردم. خودکارم و فرمها را به آنها دادم و انگشت اشارهام را روی محل امضا گذاشتم.
– لطفاً اینجا را امضا کنید. با امضا کردن این فرم به من اجازه میدهید که بتوانم به کارهایتان رسیدگی کنم و در ضمن، اطلاعات شخصیتان هم محفوظ میماند.
هر دو با خودکار امضایی خط خطی کردند.
به هر دوشان نگاهی کردم و گفتم:
– شما خیلی جواناید و قدرت یادگیری دارید. بهتر است که فرزانه را در کلاس تقویتی مدرسهٔ فنی حرفهای ثبتنام کنم. در مدرسهای که با مهاجران همسنوسال زبان آلمانیتان و ریاضی را تقویت میکنید و بهمرور برای دیدن دورههای تخصصی آماده میشوید. ولی لطیف را در کلاس زبان ثبتنام میکنم، چون مدرسههای تقویتی تا سن ۲۱ سال قبول میکنند. اما تا قبل از پیدا شدن کلاس زبان و مدرسه که احتمالاً کمی طول میکشد، هر دوتان را برای کارآموزی به کارگاه ادارهٔ خودمان معرفی میکنم که برنامهای متشکل از کارگاه و کلاس زبان دارد. صبحها در یکی از کارگاههای فنون، نقاشی دیوار، نجاری، تعمیر دوچرخه، آشپزی یا مهمانداری را یاد میگیرید و بعدازظهرها را در کلاس زبان میگذرانید. بعدازظهرهای پنجشنبه هم به باشگاه ورزشی میروید. فعلاً بهطور موقت از صبح تا بعدازظهر برنامهتان پر میشود.
– چقدر خوب. ما باید برنامهٔ پری داشته باشیم. هم کمتر ذهنمان نگران بچهها میشود و هم اینکه آلمانیمان بهتر میشود. ما دو بار در هفته اجازه داریم که بچههایمان را ملاقات کنیم. آنها دیگر زبان دری را متوجه نمیشوند، چون با خانوادهای آلمانی زندگی میکنند.
خیلی دردناک بود! با خودم فکر کردم، زبان ارتباط کلامی خیلی مهمی بین کودکان و والدینشان است. کودکان اینطوری زبان مادری خود را یاد میگیرند و در کنار هم، با به آغوش کشیدن و ارتباط بدنی احساس نزدیکی به یکدیگر میکنند. دیدار بچهها آن هم دو روز در هفته از هیچ بهتر است، اما هر چه این مدت طولانیتر شود، فاصلهٔ بین آنها بیشتر خواهد شد؛ فاصلهٔ عاطفیشان.
همکار لهستانیام، آنا، ساکت در کنارم نشسته بود و لیوان قهوهاش را در دست داشت. صحبتها را بخش به بخش برایش ترجمه میکردم.
رو به آنها کردم و گفتم:
– حالا کمی آلمانی صحبت کنید تا ببینم که سطح آلمانیتان در چه حد است.
فرزانه شروع به صحبت کردن کرد. اسم و سنش را گفت و اینکه در افغانستان متولد شده است. بعد لطیف همینها را در مورد خودش گفت. فرزانه روانتر کلمات را به زبان میآورد. رو به فرزانه کردم و گفتم:
– هفتهٔ آینده روز دوشنبه ساعت ۱۲ به دفتر ما در هانوفر بیا. باید برایت رزومه بنویسم. برای ثبتنام در مدرسهٔ تقویتی فنی ضروریست.
– خیلی خوب است. وقتی از آنجا برگردم، به دیدن بچههایمان میرویم. دوشنبهها روز ملاقات است.
از کیفم کارت ویزیتم را درآورم و به آنها دادم. نقشهٔ مترو هانوفر را روی میز باز کردم و با تمام جزئیات مسیر آمدنشان به دفتر را توضیح دادم؛ مو به مو.
فرزانه با دقت گوش میداد که چیزی را از قلم نیاندازد.
– اگر ایستگاه آخر پیاده شدی و مشکلی برای پیدا کردن آدرس داشتی، به من زنگ بزن تا به ایستگاه بیایم و به محل کار بیارمت.
نقشهٔ مترو و اتوبوسهای هانوفر را تا کردم و به دست او دادم. با لبخند گفتم:
– وقتی با دقت به نقشه نگاه کنی و کمکم به پیدا کردن آدرسها دقت کنی، به یادگیری زبان آلمانی هم کمک میکند. زبان یاد گرفتن فقط نشستن سر کلاس نیست.
هردو بلند شدند، دست دادند و خداحافظی کردند.
آنا هیجانزده رو به من کرد و گفت:
– اصلاً برایم قابل درک نیست که دختر ۱۴ سالهای ازدواج کند. این تعارض به حقوق کودکان است؛ سوءاستفاده از حقوق کودکان.
فلاسک قهوه را برداشتم و برای خودم در لیوان سفالی آبیرنگ قهوه ریختم. در حالیکه دستهایم را با لیوان گرم میکردم، گفتم:
– من با این موارد در ایران و کشورهای مشابه بیگانه نیستم. مادر خودم هم در سن کم ازدواج کرده بود. وقتی جامعهای هنوز با حقوق کودکان آشنا نیست، بهجای رفتن به مدرسه، دختران را به خانهٔ بخت میفرستد و پسربچهها هم باید کار کنند.
روز دوشنبه طبق معمول همیشگی جلسهٔ هفتگی تیم کاریمان را داشتیم که ساعت ۹ آغاز میشد. تیمی بینالمللی متشکل از همکارهای لهستانی، آلمانی، مراکشی، کامرونی و ایرانی که خودم بودم. حجم کارمان زیاد بود. گزارش در مورد کارمان در جلسات هفتگیمان گاه طولانی میشد. جلسه تا ساعت ۱۰:۳۰ طول کشید. در اتاق را که باز کردم، دیدم فرزانه روی نیمکت در راهرو نشسته است. تا مرا دید، لبخندی زد. با چشمهای براق بادامی و چالهای گونهاش سلام کرد.
– سلام. زود آمدی؟
– ترسیدم راه را پیدا نکنم، زود از خانه راه افتادم.
گوشهای از نیمکتها مجلههایی برای سرگرمی مراجعان در وقت انتظار گذاشته شده است. به آنها اشاره کردم و گفتم:
– دوست داشتی به مجلهها نگاهی بکن تا حوصلهات سر نرود. باید اول چند تا کار انجام بدهم بعد صدایت میکنم.
بعد از ربع ساعتی صدایش کردم.
فرزانه وارد اتاق شد. برایش صندلیای به طرف میز کارم کشیدم تا نزدیک به میز و خودم باشد.
– خُب، الان شروع میکنیم به رزومه نوشتن. باید تمام مشخصاتت را بنویسم و در چندین مدرسهٔ فنی برای کلاس تقویتی تقاضای پذیرش بکنیم.
اطلاعات را از او میپرسیدم و در صفحهٔ وُرد مینوشتم و ذخیره میکردم. از روزی که با او آشنا شده بودم و صحبت میکردیم، احساس میکردم که زن باهوشی است و پتانسیل یادگیری زیادی دارد.
– از این فرصتی که الان داری و بچهها کنارت نیستند، استفاده کن و به مدرسه برو. هرچند میدانم که نگرانشان هستی، اما این بهترین کاریست که میتوانی انجام بدهی و با آنها آلمانی صحبت کنی.
– همیشه خیلی دوست داشتم که به مدرسه بروم.
– برای فردا صبح وقت گرفتم که با خودت و لطیف به بخش اداری اداره برویم تا برای شرکت در کارگاه معرفیتان بکنم. ساعت ۱۱ اینجا باشید تا پیاده به آنجا برویم. حدود ده دقیقه فاصله دارد.
نوشتن رزومه و تقاضای پذیرش که تمام شد، به خانه رفت. میخواست سریعتر به خانه برسد که با همسرش به ملاقات بچهها بروند.
فردای آنروز بهموقع و سر وقت به محل کارم رسیدند. پالتوم را پوشیدم و با هم راهی شدیم. پرسیدم:
– بچهها را دیروز دیدید، خوب بودند؟
لطیف با لحنی آرام گفت:
– خوب بودند.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
– ما وقتی که در محل اسکان پناهجویان زندگی میکردیم، یکبار که دختربزرگمان خیلی شیطنت میکرد، فرزانه عصبانی شد و بچه را کتک زد. مسئولان خوابگاه آمدند و…
بچه را بردند و پلیس را خبر کردند. بعد که پلیس آمد، با همه صحبت کرد تا جزئیات ماجرا را بداند. بعضیها گفتند که این دفعهٔ اول نبوده که بچه کتک میخورده و بههمین خاطر پلیس با ادارهٔ حمایت از کودکان تماس گرفت و آنها بچهها را بهطور موقت به خانوادهای آلمانی برای نگهداری دادند. ما وکیل گرفتهایم و تقاضای برگشت بچههایمان را کردهایم. فعلاً که مرتب نامهنگاری میکنیم و برایمان نامه میآید.
چهرهٔ فرزانه در این مدت غمگین بود و به زمین نگاه میکرد. سکوت کرده بود. گفتم:
– اینجور مشکلات معمولاً طول میکشد تا حل بشود. باید خیلی صبور بود.
– برای هردومان جلسات مشاوره گذاشتهاند. البته بیشتر برای فرزانه. جلساتی که به ما روابط اجتماعی بدون خشونت را یاد میدهند. ما با رفتارهایی بزرگ شدهایم که برایمان عادیست. بعد هم بهخاطر سختیهای مسیر مهاجرت که با چه فلاکتی این راه طولانی را با کشتی طی کردیم تا به اینجا رسیدیم. اینجا هم سختی زندگی در اسکان پناهجوها و همچنین مصاحبههای دادگاه برای قبولی پناهندگیمان، وضعیت روحی فرزانه را خراب و بههمریخته کرد.
به بخش اداری رسیدیم. از سرمای بیرون به اتاقی گرم وارد شدیم. مِرله با فرمهایی که در دست داشت به استقبالمان آمد. با هم به اتاق جلسه وارد شدیم. روی میز چند تا لیوان خالی و یک شیشهٔ آب گذاشته بود. مِرله در حالیکه برگهها را روی میز میگذاشت، پرسید:
– چه نوشیدنیای میل دارید؟
برایشان ترجمه کردم. هر دوشان آب خواستند. به مِرله گفتم:
– من هم قهوه میخورم.
– با شکر و شیر؟
– تلخ و بدون شیر.
مِرله به آشپزخانه رفت و با فنجان قهوه برگشت. او مسئول کارهای اداری کارگاه نجاری بود. قد کوتاهی داشت و فرز و چابک با کفش اسپورتش اینور و آنور میدوید.
مِرله روی صندلی نشست. لبخندی روی چهرهٔ گردش که با موهای نیمهبلند مجعد احاطه شده بود و در آن دو تا چشم سبز خیره نگاه میکردند، نمایان شد.
– من مِرله هستم. شما؟
فرزانه و لطیف خود را معرفی کردند.
– بهنظرم بهتر است شما فعلاً یک هفته دورهٔ کارآموزی برای آشنایی با اینجا را بگذرانید و اگر دوست داشتید، میتوانید مدت طولانیتری را بمانید. چون از راه دور به هانوفر میآیید، ببینید آیا برایتان تمدید این برنامه مقدور است یا نه، چون باید صبح خیلی زود راه بیافتید که کمی قبل از ساعت ۷:۳۰ اینجا باشید. در ضمن شما این امکان را هم دارید که در کارگاههای متفاوتی که ما داریم، حرفهها را تجربه کنید.
گفتههای او را برایشان ترجمه کردم. فرزانه تا حد کمی متوجه صحبتهای او شده بود. مِرله یکی از برگهها را که جدول توضیح برنامهٔ هفتگی روی آن بود طوری جابهجا کرد که همه ببینند. شروع به خواندن کرد و من هم برایشان ترجمه میکردم. در جدول برنامهٔ هفتگی ساعتهای شروع کارآموزی در کارگاه، صبحانه در آشپزخانهٔ اداره، زمان ناهار، زمان استراحت، شروع کلاس زبان آلمانی، برنامهٔ رفتن به باشگاه ورزشی در یکی از بعدازظهرها،… قید شده بود.
لطیف پرسید:
– هزینهٔ رفتوآمدمان را هم به عهده میگیرند؟
– هزینه را به عهده میگیرند. هر روز خودتان بلیت میگیرید و بعد اینجا نشان میدهید که هزینهاش را پرداخت کنند.
مِرله گفت:
– قبل از امضا کردن قرارداد با هم سری به کارگاهها بزنیم و ببینید کدام را دوست دارید شروع کنید.
با هم وارد آشپزخانه شدیم.
– اینجا آشپزخانه است. صبحها اینجا میتوانید صبحانه بخورید.
مِرله کابینتها را یکییکی باز کرد و جای لیوانها، فنجانها، قاشق، چنگال، کارد، قهوه، چای، … و بقیهٔ لوازم را نشان داد. طرز استفاده از دستگاه آبمعدنی، دستگاه قهوهساز، دستگاه آبجوشکن، یخچال، … را توضیح داد.
درِ آشپزخانه به حیاط باز میشد. به حیاط رفتیم. سرمای زمستان به صورتمان هجوم آورد. بهطرف کارگاه نجاری رفتیم. در را که باز کردیم، بوی خردهچوب هوا را پر کرده بود. سالن بزرگی که در آن چوب و الوار به روی هم گذاشته بود و گوشه و کنارش هم دستگاههای نجاری بود. چندین نوجوان دختر و پسر آلمانی و غیرآلمانی با لباس کار و با ماسکی که به دهان زده بودند، مشغول کار بودند. بهسمت استاد کارآموزها رفتیم و سلام کردیم. او به این آمدورفتها عادت داشت. بهطور مرتب از آنجا بازدید میشد.
بعد به کارگاه نقاشی رفتیم. کارگاهی که فضاهای تودرتو داشت که رنگزنی و چسباندن کاغذ دیواری روی دیوارها را امکانپذیر میکرد.
برای دیدن آشپزخانهٔ بزرگ به زیرزمین رفتیم. در زدیم و از همانجا نگاهی به درونش انداختیم. بهدلیل رعایت امور بهداشتی باید با لباس مخصوص و کلاه به داخل آن میرفتیم که دردسرش زیاد بود و منصرف شدیم.
در بین راه که بهطرف اتاق جلسه برمیگشتیم، برای هر دوشان از کارگاه دوچرخه تعریف کردم که در بخش دیگری از شهر است و اگر ماندنشان در اینجا طولانی شد، میتوانند در آنجا نیز تجربه کسب کنند.
پالتوهایمان را از تن درآوردیم و روی صندلی نشستیم. مِرله گفت:
– خوب الان فکر میکنید هفتهٔ آینده مایلاید در کدامیک از بخشها باشید؟
رو به هر دو نفرشان کردم و سؤال را به فارسی پرسیدم.
فرزانه گفت:
– در آشپزخانه. از آشپزی خوشم میآید.
– تصمیم خوبیست. در حین آشپزی در این محیط، کلی زبان آلمانی هم یاد میگیری. اسم غذاها، مواد غذایی، اسم ظروف…
لطیف هم تصمیم گرفت به کارگاه نقاشی ساختمان برود.
مِرله دو تا قراردادی را که برایشان نوشته بود، جلوشان گذاشت. حدود دو صفحه نکات ایمنی در کار و رفتارهایی را که در محیط کار موظف به اجرای آن بودند، باید با صدای بلند خوانده و توضیح داده میشد.
– باید مواظب کابلهای برق که روی کف اتاق هستند، باشید. روی نردبان رنگزنی با احتیاط بالا بروید. حین کار با هدفون به موزیک گوش ندهید…
شروع کردم برایشان توضیح دادن.
– در آلمان به نکات ایمنی در حین کار خیلی اهمیت میدهند و در واقع بخش اصلی خیلی از قراردادهای کاری فهمیدن این نکات و در نهایت امضای آن است. نکاتی که شاید ما در کشورهای خودمان زیاد جدی نمیگیریم، اما اینجا پافشاری زیادی روی آنها میکنند.
با خودم فکر کردم از زمانی که در آلمان زندگی میکنم آنچنان با این نکات نه تنها در محل کار بلکه هنگام خرید وسایل برخورد داشتهام که تا حد زیادی مرا آدمی محافظهکار و شاید ترسو کرده باشد. برگهٔ راهنمای ایمنی وسایل که ضمیمهٔ آنها هستند، به صدها نکته هشدار میدهد که باید مواظب بود. حتی برگههای ضمیمهٔ داروها نیز از این قاعده مستثنی نیستند.
مِرله ادامه داد.
– در محل کار سیگار کشیدن ممنوع است. در وقت استراحت تا حدود ۵۰ متر میتوانید از این محوطه دور بشوید، چون از آن دورتر دیگر بیمه نیستید و اگر اتفاقی بیافتد، خودتان مسئولشاید.
به فرزانه و لطیف توضیح دادم و در ادامه گفتم:
– بیمه شدن در محیط کار نقش اصلی را بازی میکند. با شروع این دورهٔ یکهفتهای، اداره هزینهٔ بیمهٔ کار را بهعهده میگیرد.
فرزانه و لطیف لبخندی زدند و تکانی به خودشان دادند. مِرله گفت:
– به آنها بگو در آلمان قانون یکی دو تا که نیست.
بعد با هم زدیم زیر خنده. بیش از نیم ساعت از وقت گذشته بود. باید قرارداد را امضا میکردند و کار تمام بود.
زیر قرارداد را امضا کردند. در واقع خط خطی کردند.
پالتوهایمان را که پوشیدیم، مِرله به نکتهٔ دیگری اشاره کرد:
– هفتهٔ آینده، صبح زود که آمدید، به شما کمدهایتان، لباس و کفش مخصوص کارتان را نشون میدهم. در ضمن اگر برای رفتن به باشگاه لباس ورزشی ندارید، میتوانیم بهتان قرض بدهیم.
با هم بیرون آمدیم. تا ایستگاه مترو فاصلهای نسبتاً طولانی بود.
– چطوربود؟ چه احساسی داشتید؟
لطیف گفت:
– اینجا مرتب نامه گیرِ آدم میآید و من در طول هفته سرگرمِ از این اداره به آن اداره رفتن هستم. بهخصوص از وکیل زیاد نامه داریم. امیدوارم بتوانیم خودمان را با برنامهٔ جدیدمان هماهنگ کنیم.
به دفترم که رسیدیم، از من جدا شدند و رفتند.
هفتهٔ بعد، از روز دوشنبه کارآموزی را شروع کردند. سهشنبه به آنجا زنگ زدم و پرسوجو کردم که آیا همهچیز خوب پیش میرود. مِرله راضی بود. تعریف کرد که هنگام ناهار خوردن در غذاخوری، فرزانه برای لطیف غذا میکشد و جلوش میگذارد. خندید و گفت که لطیف هم برایش عادی است. این کار فرزانه برای کارآموزهای آلمانی تازگی دارد، چون آنجا هر کسی برای خودش غذا میکشد.
روز چهارشنبه از کارگاه آشپزی به من زنگ زدند و گفتند که فرزانه حالش بد شده و بیحال روی زمین افتاده است. حالش که بهتر شده به مِرله گفته که دیروز پیش دکتر بوده و حامله است. با شنیدن آن خبر، دچار شوک شدم. اصلاً انتظار این را نداشتم. هر دو آنها به مشاوره میرفتند و حدس میزدم که حتماً روی بچهدار نشدن تا مشخص شدن قطعی وضع بچهها تأکید کردهاند. فرزانه را به خانه فرستاده بودند و لطیف قرار شده بود تا پایان هفته آنجا بماند. هفتهٔ بعد در ساعت ملاقات مراجعان هر دوشان به دفتر آمدند. رنگوروی فرزانه پریده بود. معذرتخواهی کرد و گفت که خودش هم روز امضای برگهٔ کارآموزی نمیدانسته که حامله است.
خیلی دوست داشتم که تا بچهها کنارش نیستند، مدرسهٔ تقویتی را تمام کند. باهوش بود و گیرندگی زیادی داشت. مهمتر از همه اینکه زن بود. از کشور مردسالاری میآمد و در اینجا راه رشد داشت.
* * * * *
لطیف بعد از مدتی کلاس زبان آلمانی را در هانوفر دنبال کرد. برای یادگیری زمان زیادی لازم داشت، ولی پشتکارش خوب بود و توانست بعد از دو سال دورهٔ فنی کفسازی ساختمان را شروع کند، هرچند درس ریاضی برایش مشکل بود و خیلی با آن کلنجار میرفت.
دوران بارداری فرزانه با انتظار به دست آوردن دو فرزند دیگرش گذشت. قبل از بهدنیا آمدن فرزند سومش، بچهها به خانهشان بازگشتند. آنها زبان دری را تقریباً فراموش کرده بودند. فرزانه در خانه ماند و به نگهداری از بچههایش پرداخت. با پشتکار و هوشی که داشت، همچنان کلاسهای زبان آلمانی در کلیسا را در همان شهرکی که زندگی میکردند، دنبال کرد. آخرین باری که پیشم آمد، گفتم:
– خودت را دست کم نگیر و حتماً در فکر دیدن دورهٔ تخصصی فنی باش.
با لبخند همیشگی و با چالی روی گونههایش گفت:
– خیلی دلم میخواهد، ولی اول منتظرم که کوچکترین بچهام به مهد کودک برود.
قرار شد ارتباطمان با هم قطع نشود. فرزانه جوان بود و تشنهٔ یادگیری.