مژده مواجی – آلمان
عرفان صورتش را دوتیغه زده بود و چهرهاش بچهگانهتر به نظر میرسید. طبق کارت شناساییاش ۱۷ ساله بود و در محل اسکان پناهجویان زندگی میکرد. همراه با دو تا از برادرهایش و خانوادهشان دو مهاجرت را پشت سر گذاشته بودند. اول از افغانستان و بعد از مدتی، از ایران. آنها پناهندگیشان قبول شده بود، اما عرفان جواب رد گرفته بود. دو تا از همکارانم قبلاً مسئولیت پروندهٔ او را به عهده گرفته بودند، اما به نتیجهٔ دلخواهی نرسیده بودند. او گاهی با سرکشیهایش همکاری لازم را نمیکرد. همکارانم او را در کلاس زبان ثبتنام کرده بودند، اما او نه تنها با بینظمی و شلوغی در کلاس شرکت کرده بود، بلکه بعد از مدت کوتاهی نیز قطع کرده بود. بههمین دلیل، کانون زبان تمایلی به پذیرش مجدد او نداشت. چند بار نیز بدون بلیت سوار مترو شده بود و او را جریمه کرده بودند. او مدرسهٔ ابتدایی را در ایران تمام کرده بود و مانند خیلی از افغانها، در ایران چند سالی بیشتر به مدرسه نرفته و از بچگی وارد محیط کار شده بود. دستهای زمختش بازگوکنندهٔ آن بود. همکارانم میخواستند پروندهاش را ببندند. من اما میخواستم شانسهای دیگری را به او بدهم. جوانی خوشقلب بود و ناپخته. اینبار من مسئولیت پروندهٔ او را بهعهده گرفتم. او هم خوشحال شد. با من میتوانست فارسی صحبت کند.
او را در کارگاه نجاری اداره ثبتنام کردم که صبحها کارآموزی نجاری ببیند و بعدازظهرها بعد از خوردن نهار در نهارخوری اداره در کلاس زبانِ مبتدیها شرکت کند.
به او تأکید کردم که اگر بنا به دلایلی مانند مریضی یا انجام کارهای اداری، نتوانست حاضر شود، لطف کند و صبح زود به اداره خبر بدهد.
عرفان روز اول و دوم را بهطور منظم شرکت کرد. روز سوم، صبح ساعت ۸ تلفن زنگ زد. کریستینا، مسئول کارگاه، آنطرف خط بود: «عرفان امروز نیامده و خبری هم از او نیست. لطفاً با او تماس بگیر و جویا شو.»
بلافاصله زنگ زدم. صدای عرفان گرفته بود و نشان از سرماخوردگی میداد: «میخواستم خودم به شما زنگ بزنم که شما به کارگاه خبر بدهید.»
در جواب گفتم: «باید سعی کنی خودت با چند کلمهٔ سادهٔ آلمانی به اداره خبر بدهی.»
عرفان حالش که خوب شد، دوباره برنامه به روال عادی پیش رفت. اما هر بار که نمیتواست حضور داشته باشد، یکدرمیان به اداره خبر میداد. معلم کلاس زبان از حضورش در کلاس راضی بود، اما از اینکه عرفان جزوههایش را به این و آن قرض میداد و کیف همراه نداشت، شکایت داشت. روزی او را به محل کارم دعوت کردم، روبروی کامپیوتر نشستیم و برایش عکس دفتر و قلمهای مختلف را نشان دادم که تهیه کند و همیشه در کیف یا کولهپشتیاش بگذارد. او همیشه برگههای کلاس را در دست میگرفت. دست و چشم عرفان با کاغذ و قلم بیگانه بود. دستهایش فقط کار کردن را میشناخت.
بعدازظهرهای پنجشنبه، ورزش در باشگاه ورزشی، در برنامهٔ هفتگی کارآموزان بود. کریستینا قبل از حرکت بلیت مترو را بهطور مجانی از طرف اداره به کارآموزان میداد. باشگاه چند ایستگاه تا اداره فاصله داشت.
یکبارعرفان بلیت را تحویل گرفته بود، اما کریستینا دیده بود که او با دوچرخه بهطرف باشگاه حرکت کرده. کریستینا تعجب میکند و بهروی خودش نمیآورد. او با خودش فکر میکند: «حتماً عرفان بلیت را برای خودش میخواهد نگهدارد. پناهجو است و نیازمند پول.»
ورزش که تمام میشود، عرفان به طرف کریستینا میرود و بلیتها را به او پس میدهد. میگوید: «اصلاً حواسم نبوده که با دوچرخه هستم.»
کریستینا وقتی داشت برای من تعریف میکرد، اشک در چشمهایش حلقه زده بود. خجالت میکشید که زود قضاوت کرده بود.
بعد از گذشت دو ماه که عرفان با افتوخیز در برنامه شرکت میکرد، کورنلیا، مشاور اجتماعی در محل اسکان پناهجویان، با من تماس گرفت تا اطلاع بدهد که عرفان با چند تا از جوانهای ساکن آنجا عرقخوری کرده است و از آنجا که سلولهای مغز جوان عرفان ظرفیت آنهمه درصد الکل بالا را نداشت، عرفان با خوردن یک گیلاس عرق آنچنان قاطی میکند که در اتاق را میشکند. مأموران امنیتی خوابگاه پلیس خبر کرده بودند. او میبایست تنبیه میشد و یک شب را خارج از آنجا سپری میکرد، در محلی تحت کنترل پلیس. به خوابگاه رفتم و تمام نکاتی را که پلیس اشاره کرده بود به او توضیح دادم. عرفان خیلی غمگین نشسته بود و گوش میداد. با او که صحبت میکردم، پند و اندرزهای مادرانه میدادم. مانند همیشه تأکید میکردم که بهخاطر قبولی پناهجویی و گرفتن اقامت در آلمان، نباید پروندهٔ خطاهای خودش را بیش از این پیش پلیس ضخیمتر کند. کار کردن با عرفان صبری بزرگ را میطلبید.
اوایل بهار که هنوز هوا خنک بود، اداره تدارک اردویی پنجروزه را برای کارآموزان دید. قبل از رفتن به اردو، جلسهای برگزار شد که به کارآموزان نکات مهمی که باید طی این مدت رعایت میشد، به سه زبان آلمانی، فارسی و عربی تذکر داده شود. نکاتی مانند وقتشناسی، ممنوعیت نوشیدن مشروبات الکلی، وسایلی ضروری که باید به همراه داشته باشند مانند وسایل بهداشتی، پوششی،…
به عرفان گفتم: «دوست داری به اردو بروی؟»
در چهرهاش تردید دیده میشد.
ادامه دادم: «امتحان کن. تجربهٔ خوبی است.»
بعد، از خاطرات خوب بچههایم از رفتن به اردو برایش گفتم.
عرفان پرسید: «میتوانم با خودم قلیان ببرم؟»
سؤالش را به مسئول جلسه گفتم. او لبخندی زد و گفت: «اگر قول بدهد که به روی آتش قلیان مواد مخدر نگذارد، میتواند بیاورد. در ضمن، تا آنجا که اطلاع دارم لذت قلیانکشی در محیط جمعی است. اما باید بیرون در محیط آزاد و خنک بکشی. در اتاق ممنوع است.»
عرفان با کولهپشتی، قلیان، زغال و تنباکو راهی اردو شد، و با خاطرات خوبی بازگشت.
دورهٔ چندماههٔ کارآموزی در کارگاه نجاری داشت کمکم به پایان میرسید که با کریستینا به محل اسکان پناهجویان رفتیم. میخواستیم با کورنلیا مشورت کنیم و برنامهٔ جدیدی برای عرفان بریزیم.
کورنلیا خانمی بود که کارش را بهعنوان مشاور اجتماعی با علاقه دنبال میکرد و هوای پناهجویان را بهخوبی داشت. بهخصوص که نگران آیندهٔ عرفان بود. نتیجهای که ما گرفتیم این بود که هر چه زودتر عرفان مشغول به کار شود. شرکت در کلاس های متعدد زبان نشان داده بود که روند یادگیری او خیلی کند است. زبانش بهتر شده بود، اما در نگارش خیلی اشکال داشت. عرفان پتانسیل کار بدنی را داشت.
بعد از تمام شدن جلسه، عرفان را دیدیم که در حیاط پرسه میزند. کریستینا به او گفت: «عرفان، دوست داری اتاقت را به ما نشان بدهی؟» عرفان گفت: «حتماً» و ما دنبال او بهطرف اتافش رفتیم. در را که باز کرد، اتاق کوچکش از تمیزی برق میزد. همهچیز سر جایش بود. او را تحسین کردیم. هنگام خداحافظی گفت که امروز بعدازظهر از بچههای برادرش نگهداری میکند. او حوصلهٔ زیادی در نگهداری برادرزادههایش و سرگرم کردن آنها داشت.
مسئولیت عرفان را نتوانستم بیش از آن بهعهده بگیرم. او دیگر در محدودهٔ کاری پروژهام نبود. اما خاطرجمع بودم که کورنلیا او را بهخوبی همراهی و وارد بازار کار خواهد کرد.