مژده مواجی – آلمان
وارد اتاق کارمان شد. از مراجعهکنندگانِ آنا بود. روی صندلی آبیرنگی که کنار میز چهارگوش سفید مخصوص مراجعان بود، نشست. اسمش میلاد بود و اهل کابل. چهرهاش خیلی جوانتراز دستهایش بود. دستهای خیلی زمختی که نشان میداد از کودکی با کار بزرگ شده است. آنا، همکار لهستانیالاصلام، و من هم دور میز نشستیم. آنا روی کاغذی که در دست داشت، سؤالهایی یادداشت کرده بود که میلاد را برای مصاحبهٔ ورود به مدرسهٔ تقویتی آماده کند.
آنا شروع کرد: «فکر کن آنجا هستی و آنها میخواهند که تو خودت را معرفی کنی. چه میگویی؟»
میلاد دستی به پیشانی اش کشید و گفت: «من میلاد کریمی هستم. در کابل متولد شدم.»
خیلی شمرده صحبت می کرد.
آنا ادامه داد: «سِنَت را فراموش کردی.»
میلاد لبخندی زد: «من بیست و دو سالهام.»
آنا زود احساساتی میشد. با هیجان گفت: «بیشتر از خودت بگو. بگو کِی به آلمان آمدی. دوست داری زبانت را تقویت کنی و تعمیرکار متخصص شوفاژ بشوی. تو باید تمام سعیات را بکنی که تأثیر خوبی در مصاحبه از خودت بهجا بگذاری.»
رو به میلاد کردم و گفتم: «سعی کن معرفی خودت را در خانه تمرین کنی و مرتب تکرار کنی.»
میلاد با لحنی اعتراضی گفت: «زبان آلمانی خیلی سخت است.»
بعد شروع کرد به زبان دری با من صحبت کردن: «من تا بهیاد دارم در افغانستان کار کردهام. سالها بنّایی میکردم و بعد وارد کار تعمیر شوفاژ شدم. تجربهٔ زیادی در این کاردارم. اگر بهجای رفتن به مدرسهٔ تقویتی زبان آلمانی، کار کنم بهتر نیست؟»
به آنا گفتم که میلاد چه میگوید. آنا احساساتیتر شد و گفت: «میلاد، یادگیری زبان خیلی مهم است. بدون آن که نمیتوانی کار بکنی.»
بعد آنا رو به من کرد و گفت: «جملهٔ همیشگیات را به میلاد بگو.»
مشابه حرفهای میلاد را از روزی که وارد کار در این پروژهٔ اجتماعی شدهام، بهطور مداوم از مراجعان بسیاری میشنوم. افرادی که از یادگیری زبان ناامیدند. به میلاد گفتم: «زبان، مانند نان است. اینقدر مهم!»
جملهای که روزی چند بار هنگام صحبت با مراجعان پناهجو تکرار میکنم.