مژده مواجی – آلمان
من و تئو، همکار کامرونیام، پشت میز کار بودیم که یک نفر به در اتاق زد. تئو منتظر مراجعهکنندهای بود که به او نوبت داده بود. او با صدای بلند گفت: «بفرمائید داخل.»
در دفتر کار باز شد. الیاس و دکتر شنایدر وارد اتاق شدند. تئو و من از صندلیهایمان بلند شدیم و با آنها دست دادیم. چهارنفرمان به دورمیزی که برای مراجعان بود، نشستیم. دکتر شنایدر، مردی با موهای جوگندمی، که بهنظر میرسید حدود هفتاد سالی داشته باشد، خودش را معرفی کرد: «من پزشک بازنشسته هستم. خودم و همسرم مدتی است که داوطلبانه الیاس و خانوادهاش را همراهی میکنیم.»
الیاس ۳۸ سال سن داشت و همراه با همسر و سه فرزندش در خوابگاه پناهجویان زندگی میکرد. همسرش، ناهید، را هفته قبل در خوابگاه پناهجویان دیده بودم. تازه وضع حمل کرده بود و مشتاق یادگیری زبان آلمانی بود.
الیاس با دیدن من که با او به فارسی احوالپرسی کردم، لبخند رضایتبخشی بر چهرهاش نشست. دکتر لورنس رو به من کرد و گفت: «الیاس روحیهٔ افسردهای دارد، ولی من جزئیات حال او را نمیدانم. لطفاً از او سؤال کنید که حال و احوالش را تعریف کند تا من بهعنوان پزشک بدانم چه مسیری را باید برای بهبودی حال او طی کنم.»
به الیاس نگاهی انداختم. چهرهٔ سبزهرو و استخوانیاش را به پائین دوخته بود.
«دکتر شنایدر میخواهد بیشتر از حال شما باخبر شود. لطفاً توضیح بدهید تا به او بگویم.»
الیاس با صدای آرام و لهجهٔ دری شروع به صحبت کرد: «حالم خوب نیست. خیلی بیخوابی دارم. وقتی هم که خوابم میبرد، دچار کابوس میشوم. از کودکیام در افغانستان و خشونت طالبان و مسیر سخت مهاجرت با کشتی تا رسیدنِ به اینجا… دچار ترس هستم. رد شدن تقاضای پناهندگیمان بیشتر مرا بههم ریخته است.»
به الیاس گفتم: «لطفاً یک لحظه صبر کنید تا برای دکتر شنایدر ترجمه کنم.»
به دکتر شنایدر که کنارم نشسته بود، گفتههای الیاس را به آلمانی گفتم. او خیلی مشتاقِ بیشتر دانستن بود و گفت: «الیاس یکبار با خوردن قرص اقدام به خودکشی کرده که بینتیجه مانده است.»
جا خوردم. اما در این مورد چیزی به الیاس نگفتم. باورم نمیشد. روبروی من انسانی افسرده و پدر سه فرزند نشسته بود که از شدت سختیهای زندگی راضی به گرفتن جان خود شده بود. به او گفتم: «لطفا ادامه بدهید.»
«دوست دارم زبان آلمانی را یاد بگیرم. طی این مدتی که در آلمان هستم، هنوز به کلاس نرفتهام.»
برای دکتر شنایدر به آلمانی ترجمه کردم. او با شخصیت خاکی و صمیمیاش که انسانها را همطراز خود میدید، به ذوق آمده بود: «چقدر خوشحالام که شما امروز ترجمه میکنید. تازه از جزئیات حال الیاس خبردار شدم. من و همسرم دو روز در هفته به ملاقات این خانواده در خوابگاه پناهجویان میرویم. دوست داریم هر کمکی از دستمان بر میآید، برای جا افتادن آنها در جامعه انجام دهیم. گاهی خودم را بهجای او میگذارم، تا بتوانم تصور کنم که اگر من هم در افغانستان بودم و تا این حد با محیط، فرهنگ و زبان آنجا بیگانه بودم، چه میکردم.»
به الیاس گفتم که الان پرسوجوی کلاس زبان میشوم. لبخند ملایمی زد.
گوشی تلفن را برداشتم و به مؤسسهٔ زبان فولکس هوخشوله زنگ زدم و اطلاعاتی در مورد کلاسهای جدیدی که تشکیل خواهند شد، پرسیدم. الیاس شانس آورده بود. چند هفتهٔ دیگر کلاس A1 شروع میشد. او را ثبتنام کردم.
قرار شد تئو او را همراهی کند. دکتر شنایدر از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. بر روی کاغذ یاداشت، شماره تلفن و ایمیلش را برایم نوشت تا برای بهبود وضعیت الیاس در ارتباط باشیم. الیاس انگار که باری از دوشش برداشته شده باشد، باورش نمیشد که همهچیز آنقدر سریع و بهخوبی پیش رفته است. آرامشی در چهرهٔ او نمایان شده بود.
* * * * *
الیاس با پشتکار سه دورهٔ کلاس زبان آلمانی را با موفقیت گذراند. بعد از آن توانست با انجام کارآموزی در یک کارگاه نجاری، در یک آموزشگاه دورهٔ سهسالهٔ تخصصی نجاری پذیرفته شود. دورهای که راهی برای سهلتر شدن زندگی و ادغام در جامعه، بالا بردن احتمال پذیرش پناهندگی و اقامت در آلمان است.
* * * * *
مدتها بعد با همسر دکتر شنایدر آشنا شدم. هنگامی که با ناهید، همسر الیاس، به من مراجعه کردند تا با آموزش زبان، زندگیاش کیفیت بهتری پیدا کند و بتواند با جامعه ارتباط برقرار کند. کوچکترین فرزندش در مهد کودک پذیرفته شده بود و او در جستوجوی پیدا کردن آموزشگاهی در نزدیکی اقامتگاهش بود که صبحها بعد از رساندن کوچکترین فرزندش به مهد کودک، سریع خودش را به کلاس برساند. ناهید در ایران به کلاس نهضت سوادآموزی رفته بود و کمتر لهجهٔ دری داشت. زن کوشای افغان که تشنهٔ یادگیری بود.
همسر دکتر شنایدر مانند خود او روحیهٔ شادی داشت. کمک به دیگران بدون هیچگونه ادعایی و همچنین احساس مسئولیت، انسانهای نیک را قبراق نگاه میدارد.