داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
دختر جوان با مادرش سوار ماشین میشوند. بیست و یکی دو ساله بهنظر میرسد. اخم کرده است. فراتر از اخم، بغض دارد. مادر میگوید: «عالم و آدم آرزو دارند شرایط تو را داشتند، آنوقت تو برای من بغض کردهای. انگار داری میروی قربانگاه. انگار داری میروی شکنجهگاه. انگار نه انگار که داری به یکی از بهترین و مرفهترین کشورهای دنیا میروی. مرگت چیست ارغوان؟ من نمیدانم.»
دختر جواب داد: «من دلم نمیخواهد بروم. به چه زبانی بگویم. دلم نمیخواهد. مگر بهشت رفتن زورکی هم میشود؟ من ترجیح میدهم کنار تو و مادربزرگ باشم اما توی جهنم. من یک هفته مادربزرگ را نبینم، دق میکنم.»
مادر گفت: «این روزها تکنولوژی پیشرفت کرده. هر روز تصویری حرف میزنیم. تازه، رفتی و جاگیر شدی، با مادربزرگ میآییم پیشت. قرار نیست که ما را نبینی. فکر میکنی برای من آسان است، ارغوان؟ بفرستمت یک کشور دیگر. تو فرزند منی. اما صلاحت این است. اوضاع خوب نیست.»
دختر آهی کشید و جواب داد: «من هم مثل بقیه. مامان، تکلیف جوانهایی که نمیتوانند بروند چه میشود؟ من نمیخواهم از بقیه جدا باشم. میخواهم هر اتفاقی افتاد اینجا بمانم. کاش نگفته بودم که چقدر مدل شدن را دوست دارم.»
عجب دختر فهمیدهای است. از توی آینه نگاهش میکنم. چشمهای عسلی نافذی دارد. موهای خرمایی مایل به قرمز با فِر درشت. مادرش راست میگوید که خیلیها آرزو دارند جای او باشند. اما اینکه او نمیخواهد خودش را از بقیه جدا بداند، برایم عجیب و قابل تحسین است. آن هم دختری در این سن و سال و با این ظاهر. چهرهٔ استخوانی و جذابی دارد و قدی بسیار بلند.
مادرش گفت: «پس مدل شدن چه میشود؟ یادت است با هزار ذوق و شوق رفتیم کمپانی مدلینگ. میان آن همه آدم تو قبول شدی. وسط دورۀ آموزشی در کمپانی را تخته کردند. دیدی چه بلایی سرت آمد؟ افسرده شدی. گفتی دوست داری مدل حرفهای شوی؟ اینجا نمیشود. داری میروی کشوری که در صنعت مد یکهتاز است. فرانسه. پاریس زیبا. پاریس رؤیایی. درس مدلینگ میخوانی. عوض خوشحال بودن، غمباد گرفتهای؟ »
ناگهان دختر جوابی به مادرش میدهد که باورم نمیشود: «عذاب وجدان دارم. اگر بروم عذاب وجدان ولم نمیکند. آنهایی که نمیتوانند بروند تکلیفشان چه میشود، مادر؟ دلایلی مثل آلودگی هوا، اختلاس مسئولان، همسایهٔ بیملاحظه، رانندگی بد، ترافیک، احتمال جنگ و تخته کردن در کمپانی مدلینگ نمیتواند دلایل قانعکنندهای برای رفتن باشد. اگر در شهر و کشور خودم احساس خوبی نداشته باشم، در هر جای دنیا نیز همین احساس با من خواهد بود.»
مادر مرا خطاب قرار میدهد: «بهنظر شما هر انسانی مسئول خودش نیست؟ پارسال بین سیصد نفر متقاضی برای مدل شدن قبول شد. خودش عاشق این کار است. ما هم مخالفتی نداشتیم. اما شنیدید که چه بر سر آن کمپانی آمد. درش را تخته کردند که مخالف شئونات اسلامی رفتار میکنید. اینجا همین است. اینجا استعدادت را نابود میکنند. رؤیایت را میکُشند. وقتی درِ آژانس مدلینگ را بستند، مربیاش گفت تو میتوانی بروی فرانسه و آنجا در بهترین سالنهای مُد کَتواک کنی. همانجا بود که تصمیم گرفتم هر چه توان دارم بهکار ببرم تا بتواند به آرزویش برسد. من خودم مزون دارم. دخترم از بچگی با مد و فشن آشناست. یک دوست فرانسوی دارم. خیلی کمک کرد تا کارهای ارغوان را ردیف کنیم. خود من هم باید میرفتم. رفته بودم، حالا یک طراح لباس جهانی شده بودم. همیشه میگویم چرا وقتی ارغوان بچه بود نرفتم. او هم آنجا بزرگ میشد. مدام امروز و فردا کردم. نمیخواهم ارغوان هم یک روز مثل من حسرت بخورد. میخواهم برود پاریس. برای خودش مدل حرفهای شود. نه اینکه اینجا بهخاطر چند وجب بالا و پایین بودنِ مانتواش، سر از ونِ گشت ارشاد دربیاورد. الان جوان است و احساساتی.»
حس میکنم باید حرفی بزنم. یعنی لحن مادرش طوری است که انگار میخواهد بگوید تو هم حرفی بزن. چیزی بگو. تأیید کن. گلویم را صاف میکنم. انگار بخواهم نطق مهمی کنم. از آینه نگاهش میکنم. لبخندی روی لبانش نقش میبندد. واقعاً دختر جذابی است. با نگاهش میخواهد بگوید مادرم را تأیید نکن. توی چشمهایش غمی را میبینم. فرشتهای که بهشت را پس میزند. فکر میکنم به اینکه پارههای تنمان را مثل تکههای یک فلز ناب میسپاریم به آهنربایی که هر روز تعداد بیشتری از عزیزانمان را به طرف خودش میکشد؛ آهنربای مهاجرت که روزبهروز قوی و قویتر میشود. و اصرارهای ما برای نرفتنِ عزیزانمان، توانایی مقابله ندارد که ندارد، و میروند. بیشتر به بهانهٔ تحصیل و کار، چون اینطور که خودشان میگویند، این دلایل قانعکنندهتر است، هرچند برای خیلیهایشان تحصیل فقط بهانهای است برای زندگی در جایی دیگر، در یک رؤیا.
میگویم: «با مادرت موافقام (واقعاً موافقام). من دانشجوی ارشد جامعهشناسی هستم. تعجب کردی؟ بهخاطر هزینههای دانشگاه با ماشینم کار میکنم. وقتی دیدم اوضاع اقتصادی خراب است، وقتی دیدم شکافهای بین من و خانواده طوری است که نمیتوانم حمایت کافی داشته باشم، تصمیم گرفتم هم کار کنم و هم درس بخوانم، اما در عین حال دغدغه دارم که وقتی فوق لیسانسم را گرفتم آیا میتوانم با توجه به تخصصم کار کنم؟ باید آیندهنگر باشی. هر چه زودتر بروی، به نفعت است. یک جایی میبینی خودت هستی و خودت و سرخوردگیهایت. چند تا از دوستانم رفتند. هر کدامشان را هم که میبینم، از من موفقتر شدهاند. به اندازهٔ هم کار میکنیم، ولی درآمد آنها بیشتر است، وضعیت زندگی آنها بهتر است، شادیها و تفریح آنها بیشتر است. باید رؤیاهایت را فراموش کنی. میتوانی در پاریس یک مدل موفق شوی. درآمد فوقالعادهای داشته باشی. اما اینجا سرخوردگی برایت میماند.»
جواب میدهد: «شما تحسینبرانگیزید. وقتی امثال شما میمانند، من چرا باید بروم؟ من عاشق مدل شدن هستم. از بچگی با دنیای مد و لباس بزرگ شدهام. مادرم و مادربزرگم مرا بزرگ کردهاند. مستقل بودن را از مادرم یاد گرفتهام. اما اگر بروم، آیا خوشحال خواهم بود. وقتی روی صحنه و زیر نور فلشهای دوربینها راه میروم، خوشحال خواهم بود؟ شاید هم باشم. اما مطمئن نیستم.»
مادرش میگوید: «مطمئنام خوشحال خواهی بود. یک روز از من تشکر میکنی که بهزور هم شده راهیات کردم که بروی. کاش مادرم مرا بهزور راهی کرده بود. اولش گریه میکنی. دلت میگیرد. بعد عادت میکنی. یواش یواش آنجا میشود کشورت. خاصیت آدمیزاد عادت کردن است. باید خوشحال باشی که کارهای رفتنات اینقدر زود ردیف شد. هر چند پدر من هم درآمد. هر چه در این سالها پسانداز کرده بودم، خرج رفتنات کردم. صفرِ صفر شدم. مهم نیست. مهم این است که موفق ببینمات.»
دختر آهی میکشد: « شاید بتوانی همهجای زمین را بگردی، اما هر چه باشد، مثل یک درخت در جایی ریشه داری و نمیتوانی ریشههایت را، خاکت را فراموش کنی.»
میگویم: «قرار نیست چیزی را فراموش کنی. ریشهات همیشه سر جایش است. داری میروی که بهتر زندگی کنی. ماجراجویی کنی. باید خوشحال باشی. تازه همیشه راه برگشت هست. دوست نداشتی، میتوانی برگردی.»
مادرش وسط حرفم میپرد: «مطلقاً نباید به برگشت فکر کند. آدمی که میرود، نباید پشت سرش را نگاه کند. برگردد اینجا که چه بشود؟ یک موجود سرخوردهٔ پر از عقده. کدام آدم عاقلی فرانسه را ول میکند برمیگردد ایران؟»
دختر با بغض میگوید: «انگار میخواهی زودتر از دستم خلاص شوی. چقدر اصرار میکنی!»
مادر جواب میدهد: «کاش میفهمیدی که تمامش بهخاطر خودت است و اینطور قضاوت نمیکردی.»
موقع پیاده شدن برای دختر آرزوی موفقیت میکنم و میگویم: «با خوشحالی به استقبال این ماجراجویی برو. من جای تو هیجانزدهام. زیباترین شهر جهان. پاریس. شهر عشاق.»
نگاهی عمیق به من میاندازد و به آرامی میگوید: «شهر عشاق و بدون عشق… چقدر بدون من اینجا دوام میآورد؟»
و تازه دلیل غمش را میفهمم. دلیل اینکه زیر نور فلاشها هم شک داشت که خوشحال باشد. غروب است. کنار لانجین میایستم و برای خودم قهوهٔ آمادهای میخرم. چشمهایم را میبندم و این شعر ورسان شایر، شاعر سومالیایی، را با خودم زمزمه میکنم.
هیچکس خانهاش را ترک نمیکند
مگر آنکه خانهاش تا ساحل در تعقیبش نباشد
مگر آنکه خانهاش نگفته باشدش:
قدمهایت را تندتر کن،
لباسهایت را هم برندار،
از دشتها سینهخیز برو،
سینه به آبها بزن،
غرق شو،
نجات بده،
گرسنگی بکش،
گدایی کن،
غرورت را زیر پا کن،
که بقای تو مهمتر از همهٔ اینهاست
هیچکس خانهاش را ترک نمیکند
مگر آنکه خانهاش با آوازی در گوشش بگوید:
برو،
از من فرار کن،
که من نمیدانم به چه روزی افتادهام
اما این را خوب میدانم
که هر جای دنیا، امنتر از اینجاست
قطعا این ادم خوشحال نمیتواند باشد،نباید میرفت و مادرش براحتی ارامش دخترش را بر باد داد،عقده نرفتن خود مادر در وجود دختر جست و جو شد،
این رو از یک سختی کشیده بشنوید