در جست‌و‌جوی بهشت – قصۀ نازنین و رضا؛ رفتن یا نرفتن، مسئله این است…

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

زن به مرد گفت:

«شرطمان روز اول این نبود، رضا. تو روز اول حرفی از رفتن نزدی. اگر می‌گفتی… »

مرد جواب داد:

«آدم‌ها تغییر می‌کنند، نازنین. خیلی چیزها عوض می‌شود. پنج سال پیش که ما ازدواج کردیم، اوضاع این‌طور نبود. امید داشتیم به اصلاحات. به برجام. حالا ببین چه شد. این، آن زندگی‌ای بود که ما می‌خواستیم؟ حتی یک سفر ساده نمی‌توانیم برویم.»

زن گفت:

«سفر ساده‌ای که تو می‌گویی، سفر هر ساله‌مان به خارج است. خب نرویم. ما هم مثل بقیهٔ مردم. حالا چند سال اروپا نرویم که آسمان به زمین نمی‌افتد. رضا، خودت می‌دانی من اینجا چه دغدغه‌هایی دارم، چه وابستگی عمیقی به خانواده‌ام دارم. برای خیریه‌ام چقدر زحمت کشیده‌ام. من مادرم را چطور با ناراحتی قلبی تنها بگذارم؟ تو از این نظر خیالت راحت است. من را درک نمی‌کنی.»

مرد جواب داد:

«یعنی چون مادرم فوت کرده، تو را درک نمی‌کنم؟ سریع باید با من تقابل کنی، نازنین؟علیه من گارد بگیری؟ من برای زندگی‌مان این کار را می‌کنم. نمی‌خواهم اینجا بچه‌دار شویم. ما یک‌بار زندگی می‌کنیم. فقط تو بچۀ مادرت هستی؟ خواهر و برادرت نیستند؟»

۹۹ درصدشان همین را می‌گویند. ما فقط یک بار حق زندگی کردن داریم. از کجا این‌قدر مطمئن‌اند؟ من حس می‌کنم ده‌ها بار به این زندگی آمده و رفته‌ام. زن واقعاً زیباست. از آن‌ زیبایی‌هایی که خیلی کم می‌توانی نمونه‌اش را پیدا کنی. قدبلند است و لاغر. مدام سیگار می‌کشد. ناخن‌هایش را لاک قرمز زده و تندتند سیگار می‌کشد. راستش آن‌قدر قشنگ سیگار می‌کشد، که آدم هوس سیگار کشیدن می‌کند. مرد از او خیلی مُسن‌تر است با موهایی که ریخته. اما ظاهرش خوش‌پوش است و بوی ادکلن گرانقیمتش ماشینم را پر کرده است.

زن می‌گوید:

«همه باید بروند؟ چه کسی بماند؟»

پشت چراغ قرمز می‌ایستم. کودکی نزدیک می‌شود و تا به خودم بیایم اسپری می‌زند روی شیشه و شروع می‌کند به تمیز کردن. بدتر لک می‌اندازد. یک اسکناس هزارتومانی به او می‌دهم.

صدای زن میپیچد توی گوشم:

«تکلیف این‌ها چه می‌شود؟ این آدم‌ها؟ آدم‌هایی که نمی‌توانند بروند. هر گوشۀ دنیا که باشم هم نمی‌توانم فراموششان کنم. خودت می‌دانی رضا، زندگی‌ام را پای خیریه گذاشته‌ام. حالا کسی که آن‌همه ادعا داشت، می‌خواهد برود. می‌خواستم دنیا را جای بهتری کنم. حالا تو می‌گویی فرار کنیم. ما پول رفتن را داریم. این‌ها که ندارند چکار کنند؟»

مرد می‌گوید:

«پس خودمان چه می‌شویم؟ من چه می‌شوم، نازنین؟ همیشه دیگران برایت در اولویت‌اند. آن‌قدر دغدغهٔ تبدیل جهان به جای بهتری را داری که مرا فراموش کرده‌ای. زندگی‌مان را! خب خیریه را بسپر به دست یک دوست قابل اعتماد. سالی یک‌بار هم خودت بیا و سر بزن.»

زن جواب می‌دهد:

«زندگی‌مان برای من مهم است. اما رؤیاهایم هم مهم است. رضا، آن زن‌ها چشم امیدشان به من است. چیزی را که پنج سال برایش زحمت کشیده‌ام، بسپرم دست یک نفر دیگر؟»

راست می‌گوید. هم مرد راست می‌گوید و هم زن. آدم حق دارد به خودش فکر کند. به دیگران هم باید فکر کند. اصلاً چه ملغمۀ عجیبی است این زندگی. نیمه‌های راه جلوی ساختمانی شیک توقف می‌کنیم. محل کار مرد است. می‌گوید سریع می‌رود بالا چیزی را بردارد و برگردد. مرد می‌رود و زن آه می‌کشد. تا مرد می‌گوید:

« همیشه باید انتخاب کنیم و این وجه زندگی خیلی دردناک است.»

جواب می‌دهم:

«ببخشید ناخواسته می‌شنیدم. هم شما حق دارید و هم شوهرتان. راست می‌گویید انتخاب سختی است.»

و از توی آینه نگاهش می‌کنم. وه که چقدر زیباست. به بیرون نگاه می‌کند:

«من نمی‌خواستم ازدواج کنیم. از قراردادی شدن هر چیز بیزارم. می‌دانستم که ازدواج مسئولیت می‌آورد. یک جاهایی آدم را مقابل انتخاب‌هایی می‌گذارد که دردناک‌اند. من منشی‌اش بودم. توی همین شرکت. دیوانه‌وار عاشقم شد. آن‌موقع متأهل بود. گفتم نمی‌توانم. من برای خودم اصولی دارم. زندگی‌اش با زنش به بن‌بست خورده بود. به‌قول خودش، من برایش مثل یک کاتالیزور عمل کردم. جدا شد. با ازدواج مخالف بودم، اما اگر می‌خواستم ازدواج کنم، ترجیح می‌دادم با مردی باشد که کفۀ دوست داشتن او سنگین‌تر باشد و او گزینۀ مناسبی بود. منم دوستش دارم. اما بیشتر برایم مثل تکیه‌گاه است. به تک‌تک قول‌هایی که داد عمل کرد. می‌دانم هدفش از رفتن این است که من راحت‌تر زندگی کنم. همه‌چیز در زندگی‌اش به من منتهی می‌شود. اما من نمی‌توانم بروم. اینجا یک خیریه راه انداخته‌ام. به سرانجام رساندمش. برای زنان بی‌سرپرست کار می‌کنیم. خوشحال می‌شوم از خوشحالی‌شان. من اینجا ریشه دوانده‌ام. از صفر شروع کردم و به حالا به صد رسیده‌ام. رفتن، یعنی باز از صفر شروع کردن. برای چیزهایی که زحمت کشیده‌ام، ارزش قائل‌ام. حس می‌کنم با آن‌ها تعریف می‌شوم.»

جواب می‌دهم:

«از صفر شروع کردن سخت است. باید همه‌چیز را اینجا کنار بگذاری.»

می‌گوید:

«دوستی دارم که پنج سال نیویورک زندگی کرد و برگشت. گفتم دیوانه شده‌ای؟ همه آرزوی زندگی توی نیویورک را دارند. گفت نازنین، ماجرا خیلی پیچیده است. من اینجا کارمند رده‌بالا بودم. آنجا باید روکش مبل عوض می‌کردم. نتوانسته بود این را تاب بیاورد. می‌دانم اینجا اوضاع خوب نیست. ولی هرجای دنیا که باشیم، خبرها به ما می‌رسد. از ایرانی بودنمان که نمی‌توانیم فرار کنیم. اما مهم‌ترین دلیل برای از ایران نرفتنِ من، خانواده ا‌ست. ترک خانواده و پذیرفتن اینکه چند سال یک‌بار آن‌ها را ببینی، کار آسانی نیست. همه‌چیز را باید گذاشت و رفت. دوستان صمیمی! من چقدر باید تو یک کشور دیگر باشم که بتوانم دوستانی هم‌فاز خودم و مثل خودم پیدا کنم؟ چقدر باید آنجا باشم تا وقتی کارم تمام شد دو سه تا شماره تلفن بگیرم و بگم امشب کدام کافه؟ گمانم برای همسرم کندن خیلی راحت است. اصولاً آدم وابسته‌ای نیست. البته به‌جز من! من همراهی‌اش کردم. امروز سومین جلسه‌ای بود که آمدیم دفتر مهاجرتی. کار ما راحت است. چون پول هست. اما دروغ چرا، یک‌طرف ذهنم به این فکر می‌کنم که انتخابم نرفتن باشد. او مصمم است. بدم می‌آید مجبور به انتخابش کنم. اما اگر قصدش خیلی جدی باشد، ممکن است به طلاق فکر کنم. برای همین با ازدواج مخالف بودم. همه‌چیز را پیچیده می‌کند ازدواج!»

یاد فیلم «جدایی نادر از سیمین» می‌افتم. فرهادی خوب حکایت ما را می‌دانست. یکی می‌خواهد برود و دیگری می‌خواهد بماند. یکی می‌تواند کَنده شود و دیگری نه! مرد برمی‌گردد. دست زن را توی دستش می‌گیرد. چه جنگی دارند توی درونشان. کاش همه‌چیز اینجا بهتر بود. کاش آدم‌ها ناگزیر به رفتن نمی‌شدند. ناگهان زن می‌گوید:

«رضا، من نمی‌توانم. بهتر است همین حالا بگویم. من نمی‌خواهم بروم. بهشت برای من جای ملال‌آوری است. برای چیزهایی که اینجا دارم، جان گذاشته‌ام. نمی‌توانم، رضا!»

مرد جواب می‌دهد:

«حالا می‌رویم خانه و صحبت می‌کنیم. مردم آرزوی رفتن دارند و نمی‌توانند. نمی‌دانم مشکل تو چیست، نازنین؟»

زن می‌گوید:

«نه! من نمی‌خواهم توی خانه یا هر جای دیگری راجع بهش حرف بزنم. تصمیمم من قطعی است. من نمی‌خواهم بروم. یا من… »

مرد حرفش را قطع می‌کند:

«یعنی می‌گویی باید انتخاب کنم؟»

«من چنین چیزی نگفتم!»

«همین را داری می‌گویی. یا من یا… »

«روز اول قرار نبود برویم!»

«چرا مدام روز اول، روز اول می‌کنی؟ پس تغییر چه معنایی دارد؟ نازنین، من اینجا دارم رنج می‌کشم. این شرایط اقتصادی کاری که این‌همه برایش زحمت کشیدم را دارد نابود می‌کند.»

«من هم آنجا رنج می‌کشم. رفتن هم چیزی را که من برایش زحمت کشیدم نابود می‌کند. رضا، من بحثی ندارم. حرفم را زدم.»

بحثشان بالا می‌گیرد. زن نمی‌خواهد ادامه دهد و مرد اصرار دارد که حرف بزنند. نرسیده به مقصد، زن می‌خواهد پیاده شود. می‌گوید دیگر تحمل بحث را ندارد. هر دو پیاده می‌شوند. مرد باقی پولش را نمی‌گیرد و دوان دوان دنبال زن می‌رود.

رفتن یا نرفتن؟ رفتن یا ماندن؟ زندگی را انتخاب‌های ما می‌سازد. یکی دلش می‌خواهد برود و نمی‌تواند. یکی می‌تواند و دلش نمی‌خواهد. زندگی پیچیده است و آدم‌ها پیچیده‌تر!

ارسال دیدگاه