داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
جلو مینشیند. کیفم روی صندلی جلو است. قبل از نشستن آن را برمیدارد و روی صندلی عقب میاندازد. توی ذوقم میخورد. اما یک «ببخشید» چاشنیاش میکند، من هم چیزی نمیگویم. آینهای از توی کیفش در میآورد و خودش را نگاه میکند. ماتیکش را تجدید میکند: «باید بروم مرکز شهر.» رو به من میکند و میپرسد:
«شما روی این دفتر شناخت دارید؟ چون روبهروی آژانس شما هستند، میگویم. چند جای دیگر رفتم. اما بهنظر حرفهای نمیآمدند. اینها حرفهایشان خوب و منطقی بهنظر میآمد.»
جواب میدهم:
«والله من چند ماه بیشتر نیست که اینجا کار میکنم. آنهم سه روز در هفته. اما گویا سالهاست در زمینۀ مهاجرت کار میکنند و معتبرند.»
سیگاری آتش میزند. اولین پک را میزند و میگوید:
«اجازه هست سیگار بکشم؟ فکر میکنم اینها میتوانند کارم را درست کنند. دفتر معتبری بود. من که دیگر اینجا نمیمانم. تحصیلی نشد، از یک طریق دیگر. به پدرم گفتهام برای تحصیل میروم. فکر میکند عاشق درس خواندنام. گفته پول دانشگاهت را میدهم. مهم برای من ادامهٔ تحصیل نیست، مهم این است که اینجا نباشم. اگر همینطوری میگفتم میخواهم بروم، قبول نمیکردند، ولی وقتی پای درس و دانشگاه باز میشود، همه موافقت میکنند. دخترعمویم بهتازگی فوق لیسانس گرفته. پدرم میخواهد کم نیاوریم. این عادت چشم و همچشمی ایرانیها گاهی خیلی خوب است.»
میپرسم:
«برای فوقلیسانس میروید؟»
غش غش میخندد:
«فوق کجا بود؟ نه، لیسانس. من دیپلم دارم. دو سال کنکور دادم و قبول نشدم. راستش از عمد نخواندم که قبول نشوم. میخواهم بروم استرالیا. یک سال است دارم توی گوش پدرم میخوانم که راضی شود خرجی را که میخواهد برای دانشگاه آزاد بکند، خرج تحصیلم در استرالیا بکند. بعد پز بدهد که من مدرکم را از استرالیا گرفتهام. آدم مگر خر است که ایران برود دانشگاه؟»
میگویم:
«من دانشجو هستم. دانشجوی ارشد»
میگوید:
«وای، ببخشید. نمیدانستم. دانشجوی ارشد هستید و در آژانس کار میکنید؟»
دارد کفرم را درمیآورد. میخواهم بزنم کنار و بگویم پیاده شود. اما جلوی خودم را میگیرم و جواب میدهم:
«کار عار نیست. برای خرج کارشناسی ارشدم در دانشگاه آزاد.»
دستش را لای موهایش میکند. آه میکشد:
«قصد توهین نداشتم. خواستم بگویم جایگاه شما بالاتر است. من یک خواهر بزرگ مجرد دارم. هر روز باید حرف و حدیث مردم را تحمل کند، نه میتواند مستقل شود و نه مورد خوبی برای ازدواج دارد. غصه خوردنهای او را که میبینم، دلم نمیخواهد این آینده را داشته باشم. خارج از ایران حداقل میتوانم یک زندگی معمولی بدون دخالت مردم داشته باشم، آزادی عمل داشته باشم. اینجا هم خانواده، هم فامیل و هم دوست و آشنا توی تمام کارهای خواهرم فضولی میکنند؛ چهل سالش است، ولی اجازه نمیدهند تنها زندگی کند. جرمش فقط این است که تا این سن ازدواج نکرده… با اینکه سر کار میرود و از نظر مالی مستقل است، ولی هنوز یک شخصیت کامل محسوب نمیشود. چرا باید بمانم تا مثل او شوم؟ به خواهرم هم گفتهام، من میروم و بعد او را هم پیش خودم میبرم که از این شرایط نجات پیدا کند. تمام وقتم را گذاشتهام و زبان میخوانم. راستش را بخواهید دلم نمیخواهد با یک مرد ایرانی ازدواج کنم. در رؤیایم همیشه دوست داشتم موهای شوهرم طلایی باشد و چشمهایش رنگی. دلم میخواهد بچهام از این خارجی خوشگلها بشود. البته اول رفتن مهم است. فقط میخواهم از اینجا کنده شوم. رفتن، یعنی نجات!»
توی این مدت آنقدر شنیدهام نجات در رفتن است، که دیگر کمکم دارم باور میکنم که تمام این آدمها راست میگویند و بهشتی در آنسوی آبها منتظر است. توی همین مدت، دو تا از دوستانم رفتند. عکسهایشان را توی اینستاگرام میبینم. شاد و پرشورند؛ با لباسهای رنگی توی خیابانهایی پر از درخت که از تمیزی میدرخشد. راستش من تا بهحال پایم را از ایران بیرون نگذاشتهام، برای همین هیچ تصوری جز آن خیابانهای پردرخت و تمیز نمیتوانم داشته باشم. دوستم میگوید اینجا آرامش هست و از استرس خبری نیست. میگوید اینجا هم باید کار کنی، ولی با حقوقت خوب زندگی میکنی. زندگی من با استرس گره خورده. هر ماه که داروهای پدرم را میخرم، با خودم میگویم اگر ماه بعد دارویش پیدا نشود، چهکار کنم؟ شاید این آدمها یک چیزی میدانند. میپرسم:
«یعنی رفتن همهچیز را حل میکند؟»
جواب میدهد:
«شاید همهچیز را حل نکند. اما بیشترش را حل میکند. جهنمِ آنطرف بهتر از اینجاست. ندیده میگویم. فکرش را بکن. با یک مرد ایرانی ازدواج کنی و تن به مناسبات سنتی بدهی. من از این نوع زندگی متنفرم. یکی از دوستانم با مردی آلمانی ازدواج کرده. موطلایی. قد بلند. با کلاس. نمیدانی چقدر راضی است. میگوید آنها چیزی به نام دخالت خانوادۀ شوهر ندارند. مادرشوهرش وقتی که برای سرزدن به شهر آنها میآید، میرود هتل. حالا تو اینجا به مادرشوهرت بگو بالای چشمت ابروست. قیامت به پا میشود. پسرهای ایرانی بیشترشان بچهننهاند. من نمیخواهم یک عمر مثل مادرم زندگی کنم. آنجا طلاق هم بگیری، به حق و حقوقت میرسی. همهچیز نصفش مال زن است. مثل اینجا نیست که مردها همهکارهاند. چند نفر از دوستانم مهاجرت کرده باشند، خوب است؟ یک جایی میبینی خودت هستی و خودت، نه دوستی، نه آشنایی. هر کدامشان یک گوشه دنیا هستند. هر کدامشان را هم که میبینم، از من موفقتر شدهاند. به اندازۀ هم کار میکنیم، ولی درآمد آنها بیشتر است، وضعیت زندگی آنها بهتر است، شادیها و تفریح آنها بیشتر است. خب چرا نباید بروم؟ پیش میآید که از سختیهای زندگی در خارج بگویند، ولی اگر آنقدر سخت است، چرا برنمیگردند؟ چون هر طوری که باشد، بهتر از اینجاست. ما اینجا نهایت مسافرتمان، شمال است. خیلی هنر کنیم، ترکیه. آنجا دوستانم هر سال یک کشور میروند برای مسافرت. من فقط عکسها را میبینم و حسرت میخورم.»
دلم میخواهد زودتر برسیم و پیاده شود. این دخترحرفهایی میزند که من احساس مفلوک بودن میکنم. به آن دو تا دوستم فکر میکنم که رفتهاند. مسلم است که از من موفقترند و البته خوشحالتر. توی عکسها که اینطور نشان میدهد. باز هم صدایش توی گوشم میپیچد:
«فعلاً بهعنوان دانشجو میروم، بعد ببینم آنجا چه پیش میآید. هر چند فکر میکنم تحصیل به یک زبان خارجی کار راحتی نیست، اما چارهای جز این نیست. نمیدانم چرا وقتی میگویی میخواهی بروی، یک جوری نگاهت میکنند که انگار کشورت را دوست نداری خانوادهات را دوست نداری. اینطور نیست. من فقط دنبال یک زندگی بهتر هستم. بروم، خانوادهام را هم میبرم. همین. چه کسی دوست دارد از خانه و خانوادهاش جدا شود؟ انگار مهاجرت ساده است؛ نیست، ما هم میدانیم نیست. ولی گاهی شرایط آنقدر سخت میشود که ترجیح بدهی برچسبهای غریبه و بیگانه و خارجی بودن را به جان بخری. همهچیز اینجا شکل دیگری شده. فشار اقتصادی اخلاقیات را کشته. نمیتوانی به کسی اعتماد کنی. مخصوصاً به مردی برای ازدواج! دوستم میگفت مردهای خارجی دروغ نمیگویند. روراستاند.»
این را که میگوید، حس میکنم چیز تیزی میرود توی تنم. راست میگوید. بیشتر حرفهایش راست است. شاید بهخاطر همین است که دلم میخواهد زودتر پیاده شود. هنوز خوب نشدهام از زخمی که خوردهام. فکر میکردم الان باید حلقۀ ازدواج توی دستم باشد. اما همهچیز عکس آنچیزی شد که فکر میکردم. کسی آمد که برایش منفعت داشت. اما من از خانوادهای معمولی بودم. او حالا معاون شرکت پدرزنش است. بارها با خودم گفتم بهتر. آدمی که منفعتطلب است، همان بهتر که گورش را گم کند. اما میدانم بخش بزرگی برای دلداری دادن به خودم است. میدانم این چیزها اینجا مهم است و من با آدمهای زیادی برخورد خواهم کرد که منفعتطلباند. اما چه تضمینی است که آنطرف هم اینطور نباشد؟ هیچ تضمینی برای هیچچیز نیست و این، زندگی را پیچیده میکند. خیابانها شلوغاند. دختر میگوید:
«از این ترافیک همیشگی حالم بههم میخورد. دوستم میگوید آنجا ترافیک وجود ندارد، چون همه درست رانندگی میکنند. خوب اعصابی دارید که توی آژانس کار میکنید.»
توی دلم میگویم چارهای ندارم. چون پدرم نمیتواند شهریۀ هنگفت دانشگاه را بدهد. با موبایلش مشغول صحبت میشود. با هیجان به کسی که آنطرف خط است میگوید که قرار است خیلی زود کارش درست شود. شوخی میکند. با صدای بلند میخندد و میگوید یک پسر موبلوند تور میکنم، مایکل، جرج، شاید هم دیوید. میگوید رابطۀ عاشقانه با مردی که اهل کشور خودت نیست، خیلی جذاب است. چون چیزهای زیادی برای کشف کردن وجود دارد. میگوید خیلی مراقب هیکلش است چون مردهای خارجی به هیکل اهمیت میدهند. میگوید از ایران که برود، مجبور نیست مدام آرایش کند. چون آنجا همه اینطوری هستند. او شک ندارد که شاهزادۀ موطلایی آنطرفِ آبها منتظرش است. دانشگاههای استرالیا پر از پسرهای باکلاس است و اگر او با پسری اهل همانجا ازدواج کند، اقامت دائم میگیرد. او میرود و همهچیز را فراموش خواهد کرد و این بخش از رفتن رشکبرانگیز است. وقتی به مقصد میرسیم میگوید:
«فضولی نباشد. اما پولی که اینجا خرج دانشگاه آزاد میکنید، آنطرف هزینه میکردید بهتر نبود؟»
جوابی نمیدهم. باقی پولش را میگیرد و در خم کوچه ناپدید میشود.